مونولوگ

‌‌

بعد از یک میلیون سال نوری بخاطر هدهد

اگه فردا نرم واسه حرف مردمه، که نگن "تا دیروز که عروسی نمیرفت حالا چطور اومده؟ اینم رفته دانشگاه از این رو به اون رو شده!!!" اگه برم هم واسه حرف مردمه، که نگن "چقدر این خشکه مذهبیه که مجلس خواهرشم نمیاد." بعلاوه اگه نرم هرچقدر تا الان ازم دروغکی قدیسه ساختن از فردا به بعد بیشترترتر خواهد شد و اون‌وقت زندگی از این هم سخت‌تر میشه. تازه من تو گوشیم آهنگ دارم و گوش میدم و هرکی با پیش‌فرض‌های ذهنیش از من اینو ببینه سریع میگه "چی شده؟ نظرت راجع به آهنگ عوض شده؟" و من حوصله و توانشو ندارم که توضیح بدم چرا و چجور آهنگ‌هایی گوش میدم. حالا اگه عروسی نرم همون آدم میاد میگه "تو که آهنگ گوش میدی، چه فرقی داره با عروسی که نمیری؟ چرا انقد ریاکاری؟" خوب من تو مجلس اذیت میشم، ولی جوری هم نیست که غیرقابل تحمل باشه برام، یعنی بخوام مجلس فردا رو برم می‌تونم. بخاطر همین ترجیح میدم برم و یه گوشه‌ی بی سر و صداتر بشینم. همینقدر که دهان‌های موردنظر ببینن منو! که مجبور نباشم بعدش کلی سؤال جواب بدم و نگاه‌های عجیب غریب رو تحمل کنم.
آه ای زندگی! برو گمشو دیگه، حوصله‌تو ندارم. خیلی بی‌ریخت شدی.

+ همه‌ی این آتیشا از گور شوهر گرام خواهرم بلند میشه :/

  • نظرات [ ۸ ]

عروسی

بعد چند سال عروسی رفتم شنبه😊 مولودی داشتن.
اولش یادمه از کجا شروع شد که دیگه نرفتم. راهنمایی بودم. یه مؤسسه‌ی فرهنگی مذهبی تازه تأسیس جای خونمون بود که حاج‌آقاشون میومدن تو مدرسه‌ی خودگردان ما و واسمون کلاس میذاشتن. ازمون خواستن با چادر بریم سر کلاسش. کلاس‌های مدرسه‌مون دختر و پسر با هم بودیم، ولی تو کلاس‌های حاج‌آقا جدا بودیم. با حفظ سوره نبأ شروع کردیم و بعد نازعات و... حاج‌آقا خیلی مهربون بود، جایزه می‌داد بهمون، اردو می‌بردمون و... من برای اینکه بتونم برم کلاسشو از مدرسه برمی‌گشتم خونه و چادر می‌پوشیدم و دوباره می‌رفتم مدرسه 😂 همچین آدم خلی بودم! آخه با چادر هم هیچ مشکلی نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا کلا چادری نبودم. خلاصه بعد از مدتی کلاس‌های مدرسه تبدیل شد به کلاس های خود مؤسسه و چند سالی هم ادامه پیدا کرد و من خیلی از چیزایی که دارم رو محصول اون چند سال می‌دونم. از جمله همین محرومیت خودخواسته از عروسی! اولش تک بودم تو خانواده و با توجه به اینکه دختر کوچیک خانواده هم بودم کارهام خیلی محل اعتنا نبود. اوایل برای بردن من به عروسی به زور متوسل می‌شدن که با توجه به سرسختی دوره‌ی نوجونیم موفق نشدن. یعنی اونا میرفتن و من شب تا برگردن تنها بودم تو خونه! بعدا دو تا خواهرهامم به من ملحق شدن 😊 و ما یه اکیپ شدیم! بعدش مادرمم تق و لق شد عروسیاش، ولی خوب قطع نشد. اما مجلس بی سر و صدا، رفته جزء شرایط پدر و مادرم برای عروسی بچه‌هاشون.
مجلس شنبه مال فامیلای شوهرخواهرم بود. همون روز عمه هم می‌خواست برگرده شهرش و بخاطر همین مامان و بابام نتونستن بیان. منِ فراری از جمع غریبه! تنها با خواهرم رفتم.
عروس چهارده سالش بود و داماد بیست! ولی جثه و قیافه‌شون خیلی هم بچه نمی‌زد، و همین‌طور رفتارشون. من که تو مجلس نفهمیدم مادر عروس کدوم بود! چون برخلاف بقیه عروسی‌ها هیچ‌کس از فامیلاش دور و برش نمی‌پلکید! هر چی هم پیش میومد خودش مستقلا با مادرشوهرش مذاکره می‌کرد و تصمیم نهایی گرفته می‌شد!!! یعنی هیچ‌کی نبود بیاد در گوشش بگه "این‌جوری بگو، اون نظرو بده، چرا اینجوری نیست؟ چرا اونجوری نیست؟" و فک می‌کنم همین خصوصیت خانواده‌اش باعث دوام زندگیش بشه.
از مداح مجلس اصلا خوشم نیومد. در واقع مداح نبود، یه خواننده‌ی زن زنده بود که بجای آهنگ با دف می‌خوند و هرچی هم مادر داماد گفت دف نباشه، گوش نداد. انقد هی گفت "هرچی عروس بگه، هرچی عروس بگه" که آخرش عروس هم گفت باشه. وسطاشم یه جوک خونوک راجع به عروس و مادرشوهر تعریف کرد که اگه من جای مادرشوهر داستان بودم دوست داشتم درجا بزنم تو دهنش و از مجلس پرتش کنم بیرون. ولی حیف که حتی اگه جاش می‌بودم هم این کارو نمی‌کردم، بخاطر دل پسرم و عروسم و مجلسشون که خراب نشه 😆
امروز هم یه عروسی دیگه دعوت بودیم که نرفتم. عروس شاید شونزده هفده سالش بود! میگم دوباره سن ازدواج اومده پایین ها! ازدواج قشنگ از روی نسل ما جست زده رفته رو نسل بعدی😂😂😂

+خوشبخت بشن هرچهارتاشون ان‌شاءالله :)
+پراکنده هم خودتون می‌نویسین با اون وبای زشت عجق وجقتون! پز برترشدنم بهم ندین، وگرنه وقتی امکانات جدید بیان بیاد همه‌ی اونایی که برتر شدن رو بلاک می‌کنم ●_○
  • نظرات [ ۹ ]

حساس نشو، حساس نشو!

یک بنده‌خدایی از دنبال‌شوندگانم یک پستی گذاشته بود راجع به یک موضوعی که من روش حساسم. موضع خود نویسنده خیلی واضح نبود. خواستم یک سوالی بپرسم، بلکم روشن شم. یادم افتاد از یک جایی به بعد به خودم قول دادم سوالی که جوابش بهم ربط نداره نپرسم!

+ هیچ‌کس رو مخفی/خاموش دنبال نمی‌کنم. 

+ اون سواله همینطور تو ذهنم وول می‌خوره! چیکارش کنم بنظرتون؟

+ یک یادی هم بکنم از محبوب‌ترین وبلاگم تا بحال! یک مهندس که حرفاش عجیب به دل می‌نشست، حذف کرد و رفت. خدابیامرزدش :)



++ جهت رفع بعضی تفاهمات و سوءتفاهمات! من خودم جزء دنبال‌شوندگان وبلاگ مذکور نیستم! یعنی این بنده خدا از این پست بی‌خبره!

  • نظرات [ ۱۴ ]

می‌شود واقعه تکرار...

عکس پروفایل یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاه رو دیدم. انگار سفر خارجه بود به همراه یه آقایی. فهمیدم تازه ازدواج کرده. بلوز شلوار بود و یه چیزی به عنوان شال نصف سرش رو پوشونده بود. ایشون اوایل دانشگاه چادری بود، البته تا آخر چادر رو داشت ولی یه فرق‌هایی هم کرده بود.

یادمه یه روز تو ترم اول میگفت مادرم گفته اگه چادرتو برداری شیرم رو حلالت نمیکنم! ایشون هم نامردی نکرد و برنداشت. ولی فک کنم موقع ازدواج آقا داماد شیربهای مادر رو پرداخت کرده و همسرش رو از اسارت به در آورده! :):):)


مسلما فکر نمیکنین که من فکر میکنم که تو ایتالیا هم باید چادر بپوشه! فکر میکنم که مادرش نباید دخترش رو با چنین مانعی مجبور میکرد و خودش نباید ناگهانی این همه تفاوت رو به نمایش میگذاشت...


#پوشش_اجباری

  • نظرات [ ۷ ]

بشنو از من کودک من!

نمیدونم چرا این خانم اینجوریه! یه حس فرار ازش دارم. بعد از قضیه‌ی کربلا و هم‌سفر شدن ما با این خانم و پسرش، این محبت‌هاش خیلی شدت گرفته. نسبت به خواهرم بیشتر و نسبت به من کمتر. دخترش رو هم بار آخری که دیدم خیلی لبخند میزد و بیشتر از همیشه صحبت میکرد. پسرش رو هم نگم بهتره. انقد ازش متنفر شدم که حد نداره. تو این چند سالی که اینا همسایه‌ی ما بودن اصلا پسرهای این خانم رو ما ندیدیم! حالا نمیدونم این آقا از کجا خواهر من رو دیده و پسندیده. خوب بندگان خدا، شما به هر طریقی هم بخواین جلو بیاین، این محبت‌های فراوان و خارج از حد معمول، راهش نیست. همون مثل قدیم اصلا محل ندین بهتره! اون وقت‌ها انقد من راحت بودم. این خانم میومد خونه‌ی ما اصلا نگاه هم نمیکرد بهمون:) مثل بقیه لازم نبود حتما بری سلام‌واحوال‌پرسی پر و پیمون کنی. یه سلام از دور هم کافی بود;) گاهی سلام هم میکردی جواب نمیداد، نه از روی بی‌محلی، بلکه اصلا حواسش نبود و یا داشت صحبت میکرد؛ خلاصه که براش اهمیت خاصی نداشتیم! حالا تو سفر انگار ما رو زیر ذره‌بین گذاشته بودن. من و خواهرم که کلا تنها میرفتیم همه جا. علتشم وجود ایشون و پسرش بود. یعنی اگه نبودن حتما حتما با والدین عزیز میرفتیم. یه لحظه ما با پدر و مادرمون تنها نبودیم، یه آب خوش از گلوی ما پایین نرفت تو این سفر. تصور کنین ما از طرف پدر و مادر از هفت دولت آزاد بودیم، اون وقت ایشون از ما سوال جواب میکردن که شما کجا میرین و کجا بودین؟ البته به منظور بازپرسی که حق و جرئتش رو نداشتن :) ولی از روی ف.ض.و.ل.ی میکردن این کار رو. گرچه جواب هم نمیگرفتن. ما بی‌ادب نیستیم هاااا! ولی واقعا خیلی رو اعصاب بودن و اگه میخواستیم یه‌کم باهاشون خوش و بش هم بکنیم دیگه معلوم نبود چی میشد. تو اون سفر من هی وسایلامون رو به زور از دستشون میگرفتم؛ ازیرا که ایشون سعی تمام داشتن حتما در حمل وسایل ما مشارکت داشته باشن. آخه با شصت هفتاد سال سن میاد کوله‌ی من یا خواهرم رو برمیداره، میگه سنگینه بذار من بیارم :/ از اونور پسرش انگار نه انگار! انقد نفهم که آقای جان اگه حتی دو تا کوله‌ی سنگین هم پشتشون بود، بازم راست راست راه میرفت و حتی یه تعارف هم نمیزد که من دستم خالیه یکیش رو بدین به من! البته حدس میزنم خیلی ساده است و بخاطر همین به ذهنش نرسیده این کار، وگرنه از سایر خودشیرینی‌ها که دریغ نداشتن! دیگه چی بگم والا!
به خدا خودمم خجالت میکشم این حرفا رو بزنم. میدونم بزرگتره و احترامش رو باید نگه دارم. ولی جدا نمیتونم باهاش عادی باشم. در این حد که تو جمع تقریبا ندیده میگیرمش😈 انقد که حرص منو درمیاره! یعنی محبتاش انقد تابلوئه که بقیه هم حتی بهمون گفتن اینو!
امروز اینجا بود. هی من اینا رو یادم میره، هی این خانم میاد یادم میاره!
غرض از این حرفا اینکه، لطفا محبت بیش از حد به هیچ‌کس نکنین. چون هم طرف خیلی معذب میشه و ممکنه تو رودربایستی گیر کنه، هم اینکه خودتون رو زیر سؤال میبرین و این فکر رو تو ذهن طرف میندازین که لابد من از این سَرَم که این جلو من دولا راست میشه. واسه امر مهمی مثل ازدواج که دیگه اصلا نکنین این کار رو. اگه منفی بشه که اصلا صورت خوشی نداره و تغییر رفتار شما خیلی تو ذوق میزنه؛ اگر هم مثبت بشه توقع عروس خانم و خونواده‌اش اینه که شما همیشه همینجور متواضع باشین و مثل قبل همیشه تأییدشون کنین که این هم مشکل‌ساز میشه بعدا. از یه کودک سن و سال گذشته به شما کودکان عزیزم نصیحت!
  • نظرات [ ۰ ]

از این روزها خدا قسمت همه کنه...

این چند روز آب و هوا فوق‌العاده و دریا مواج بود و زیباتر از دریای آرام. امیدوارم دفعه بعد هم تو پاییز و همچین هوایی برم. ما رو برده بودن پردیس ناجا و خوب با وجود اینکه سوئیت‌هاش به گهرباران نمیرسید ولی سلفش خیلی بهتر بود. غذا به صورت سلف‌سرویس سرو میشد و کیفیتش هم بهتر از سال‌های گذشته بود. برخلاف دفعه قبل که رفته بودم، سخنرانی‌ها کمتر و برنامه‌های تفریحی بیشتر شده بود.
در مجموع خیلی خوش گذشت... از تمام سفرهایی که تا بحال رفتم بیشتر. فقط دوستم رو میشناختم تو اون جمع ۶۰ نفره، و ما با سه نفر دیگه که نمیشناختم، پنج نفری هم‌اتاق شدیم و خدا رو شکر خوب هم مچ شدیم با هم؛ البته اینطور نبود که مثل هم بوده باشیم، بلکه تونستیم با هم کنار بیایم و مخل آرامش هم نشیم و حتی بودن در کنار هم رو به بودن در کنار بقیه ترجیح بدیم. یکیشون دختر خیلی خوب و مهربونی بود، فقط موقع آماده شدن برای بیرون رفتن یک ساعت طول میکشید آرایش کنه و حاضر شه. یکی دیگه که خوره‌ی عکس و ست کردن لباس و اینا داشت، چهره‌اش خیلی معصوم و ناز و در کل دختر خوبی بود. یکی دیگه هم خیلی سرزبون‌دار و دارای روابط اجتماعی قوی و کمی هم تو پوشش راحت‌تر از ما بود و بعدا فهمیدم نماز نمیخونه! هیچ کدوم این‌ها لباس یا آرایش یا رفتار زننده نداشتن و شاید همین بود که میشد از بعضی کارها چشم‌پوشی کرد. در عوض یکی از شب‌ها رفتیم سوئیت روبرویی جهت مهمانی دانشجویی و خوب چی دیدیم؟ رفتارهای زشت و جوک‌های بی‌مزه‌ی بی‌ادبانه و اشارات وقیحانه به بعضی چیزها. ما پنج نفر، حتی همون سرزبون‌دارمون لال شده بودیم. امکان همراهی کردن اون‌ها تو صحبت وجود نداشت و همه از رفتن واقعا پشیمون شدیم.
یکی از مسئولینی که باهامون بود میگفت یکی از جاهایی که دعا مستجاب میشه کنار دریاست و من هم کلی دعا کردم اونجا... امیدوارم برآورده بشه.
یه کار فانی هم که اونجا انجام دادیم این بود که یکی از هم‌اتاقی‌ها فال ازدواج میگرفت برای بچه‌ها. به این صورت که یه تار موی هر کسی رو به انگشتر عقیق میبست و بعد داخل لیوانی فرو میبرد که تا نصفه آب بود، جوری که به آب برخورد نکنه. انگشتر کم‌کم شروع به حرکت میکرد و حرکاتش تا جایی تند میشد که به دیواره‌ی لیوان برخورد میکرد و به تعداد خاصی این برخوردها ادامه پیدا میکرد و بعد می‌ایستاد و این تعداد در واقع همون سن ازدواج شخص صاحب تار مو بود. خود ایشون که ازدواج کرده بود میگفت من قبل ازدواجم این فال رو گرفتم و درست دراومد. از اونجایی که بین بچه‌ها فقط من انگشتر عقیق داشتم من هم در مراسمشون حضور یافتم بدون هیچ اعتقادی. ایشون خودش سعی کرد بگیره دستش میلرزید و گفت من بگیرم فال بچه‌ها رو چون آرامش دستم بیشتره. بعد من یک عدد آدم بی‌اعتقاد به فال، فال همه رو گرفتم و همه رو به زندگی امیدوار کردم:) دوستم چند ماهی از من بزرگتره و الان ۲۳ سالشه. براش ۲۳ سالگی دراومد. حالا تا ۹ ماه آینده که اون ۲۴ سالش میشه اگه ازدواج کنه یا نکنه، معلوم میشه درسته یا غلط. واسه همه من گرفتم واسه من همون خانم دست‌لرزون! و حدس بزنین چند شد؟ همه حول و حوش ۲۳ و ۲۴ و نهایتا ۲۵ میچرخیدن و من شدم ۳۳!
ما هی فال میگرفتیم و هی میگفتیم نچ‌نچ از ما دخترای تحصیل‌کرده بعیده این چیزا... میگفتیم اگه پسرا بفهمن ما دخترا چه کارا میکنیم چقد بخندن بهمون و چقد مسخره‌مون کنن:))) ولی این برای ما یه کار تفریحی محسوب میشد تا یه کار اعتقادی و مسلما پسرا هم وقتی با هم هستن کارای خنده‌دار و مسخره میکنن، چه بسا خیلی بیشتر از ما...
  • نظرات [ ۰ ]

بالاخره کی قسمت دایی من میشه؟

معلوم شد اون روز که مامان و آبجی ز یواشکی رفته بودن جایی، دیدن دختر خانمی بوده که برای دایی ج معرفیش کرده بودن. و البته مورد پسند واقع نشده. این دایی بنده خدای من سه بار تا حالا عقد کرده و منجر به جدایی شده. چون کشور دیگه‌ای زندگی میکنه و پروسه‌ی پذیرش گرفتن برای همسرش طولانیه و خودشم تو مدت عقد اینجا نیست مشکلات زیاد پیش میاد و هر بار به مشکل خوردن. دخترهام واقعا بعضی جاها کوتاه بیا نیستن و مثلا تو همین وضعیتِ دایی من، شرایط رو در نظر نمیگیرن. خوب عزیز من شما اگه با نبودن همسرت مشکل داری از اول قبول نکن، چه کاریه قبول میکنی و بعد خودتو با دخترای توعقدی که همسرشون پیششونه مقایسه میکنی؟

ما رسم نامزد بودن نداریم و این مسئله عقد و جدایی واقعا بَده بنظرم.

دیشب من برادرزاده‌ی یکی از دوست‌هام رو که دو سه سالی از خودم بزرگتره پیشنهاد دادم بعدش خودم منصرف شدم، روم نمیشه به دوستم بگم واسه داییم میخوام که سه بار جدا شده :/ با خودش چی ممکنه فکر کنه؟ فکر کنه چرا سه باااار؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

این‌ها تفکرات من است، دلیلی ندارد تفکرات شما هم باشد...

این مطلب یکسری چراست و وقت صرف روون‌نوشتنش هم نشده... ممکنه جملات یهویی ذهنم خیلی گویا نباشه.

اکثر اوقات حسم اینه که مردها میخوان سکان زندگی زن‌هاشون در اختیارشون باشه و هیچ مردی وجود نداره که بطور کامل اختیار خانم‌ها رو در مورد زندگیشون به رسمیت بشناسه. حتی ایده‌آل‌ترین و منورالفکرترین مردها هم یه جایی میزنن تو خاکی. حتی زن‌ها و حتی خودم هم. وقتی از خودم میپرسم که آیا من میتونم تا آخر عمرم مستقل زندگی کنم و ازدواج نکنم جوابم مثبته و وقتی از خودم میپرسم آیا مایلم ازدواج کنم باز هم جوابم مثبته. ولی وقتی میپرسم که آیا مطمئنم که میتونم زندگی با مردی رو ادامه بدم که مرد خوبی تو این جامعه محسوب میشه ولی بعضی اوقات حق تصمیم‌گیری من درباره زندگی خودم رو نادیده میگیره، جوابم سکوته. نمیدونم چرا تو کت من نمیره که بعضی جاها بقیه برای زن‌ها تصمیم بگیرن و چرا تو کت بقیه نمیره که باباجان من! زن، در درجه اول یک انسانه و آزاد. چرا نمیتونن قبول کنن که اگه من بتونم از پس زندگی خودم بربیام اونا باید سرپرستی از من رو بیخیال بشن مگه اینکه خودم بخوام، که البته زن‌هایی که اینطور میخوان هم کم نیستن و این هم نوعی انتخابه و هنوز هم معلوم نیست من از این دسته نباشم.

بعد از این چراهای بی جواب، اینکه چرا هنوز ازدواج گوشه‌ای از ذهن من رو اشغال کرده هم بی‌جواب مونده. اینکه چرا وقتی دختری که از من کوچیکتره و تحصیل‌کرده و شاغل هم نیست و قیافه‌اش هم معمولی‌تره و اگه مرد بودم بشخصه انتخابش نمیکردم داره ازدواج میکنه، حسی نزدیک به حسادت بهم دست میده هم برام معضلی شده. اینکه چرا وقتی حس میکنم کسی منو برای کسیش در نظر داره، رفتارم محتاطانه‌تر میشه منو پیش باورهای خودم شرمنده میکنه. اینکه چرا برام مهم و ناراحت‌کننده است که بقیه فکر کنن بخاطر تحصیل از ازدواج عقب موندم و فکر کنن به همون شکلی که اون‌ها به ازدواج نگاه میکنن نگاه میکنم، اذیتم میکنه.

اینکه این چراهایی که دوستشون ندارم چرا به سراغم میان و چرا آثاری از این چراها در اطرافیانم نمیبینم از همش بدتره... حس تنهایی و ناتوانی در تغییر شرایط رو به آدم القا میکنه... اگه بدون جواب به این چراها اقدام به ازدواج کنم از حالا برای آینده‌ام میترسم:

۱. زنی رو میبینم که زندگی‌اش سکون و آرامش به خودش نمیبینه و دائم در جداله برای اثبات بودنش و گرفتن حق تصمیم‌گیری و ندادن اجازه به کسی برای دخالت در اموری که اون‌ها رو شخصی میدونه. و ممکنه حتی به بدترین چیزی که بهش فکر هم نمیکنه، طلاق، دست زده باشه.

یا

۲. مردی رو میبینم که در مقابل زن کوتاه اومده در حالی که عقیده‌ای به کاری که کرده نداره و صرفا چون نتونسته زن رو مجاب کنه باهاش کج‌دار و مریز رفتار میکنه و این نارضایتی و خشم مخفی مرد، روی کیفیت زندگیشون تأثیر گذاشته.

یا

۳. زنی رو میبینم که بخشی از وجودش رو نفی میکنه و چون نتونسته خواسته‌هاش رو عملی کنه، از اون‌ها دست کشیده و وانمود میکنه زندگی خوبی داره و حتی بدتر از این، عقایدش دچار دگردیسی شده و دیگه فکر نمیکنه حق زندگی کریمانه داره.

اینکه کدوم گزینه محتمل‌تره مشخص نیست، فقط زمان میتونه مشخصش کنه. اما اگه بتونم دلیلم برای اون چراها رو پیدا کنم (فلسفه‌ی شخصی ازدواج) شاید حاضر باشم بخاطر رسیدن به اون هدف، تعدیل‌یافته‌ی گزینه سوم رو به صورت اختیاری پیاده کنم. و حتم دارم تو این تصمیم‌گیری روح صلح‌طلب زنانه‌ی من دخیله.


+ من به هیچ وجه منظورم این نیست که بعد از ازدواج هر طرف برای خودش زندگی و تصمیم‌گیری کنه. این اصلا در تضاد با مفهوم‌ ازدواجه. منظورم دقیقا مسائلیه که شخصیِ هر کسی هست و حتی حریمی بین زوجین ایجاد میکنه. مسائلی که تأثیر عمیق و حیاتی روی زندگی فرد داره و اینکه این مسائل چی باشن از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه و اینطور که به نظرم میاد افتراق اون‌ها از مسائل مشترک باید خیلی سخت باشه.

  • نظرات [ ۰ ]

آخ قلبم درد میکنه

ظهر ختم صلوات و نذری دعوت بودیم خونه یکی از فامیل‌های دور و آشناهای نزدیک. پسرشون حدود چهار ماه قبل رفته سوریه. یک دختر داره که امسال دوم دبستانه و یک دختر دیگه که حدود دو ماه بعد از رفتنش به دنیا اومده. از وقتی رفته مدام با خانواده‌اش در تماس بوده تا اینکه یک ماه و نیم بعد از اعزامش ناگهان دیگه تماس نگرفته و تا الان هیچ خبری ازش نیست. دوره‌شون سه ماهه بوده و هم‌رزم‌هاش برگشتن، اما هیچ خبری از پسر این خانواده نیست. تقریبا برای همه مسجل شده که دیگه برنخواهد گشت. شنیدم که بخاطر "هفت" میلیون تومن قرض رفته... شنیدم مادرش گریه کرده و خواسته جلوشو بگیره... شنیدم بدون رضایت مادرش رفته... و از همه دردناک‌تر شنیدم بخاطر زندگی زناشویی سرد رفته... بخاطر عدم حمایت‌های همسرش... و...

قسمت دردناکش اونجاست که این‌ها وقتی تازه ازدواج کرده بودن مستأجر ما بودن و خانمش با ما دردِدل میکرد. خانمش شهر دیگه‌ای زندگی میکرد. میگفت که عاشق یکی از پسرهای فامیل بوده بصورت دوطرفه. این پسر فامیل تو شهر ما زندگی میکرد. خانواده‌های پسر و دختر از این علاقه باخبر و راضی به ازدواج اون‌ها بودن بجز پدر دختر که اطلاع نداشته. تا اینکه شوهر فعلیش با خانواده میرن خواستگاریش، یه خواستگاری سنتی بدون شناخت دختر و پسر از هم. (تو فامیل ما تقریبا 95% ازدواج‌ها سنتی انجام میشه) پدر از همه جا بی‌خبر بدون نظرخواهی از دختر جواب مثبت میده و کسی جرأت نمیکنه به پدر بگه دختر کس دیگری رو میخواد. بعد از اینکه عقد انجام میشه خانواده‌ی پسرِ عاشق باهاشون تماس میگیرن و میگن چرا همچین کاری کردن و... اینجا بوده که دختر و مادر و خواهر و... هم به صدا درمیان و میگن قضیه چی بوده و پدر هم با پشیمونی میگه چرا پس زودتر چیزی نگفتین و اینطور فکر میکرده که وقتی مخالفت نمیکنن یعنی موافقن. اما چه فایده که دیگه کار از کار گذشته. این‌ها با هم ازدواج میکنن و میان شهر ما. جایی که پسر عاشق ساکنه. نمیتونم تصور کنم به اون دختر و پسر چی گذشته. دختر وقتی این دردِدل‌ها رو با ما میکرد هنوز دفتر خاطراتش با اون پسر رو نگه داشته بود و هنوز حسرت‌زده از گذشته صحبت میکرد. همون موقع‌ها شنیدیم که مثل اغلب زندگی‌های امروزی زندگی این زن و شوهر هم بیشتر طبق میل زن پیش میره. تازه داماد یتیم که مادرش به تنهایی اون و چند خواهر و برادرش رو بزرگ کرده بود با مادر عتاب میکنه و بی‌خبر از مادر به شهر همسر کوچ میکنن. و این به خواست تازه عروس و احتمالا بخاطر عدم توانایی تحمل هوای سنگینی که عشقش هم تو این شهر تنفس میکرده بوده. اون‌ها میرن و باز چند سال بعد دوباره برمیگردن به همین شهر ما. پسر عاشق هم چند سال بعد از ازدواج عشقش، با دخترعموش که دختری خوشکل و ترگل ورگل و کم سن و سال‌تر بود ازدواج کرد. من چون عروسی نمیرم نمیدونم اون دختر به عروسیشون رفته یا نه و نمیدونم اون موقع در چه حالی بوده. اما مطمئنا برای پسر که مدتی براش گذشته حتما آسون‌تر بوده و توانایی پذیرفتن شرایط رو بیشتر داشته. ما خواهرها این دردِدل‌ها رو به احدی نگفتیم، حتی مامان. تو فامیل هم کسی فکر نکنم راجع به این مسائل چیزی بدونن، اما همه به زندگی سردشون واقفن و یکی از دلایلی که این بنده خدا رفته سوریه رو هم نداشتن دلخوشی از همسر میدونن. امروز خواهر و مادر اون بنده خدا خیلی گریه و بی‌تابی میکردن، اما همسرش نه.

من واقعا نمیدونم باید از این زن دفاع کنم که به دلایل عرفی مجبور به ترک عشقش و زندگی با مردی شده که از عشق ورزیدن بهش عاجزه یا از اون مرد بیچاره که نمیدونسته خونه‌ای که داره با امید بنا میکنه قبلا توسط کس دیگه‌ای اشغال شده.

واقعا نمیدونم میتونم دختر عاشق دیروز و زن بی‌احساس و ناامید امروز رو شماتت کنم یا نه. دختری که نتونسته جلوی بنای این ازدواج، رو زمین عشق کس دیگه‌ای رو بگیره. دختری که نتونسته جلوی بدبخت شدن پسری رو که با امید به خواستگاریش اومده بگیره و راستشو بهش بگه. زنی که نتونسته اشتباهش رو بپذیره و حتی اگه نتونسته فراموش کنه حداقل جلوی تأثیر عشق گذشته در زندگیش رو بگیره. شماتت پدر سرجای خودش محفوظه، اما بالاخره هرکس مسئول زندگی خودشه، بخصوص اونجایی که به زندگی کس دیگه‌ای پیوند میخوره و سرنوشت اون رو هم تغییر میده. کما اینکه پدر بعد از عقد پشیمونیش رو نشون داده و این به اون معنیه که پدری نبوده که به این چیزها اهمیت نده.

واقعا نمیدونم این زن بیشتر زجر کشیده تو این زندگی مشترک یا همسرش.

من نمیدونم گریه‌ای که کردم از سنت‌های اشتباه جاری در جامعه بود یا از بی‌مسئولیتی و بی‌وفایی افراد همین جامعه. (نباید کسی رو عاشق خودت کنی مگر اینکه مسئولیتش رو بپذیری و نباید در حالی که میدونی به کسی ضربه میزنی وارد زندگیش بشی). نمیدونم‌ گلوله‌های داغی که بی‌صدا و تو تنهایی فروریختم از ناتوانی مردی بود که نتونسته قلب مشغول همسرش رو به تصرف دربیاره یا از ذهن زنی که شاید نخواسته اشتباهش رو گردن بگیره. نمیدونم آتیش تو قلبم از شرایط سخت اقتصادی و تباه شدن زندگی یک خانواده بخاطر فقر بود یا از سیاست سوءاستفاده‌کننده پشت این اعزام‌ها. نمیدونم الان دقیقا به کجا زار بزنم... از کی شکایت کنم. بعضی مسائل هستن که قلبم رو عمیقا مچاله میکنن و این یکی از اون موارده. وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم از جمع شدن اشک تو چشمم و گیر کردن بغض تو گلوم جلوگیری کنم... کدوم یکی از افرادی که تو این داستان بودن باید جواب دختربچه دوم ابتدایی رو بدن؟ کدومشون میتونن بعدها به دختر دوماهه بگن چرا پدرش رو ندیده؟

خدایا چرا بعضی حقایق اینقدر تلخ‌ان؟ چرا قلب من گنجایشش اینقدر کمه؟ نمیشه صبح از خواب بیدار شم و بفهمم اینها خواب بد بوده؟


+ زندگی من به هیچ طریقی به این قضایا مربوط نیست و شاید واکنش احساسی من به این اتفاقات یکم بیش از حد به نظر بیاد، ولی ذهن و روان من نتونست بی‌تفاوت از کنار این مسائل رد شه، این دست من نیست!

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan