مونولوگ

‌‌

گل دارین بدین خدمتم؟ ترجیحا نرگس :)

کتم رو برمی‌دارم. رو دستم تا می‌کنم، مثل موقع اومدن. کیف رو سمت راست نگه می‌دارم و بند بلندش رو از رو گردن رد می‌کنم و میذارم رو شونه چپ. چادرمو سر می‌کنم و از اتاقم میرم بیرون. بیرون کلی داد و هواره! یه مسئله‌ی مالی با یه مسئله‌ی پرستاری قاطی شده! با اوقات تلخی خداحافظی می‌کنم و میرم پایین. روانشناس یک هم داره میره پایین. خداحافظی می‌کنیم، ولی با دیدن قیافه‌ی من باهام هم‌قدم میشه. سوز سرد میاد، میگم کاش کت رو پوشیده بودم! میگه "چرا انقد عذاب وجدانت زیاده؟ چیزی که تقصیر تو نبوده، کسی هم از تو ناراحت نیست!" ناراحتم چون نرفتم مسئولیتم رو طلب کنم. نرفتم بگم این کار منه، بذارین خودم انجام بدم. مسئول کلینیکه و بخشی از مسئولیت منو هیچ‌وقت بهم نداده. گفتم لابد صلاح می‌دونه این قسمت رو خودش انجام بده. برام خیلی راحت‌تره که همه‌ی کار رو خودم بکنم، ولی نتونستم بگم، چون بالادستی منه.
یکم باهام حرف میزنه و بعد میره سمت مسیر خودش.
یادم میاد شارژ من‌کارتم داره تموم میشه. حساب کتاب می‌کنم "هفت تا من‌کارت" تا BRT تکرار می‌کنم "هفت تا من کارت یعنی؟ هفت تا من کارت یعنی؟" و ذهنم متمرکز نمیشه که بفهمم هفت تا من کارت یعنی تا چند روز دیگه؟
تو ایستگاه نسبتا خالی نشستم، سعی می‌کنم کت رو زیر چادر بپوشم. می‌پوشم. سوار میشم. تا میشینم رو صندلی یه دختر جوون میشینه کنارم و مادرش کنارش. باد پاییزی از پنجره‌ی باز میزنه تو صورتم. بوی خیلی افتضاحی میاد! دستمو جلوی صورتم تو هوا تکون میدم. با خودم میگم کاش پنجره رو ببندن. به ایستگاه میرسیم، باد متوقف میشه، بو شدیدتر میشه! تازه می‌فهمم بو از یه جایی غیر از بیرونه. پشیمون میشم که دستمو اون‌طوری تکون دادم.
یکم که تو جام تکون می‌خورم می‌فهمم کت رو روی کیف پوشیدم! با زحمت کت رو درمیارم، کیف رو درمیارم، کت رو می‌پوشم، کیف رو رو کت میندازم و بعد راحت میشینم!
یه پسر دوازده سیزده ساله که چند صندلی جلوتر کنار مامانش نشسته، رفتارهای عجیبی می‌کنه! ظاهرا عقب‌مونده‌ی ذهنیه. یادم میفته چند وقت پیش هم تو اتوبوس دیدمش. صندلی پشت سرم بود و هی میزد تو سرم! محکم! نمی‌دونم دفعه‌ی چندم بود که بهش چش‌غره رفتم و دعواش کردم. تکرار نکرد.
دختر و مادرش بلند میشن میرن، ناگهان بو دیگه نیست! یه نفس عمیق می‌کشم! از ذهنم میگذره چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که این بو رو با خودش حمل می‌کنه؟
پسر از جاش بلند شده میخواد انگشتشو به چشم یا پیشونی یه دختر  دو سه ساله فشار بده! جلوشو میگیرن. دفعه‌ی قبل هم سر همین کاراش از مادرش یه سیلی خورد، این دفعه هم. یکی میگه "ببرش بهزیستی بذار. اینطوری به خودش و بقیه آسیب میزنه!" میگه "بردم. گفتن ماهی ششصد هفتصد تومن باید بدی! نمی‌تونم."
چند ایستگاه بعد همه پیاده میشن بجز پسر و مامانش. منم پیاده میشم، سوز بیشتر شده. تو باد پاییزی نفس می‌کشم و راه میفتم. باید همین امشب بهش پیام بدم و بگم "متأسفم که تا حالا این قسمت رو به عهده نگرفتم، از این به بعد اجازه بدین مسئولیتش با خودم باشه."

مثل تمام پست‌ها، بی‌نتیجه‌گیری، روزمره‌نویسی!

  • نظرات [ ۳ ]

:)

"عینهو مامانتی!"


جمله‌ای که امروز از مامان شنیدم!

این رو به عنوان یه تعریف کت و کلفت در لوح ضمیر خود محفوظ می‌دارم :)

  • نظرات [ ۵ ]

بشکن بشکنه!

دیروز صبح تو درمانگاه گوشیم از دستم افتاد و گلس و گاردش شکست.
عصر هم تو کلینیک در سطل آشغال رو بستم که ناگهان شکست و خرد شد!
همکارم می‌گفت "یکی چش زده!!!" میگم "سطل آشغالو چش زده؟"😂😂😂
برای سطل خیلی ناراحت شدم. امروز بعد از کلاس خیاطی رفتم یه سطل خریدم. سطلی که شکست خیلی غول‌آسا بود و هرجا می‌رفتم اون اندازه و مدل نداشت. بیشتر از یک و نیم کیلومتر پیاده‌روی کردم! بعد که خریدمش چون حمل و نقلش تا خونه و باز تا کلینیک سخت بود بردم گذاشتم طبقه پایین کلینیک که عصر ببرمش بالا. چشمتون روز بد نبینه! عصر هنوز به در کلینیک نرسیده دکتر شروع کرد به دعوا کردن! و گفت "این سطل همین پایین می‌مونه!" و خودش رفت بالا. منم سطلو برداشتم رفتم بالا! دکترم دیگه هیچ حرفی نزد! فقط از طریق خ.ص پیغام می‌فرستاد که "اینو می‌بری خونتون!" منم هی می‌گفتم "نه!" آخر سر وقتی خ.ص داشت سطل قبلی رو خالی می‌کرد، رفتم شروع کردم پلاستیک سطل رو باز کردن که بذارم جای قبلی که ناگهان دکتر هوار شد رو سرم و چنان داد و بیداد می‌کرد و چش‌غره می‌رفت که نزدیک بود قالب تهی کنم! "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" "قرار نیست شما اینجا برای ما تعیین تکلیف کنی!" "اینا وسایل مصرفی اینجاست، اگه شکست شکست، فدای سر همه، من باید تهیه‌اش کنم!" و قس علی هذا.
منو میگی کوپ کرده بودم! چه همه حرف و استدلال آماده کرده بودم بزنم! یه دو تا جمله‌ی شکسته بسته گفتم که یادمم نیست چی بود الان 😂😂😂
انقدری هم عصبانی شده بودم که حد نداشت! چطور جرئت کرده بود با من اونطوری حرف بزنه؟ "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" واسه خودت می‌زنی. به من چه؟ چه‌کاره‌ی منی که لازم باشه حرفتو گوش بدم؟ من یادم نیست بابام جوری باهام حرف زده باشه که از ترس نطقم کور بشه و حرفام یادم بره! اونوقت ایشون! خلاصه که الان از دست تماااااام مردای دنیا که بلااستثنا مستبد و مستکبرن کفری‌ام!

  • نظرات [ ۱۳ ]

ای بغض فروخفته مرا مرد نگه دار

هزار خط (غلو!) نوشتم و پاک کردم. حالا می‌فهمم درونگرا یعنی چی. فقط میشه بگم یه حالی شبیه این پست دارم، بلکم بدتر. قطعا بدتر.

الحمدلله :)

خوشحال‌تر از من دیروز، خودم بودم :) برای چیزی که امروز گرفتم :) شاید بنظر دیگران، خیلی خیلی بی‌اهمیت بیاد، ولی دیروز وقتی فهمیدم امروز دانشنامه‌ام رو بهم میدن رو ابرها بودم :) انقد گیر تو این کار من افتاده بود که تصور گرفتنش برام سخت بود :) یعنی هر طرف می‌رفتم، باید یه اشکالی به کار وارد می‌شد :) نه از اولش که بهم گفت همممه‌ی پرونده‌ات کااامل و مرتبه و هیچی کم نداره! نه از ادامه‌اش که هر قدم قانون جدید و فلان و بهمان اضافه می‌شد :) از اون طرف طبق حرفای دانشگاه، به محل کارم هم گفته بودم که ده روز (با ارفاق یک ماه) میتونم مدرکم رو بیارم براتون، شد سه ماه! چیزی نمیگفتن بنده خداها، ولی خودم بیش از اندازه احساس فشار می‌کردم، و احساس اینکه فک کنن برای این کار دروغ گفتم :) امروز تقریبا فشار مرتفع شد :) الحمدلله :) احساسم بابت اینکه امروز (روز ولادت امام حسین (ع)) دانشنامه‌ام رو گرفتم خیلی خوب و مثبته :)

+ عیداااتون مبارک :)

+ بابت چیزی عذرخواهی کردم که تقصیر من نبود :| اصلا نمی‌دونم چطور دارم این کارا رو می‌کنم در حالی که با باورام تضاد داره؟ از نظر من همه باید قانون رو رعایت کنن، از طرفی قوانین سخت‌گیرانه و کمی دور از واقعیت جاریه، از طرف دیگه اگه همین قوانین نباشه اوضاع خیلی آشفته می‌شه، و از طرف دیگه‌تر من از جانب مقامات بالا سرم، مجبورم یه کارهایی بکنم که یکم قوانین خشک منعطف بشن، هم برای راحتی مریضا و هم برای راحتی خودم و بقیه (رودرواسی که نداریم :)) و بااااز انتهای این سیکل می‌رسه به اولش! جدال من با وجدانم که اگه قرار باشه هر کی با سلیقه‌ی خودش قانون رو انعطاف بده، دیگه یه قانون واحد وجود نداره ووو

+ حالا میگم قانون و انعطاف و اینا یه وقت فک نکنین مثلا دارم اختلاس سه هزار میلیارد دلاری می‌کنم :) حتی قانون مصوب هم نیست، دستورالعمله :)

+ باور کنین این ذهنیات من اگه قابل خوندن بود برای بقیه، مدام در حال مسخره کردن من بودن! اصلا اینکه چنین چیزای جزئی و ریزی برای کسی مشغله باشه، از نظر دوست‌ها و اطرافیان من خنده‌داره! اونم انقد جدی و انقد وسیع که تمام فکر و ذهن طرف رو درگیر کنه!

  • نظرات [ ۵ ]

خاطره‌درمانی

این یه متن بازنگری نشده‌ی طولانیه و اگه بخواین این پست رو با لینک‌هاش بخونین یه روزی طول میکشه... پس توصیه‌های ایمنی رو جدی بگیرین و نخونین!

چند وقت قبل تو وبلاگ جناب آقای دکتر میم، یه پست با عنوان چالش خوندم، که خواننده‌ها رو دعوت کرده بود، یکی دو تا از خاطرات و موضوعاتی که اذیتشون میکنه رو بازگو کنن تا از بار سنگین خاطرات منفی کم بشه. ایشون البته گروه‌درمانی رو عنوان کردن، ولی خوب من امکان گروه‌درمانی رو ندارم، فقط از همون قسمت تخلیه‌ی روانی این راه‌کرد استفاده میکنم.

۱. خیلی وقت پیش وقتی هنوز دانشجو بودم، یه عید که یادم نیست کدوم عید بود، نصفه شب داشتیم از مهمونی برمیگشتیم که وسط خیابون ناگهان آقای زدن رو ترمز. جلوتر تصادف شده بود و چند نفر با سر و روی خونی اینور اونور میرفتن. یه خانمی هم یه بچه‌ی حدودا دو ساله رو بغل کرده بود که کاملا شل تو بغلش افتاده بود و در جواب خانم دیگه‌ای که خودش خونین و مالین بود و همش از بچه‌اش سؤال میکرد، میگفت نه زنده است بابا! ولی نمیداد بغل مامانش. یه جوری بود که ما حدس زدیم بچه مرده ولی بخاطر حال بد مادرش بهش نمیگن. من میخکوب شده بودم سرجام تو ماشین و اصلا فکرم کار نمیکرد. خواهرم با گریه میگفت مگه تو احیا بلد نیستی؟ چرا نمیری کمک کنی؟ ولی من اصلا نمیتونستم تکون بخورم. تا اینکه آقای راه افتادن و رد شدیم ازشون. فکر اینکه ممکنه بچه واقعا تموم کرده باشه و شاید میتونسته با احیا برگرده خیلی ناراحت‌کننده است. تا قبل از اون اصلا با شرایط اورژانسی که فقط خودم باشم و خودم، روبرو نشده بودم. این قضیه جزء عذاب وجدان‌های کاری منه و فک نمیکنم هیچوقت از ذهنم پاک بشه. ولی بعد از این ماجرا تو موقعیت‌های مشابه سریع‌تر فکرمو جمع میکنم و تصمیم میگیرم. مثل این.

۲. این ماجرا رو واسه هیچکس تعریف نمیکنم، چون با تعریف کردنش احساس حماقت میکنم. وقتی دبیرستانی بودم، چند تا از هم‌کلاسی‌هام ازدواج کردن و برای زندگی رفتن تهران. شماره‌شونو داشتم و گاهی احوال همو میگرفتیم. یه مدتی از یکیشون که اسمش مریم بود خبری نشد. تا اینکه یه شب گوشیم زنگ خورد. اون‌وقتا مثل همین حالا زنگ‌خور موبایلم خیلی کم بود، ولی نمیدونم چه سری توی اون سیمکارتم بود که خیلی مزاحم داشت. بخاطر همین شماره‌های ناشناس رو اصلا جواب نمیدادم. اون شب هم به عادت مألوف جواب ندادم. بعد از چند بار زنگ زدن، یه پیام داد با این مضمون که "چرا برنمیداری؟ مریمم" منم خوشحال که مریم پیداش شد! برای اینکه مطمئن هم بشم پرسیدم: "مریم احمدی؟"!!!!!! و اوشون هم گفتن: "بلهههههه، خود خودشم"😆 خلاصه تا پاسی از شب، مریم خانوم پیام می‌داد و من پیام می‌دادم، مریم خانم پیام می‌داد و من پیام می‌دادم. یه چرت و پرتایی هم گفت که من تعجب کردم این چقد عوض شده و عتابش کردم!!! اونم معذرت‌خواهی کرد و دیگه چرت و پرت نگفت. فرداش که تو کتابخونه بودم، باز ایشون پیام داد و گفت که "شوهرم خونه نیست و یه کار خیلی واجب دارم که باید جایی زنگ بزنم ولی شارژ ندارم! اگه میتونی برام شارژ بفرست، من شب برات پس میفرستم." منم هیچی پول همراهم نبود، از خواهرم پول گرفتم رفتم شارژ خریدم و کدش رو براش فرستادم. همونطور که فهمیدین، ایشون یه مزاحم بود که با این روش به اندازه‌ی یه شارژ سر منو کلاه گذاشت و خواهرم کلی بهم خندید. شب پیام داده بود که "شارژی که فرستادی رو حلال کن، من دوستت نیستم، فقط از این به بعد انقد زود اعتماد نکن!" فک کنین من انقد ساده‌ام که حتی کلاهبردار هم دلش به حال من میسوزه و نصیحتم میکنه که دیگه سرم کلاه نره! چیزهای مختلفی به ذهنم میرسید که جوابشو بدم، ولی ترجیح دادم سکوت کنم و فقط ازش عبرت بگیرم.

۳. این سومی جزء نقاط عطف زندگی منه. یه نقطه‌ی تلخ و سیاه. یه خنجر که از پشت خوردم. خیلی دردناک! درباره‌ی این نمیتونم حرف بزنم. شاید در اصل باید این یکی قلمبه درمان بشه ولی واقعا یارای تعریف کردنش رو ندارم. هیچوقت نفهمیدم چرا اون کار رو کرد، ولی بخشیدمش. یعنی اصلا بخشیدنش دست من نبود. یه چیزی تو وجودمه، سرخود واسه خودش بقیه رو میبخشه، از منم نظر نمیخواد. چند دفعه خواستم این بخش درونمو سرکوب کنم نشده. البته خوشبختانه نشده!

+ با عرض معذرت، حواسم نبوده کامنت‌ها رو ببندم. این خاطرات شاید برای خواننده فقط یه خاطره باشه، ولی برای من مرورشون سخته. فقط به توصیه‌ی دکتر میم تعریف کردم که سبک بشم.
+ من توصیه نمیکنم این کار رو تکرار کنین. تضمینی نیست بعدش سبک بشین.

آخ قلبم درد میکنه

ظهر ختم صلوات و نذری دعوت بودیم خونه یکی از فامیل‌های دور و آشناهای نزدیک. پسرشون حدود چهار ماه قبل رفته سوریه. یک دختر داره که امسال دوم دبستانه و یک دختر دیگه که حدود دو ماه بعد از رفتنش به دنیا اومده. از وقتی رفته مدام با خانواده‌اش در تماس بوده تا اینکه یک ماه و نیم بعد از اعزامش ناگهان دیگه تماس نگرفته و تا الان هیچ خبری ازش نیست. دوره‌شون سه ماهه بوده و هم‌رزم‌هاش برگشتن، اما هیچ خبری از پسر این خانواده نیست. تقریبا برای همه مسجل شده که دیگه برنخواهد گشت. شنیدم که بخاطر "هفت" میلیون تومن قرض رفته... شنیدم مادرش گریه کرده و خواسته جلوشو بگیره... شنیدم بدون رضایت مادرش رفته... و از همه دردناک‌تر شنیدم بخاطر زندگی زناشویی سرد رفته... بخاطر عدم حمایت‌های همسرش... و...

قسمت دردناکش اونجاست که این‌ها وقتی تازه ازدواج کرده بودن مستأجر ما بودن و خانمش با ما دردِدل میکرد. خانمش شهر دیگه‌ای زندگی میکرد. میگفت که عاشق یکی از پسرهای فامیل بوده بصورت دوطرفه. این پسر فامیل تو شهر ما زندگی میکرد. خانواده‌های پسر و دختر از این علاقه باخبر و راضی به ازدواج اون‌ها بودن بجز پدر دختر که اطلاع نداشته. تا اینکه شوهر فعلیش با خانواده میرن خواستگاریش، یه خواستگاری سنتی بدون شناخت دختر و پسر از هم. (تو فامیل ما تقریبا 95% ازدواج‌ها سنتی انجام میشه) پدر از همه جا بی‌خبر بدون نظرخواهی از دختر جواب مثبت میده و کسی جرأت نمیکنه به پدر بگه دختر کس دیگری رو میخواد. بعد از اینکه عقد انجام میشه خانواده‌ی پسرِ عاشق باهاشون تماس میگیرن و میگن چرا همچین کاری کردن و... اینجا بوده که دختر و مادر و خواهر و... هم به صدا درمیان و میگن قضیه چی بوده و پدر هم با پشیمونی میگه چرا پس زودتر چیزی نگفتین و اینطور فکر میکرده که وقتی مخالفت نمیکنن یعنی موافقن. اما چه فایده که دیگه کار از کار گذشته. این‌ها با هم ازدواج میکنن و میان شهر ما. جایی که پسر عاشق ساکنه. نمیتونم تصور کنم به اون دختر و پسر چی گذشته. دختر وقتی این دردِدل‌ها رو با ما میکرد هنوز دفتر خاطراتش با اون پسر رو نگه داشته بود و هنوز حسرت‌زده از گذشته صحبت میکرد. همون موقع‌ها شنیدیم که مثل اغلب زندگی‌های امروزی زندگی این زن و شوهر هم بیشتر طبق میل زن پیش میره. تازه داماد یتیم که مادرش به تنهایی اون و چند خواهر و برادرش رو بزرگ کرده بود با مادر عتاب میکنه و بی‌خبر از مادر به شهر همسر کوچ میکنن. و این به خواست تازه عروس و احتمالا بخاطر عدم توانایی تحمل هوای سنگینی که عشقش هم تو این شهر تنفس میکرده بوده. اون‌ها میرن و باز چند سال بعد دوباره برمیگردن به همین شهر ما. پسر عاشق هم چند سال بعد از ازدواج عشقش، با دخترعموش که دختری خوشکل و ترگل ورگل و کم سن و سال‌تر بود ازدواج کرد. من چون عروسی نمیرم نمیدونم اون دختر به عروسیشون رفته یا نه و نمیدونم اون موقع در چه حالی بوده. اما مطمئنا برای پسر که مدتی براش گذشته حتما آسون‌تر بوده و توانایی پذیرفتن شرایط رو بیشتر داشته. ما خواهرها این دردِدل‌ها رو به احدی نگفتیم، حتی مامان. تو فامیل هم کسی فکر نکنم راجع به این مسائل چیزی بدونن، اما همه به زندگی سردشون واقفن و یکی از دلایلی که این بنده خدا رفته سوریه رو هم نداشتن دلخوشی از همسر میدونن. امروز خواهر و مادر اون بنده خدا خیلی گریه و بی‌تابی میکردن، اما همسرش نه.

من واقعا نمیدونم باید از این زن دفاع کنم که به دلایل عرفی مجبور به ترک عشقش و زندگی با مردی شده که از عشق ورزیدن بهش عاجزه یا از اون مرد بیچاره که نمیدونسته خونه‌ای که داره با امید بنا میکنه قبلا توسط کس دیگه‌ای اشغال شده.

واقعا نمیدونم میتونم دختر عاشق دیروز و زن بی‌احساس و ناامید امروز رو شماتت کنم یا نه. دختری که نتونسته جلوی بنای این ازدواج، رو زمین عشق کس دیگه‌ای رو بگیره. دختری که نتونسته جلوی بدبخت شدن پسری رو که با امید به خواستگاریش اومده بگیره و راستشو بهش بگه. زنی که نتونسته اشتباهش رو بپذیره و حتی اگه نتونسته فراموش کنه حداقل جلوی تأثیر عشق گذشته در زندگیش رو بگیره. شماتت پدر سرجای خودش محفوظه، اما بالاخره هرکس مسئول زندگی خودشه، بخصوص اونجایی که به زندگی کس دیگه‌ای پیوند میخوره و سرنوشت اون رو هم تغییر میده. کما اینکه پدر بعد از عقد پشیمونیش رو نشون داده و این به اون معنیه که پدری نبوده که به این چیزها اهمیت نده.

واقعا نمیدونم این زن بیشتر زجر کشیده تو این زندگی مشترک یا همسرش.

من نمیدونم گریه‌ای که کردم از سنت‌های اشتباه جاری در جامعه بود یا از بی‌مسئولیتی و بی‌وفایی افراد همین جامعه. (نباید کسی رو عاشق خودت کنی مگر اینکه مسئولیتش رو بپذیری و نباید در حالی که میدونی به کسی ضربه میزنی وارد زندگیش بشی). نمیدونم‌ گلوله‌های داغی که بی‌صدا و تو تنهایی فروریختم از ناتوانی مردی بود که نتونسته قلب مشغول همسرش رو به تصرف دربیاره یا از ذهن زنی که شاید نخواسته اشتباهش رو گردن بگیره. نمیدونم آتیش تو قلبم از شرایط سخت اقتصادی و تباه شدن زندگی یک خانواده بخاطر فقر بود یا از سیاست سوءاستفاده‌کننده پشت این اعزام‌ها. نمیدونم الان دقیقا به کجا زار بزنم... از کی شکایت کنم. بعضی مسائل هستن که قلبم رو عمیقا مچاله میکنن و این یکی از اون موارده. وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم از جمع شدن اشک تو چشمم و گیر کردن بغض تو گلوم جلوگیری کنم... کدوم یکی از افرادی که تو این داستان بودن باید جواب دختربچه دوم ابتدایی رو بدن؟ کدومشون میتونن بعدها به دختر دوماهه بگن چرا پدرش رو ندیده؟

خدایا چرا بعضی حقایق اینقدر تلخ‌ان؟ چرا قلب من گنجایشش اینقدر کمه؟ نمیشه صبح از خواب بیدار شم و بفهمم اینها خواب بد بوده؟


+ زندگی من به هیچ طریقی به این قضایا مربوط نیست و شاید واکنش احساسی من به این اتفاقات یکم بیش از حد به نظر بیاد، ولی ذهن و روان من نتونست بی‌تفاوت از کنار این مسائل رد شه، این دست من نیست!

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan