مونولوگ

‌‌

روز کودک

دیروز یه نیمرو با سیب درست کردم به شکل صورت آدم! گفته بودم خلاقیتم خیلی پایینه؟ دفعه‌ی اول بود یه غذا!ی شکلی درست می‌کردم و خوب خودم ذوق‌زده شدم :) آوردم سر سفره مامان و آقای گفتن "این دیگه چیه؟" گفتم "از اینا واسه بچه‌ها میپزن که با اشتها غذا بخورن! راستی امروز روز کودکه هااا!" آقای هم گفتن "آخی! کودک بابا!"😂😂😂

از گذاردن عکس تخم‌مرغ (با اینکه مالی هم نبود!!!) معذورم، زیرا جداً از تبارک می‌ترسم! زیر همه پست‌های آشپزی میاد دیسلایک میذاره😓 می‌ترسم ترورم کنه یه وقت!


این پست باید دیروز منتشر میشد چون اصلا مناسبتش روز کودکه :) اما خوب نشد. روز این کودکای گودزیلا رو نمیگم ها! اونا که هر روز روزشونه! مگه کسی جرأت مخالفت با اینا رو داره اصلا؟ من بیشتر دوست دارم این روز رو روز کودکایی که کودکی نکردن بدونم. اون بچه‌هایی که بقیه میرن مدرسه و اونا نگاه می‌کنن. بقیه میرن شهربازی اونا میرن سرکار. بقیه شب میرن خونه اونا میرن سر چهارراه گل و فال میفروشن. اونایی که پدر یا مادر خوبی ندارن، تربیت درستی نمیشن، استعدادهاشون به هدر میره، مجبورن با اعتیاد تو خانواده سر کنن، اونایی که جامعه و سیاست حقشون رو گرفته، اما حتی نمی‌دونن که حقی دارن!


دو پست در یک پست

حدود یک ماه پیش از یه کاری حرف زدم که شروعش کردم و خوب اون کار خیاطی می‌باشد :) می‌خواستم مطمئن بشم از ادامه دادن یا ندادنش. تقریبا راهنمایی یا اوایل دبیرستان بودم که یه دوره سه ماهه خیاطی مقدماتی با زور و اجبار مامان جان رفتم و یه چند تا بلوز و شلوار و مانتو و اینا دوختم بعد هم بوسیدم و گذاشتم کنار، چون اجبار شده بود بهم! عقل‌رس هم نشده بودم که خوب و بد رو درست بفهمم، کما اینکه الانشم نمی‌فهمم! القصه یک ماه پیش فهمیدم زن‌دایی میرن کلاس، یهو منم دلم خواست :) رفتم و دیدم واقعا علاقه‌مندم بهش، چیزیه که توش چیزی می‌سازی!! خودت با دست خودت، با فکر خودت، با طراحی خودت، با خلاقیت خودت؛ به همون نسبت که دست و فکر و خلاقیتت قوی‌تر باشه، کارت تمیزتر و بهتر و شیک‌تر درمیاد. مجذوبش شدم، بخصوص که آخرش امتحان داره! یه مرضی هم دارم به نام محک! از هر کاری که بدونم با معیارهای مشخص سنجش میشه لذّت می‌برم :)
البته این کلاس ما بی‌دردسر هم نیست، علاوه بر اینکه وقت‌های خالیم رو پر کرده و من در به در دنبال وقت اضافه می‌گردم، یه سری اعصاب‌خوردی هم داره. مثلا استادش در عین مجرب بودن اصلا معلم نیست! اگه ازش بخوای درسی رو که به سرعت نور داده یه بار دیگه تکرار کنه ناراحت میشه و میگه چرا گوش نمیدی؟ تازه بعدش تکرار هم نمی‌کنه! یکی از بچه‌های کلاس از این بابت خیلی اذیته بنده خدا! خدا رحم کرده من یه آشنایی مختصر دارم!

هنوز "اوه" رو نبردم عوض کنم! دوره آخه! مثلا چهار سال هر روز همون دور و ور بودم، بلکم دورتر! حالا واسم دور شده :) دوتای دیگه‌ام در نظر دارم ولی پول ندارم! آی عم مفلس بیکاز آی گو تو خیاطی کِلَس! اند خیاطی کِلَس ایز وری وری پر خرج :)


من عصبانی‌ام. چون بهم گواهینامه نمیدن! تا وقتی دانشجو بودم می‌گفتن باید متأهل باشی، یه بچه هم داشته باشی تا بهت گواهینامه بدیم، فارغ‌التحصیل که شدم گفتن اگه دانشجو باشی یا متأهل + بچه‌دار باشی بهت گواهینامه می‌دیم. از یکی دو ماه پیش تو بوق و کرنا کردن که آآآآآی دنیا ما شرط مسخره‌ی تأهل واسه گواهینامه رو برداشتیم، همه اعم از دانشجو و غیر دانشجو، مجرد یا متأهل بیاین گواهینامه می‌دیم بهتون. رفتم:
. "پاسپورت"
.. "بفرما"
. "پاس همسر"
.. "ندارم"
. "پاس پدر و مادر"
.. "اونا که نمی‌خوان گواهینامه بگیرن"
. "باید پاسپورت داشته باشن"
.. "کارت آمایش دارن"
. "باید تحویل بدن"
.. "کیو مسخره می‌کنین؟ با این قوانین من‌ درآوردی بیشتر خودتون میرین زیر سؤال! یکی بپرسه رانندگی چه ربطی به زن و شوهر داشتن و یا بچه داشتن داره چی جواب میدین؟ اومد و یکی نازا بود! لابد باید گواهی ناباروری بیاره تا قبول کنین! من که الان همه جوره حسابم از پدر و مادرم جداست، مدارکم مستقله، مستقل تمدید میشه، پاس پدر و مادر رو واسه چیتون می‌خواین؟ کسی که کارت داره بچه‌اش نمی‌تونه قوانین راهنمایی رانندگی رو بفهمه و رعایت کنه؟ و..." البته این چیزا رو با خودم گفتم، وگرنه الان بجای شما لیوان آب خنکم این خاطره رو گوش می‌داد. یادم نمیاد سردوشیش چند تا ستاره داشت.
موقع ورود دم در کیف و هیچ وسیله‌ای راه نمی‌دادن! لابد بخاطر داعشه. کسایی مثل من که تنها بودن اجبارا کیفشون رو تو خیابون ول می‌کردن و می‌رفتن تو. حداقل یه باجه‌ی امانت می‌ذاشتن که کیف مردم رو تو سطل زباله نندازن. موقعی که برگشتم یه آقایی که نزدیک کیفم نشسته بود گفت "می‌خواستن کیفتو بندازن تو سطل زباله، نذاشتم گفتم صاحب داره، برمی‌گرده."
صاحب من کجاست؟ چرا برنمی‌گرده؟ معدود لحظاتی هست که احساس نیاز می‌کنم. بیاین که داریم می‌ریم به زباله‌دان تاریخ و تعصب، کسی هم نیست بگه ننداز آقا! صاحب داره، الان میاد، الان میاد...
  • نظرات [ ۱۳ ]

همسایه‌ای که شناخته شد!

امروز دریچه‌ی جدیدی از این دنیا به روم باز شد!

سر سفره‌ی نهار بودیم که صدای آژیر ماشین اومد. مثل همیشه گفتیم لابد گربه‌ای پریده یا بچه‌ای لگد زده یا هرچی! بعد گوشی داداش کوچیکم زنگ زد، جواب نداد. چند دقیقه بعد داداش کوچیکم رفت تو کوچه دید آینه بغل راننده شکسته! چند هفته پیش بود که همینطور شکسته بودنش و رفته بودن، آقای هفتاد تومن آینه رو عوض کرده بود. این دفعه دوستای داداشم دیده بودن کی زده، بهش زنگ هم زدن جواب نداده. بعد که رفت تو کوچه یه پی‌کِی رو نشونش دادن و گفتن اون بوده. ماشین مال محله‌ی ما نبود، ولی نزدیک خونه ‌ی ما پارک شده بود. بعد دیگه گفتن یه خانمی بوده بعد از اینکه زده پیاده شده با همسایه‌ی ما صحبت کرده و رفته. داداشمم رفت از همسایه پرسید قضیه رو. اونم اول منکر میشه بعد میگه "همین زابلیه زد، برو در خونه‌اش!" همون لحظه پسر کوچیک همسایه‌ی زابلی با دوچرخه داشته رد می‌شده، این همسایه‌ام تا دیده گفته "ایناها همین بود، خودش بود، همین زد شکست!" داداشم میگه پسره‌ی بیچاره هاج و واج نگاه می‌کرده بفهمه قضیه چیه!

بعد ما تو خونه شور کردیم که این‌طوری نمیشه. باید بفهمیم کی این کارو کرده. چون ظاهرا راننده خانوم بود، عسل همراه داداشم زنگ چند تا خونه رو زدن تا راننده‌ی پی‌کِی پیدا شد. خواهرم میگه "خانمه که اومد بیرون بهش گفتم پدرم گفتن من خسارت نمی‌گیرم، ولی من اومدم فقط یه تذکر بدم که نمیشه به ماشین مردم خسارت بزنین و برین" اونم گفته "حاج خانوم من که خسارتتون رو دادم! وقتی زدم به ماشین پیاده شدم هر چی صبر کردم کسی بیرون نیومد، خواستم شماره بذارم که یه آقایی اومد داد و بیداد کرد که ماشین منو داغون کردی کجا می‌خوای بری؟ بعدم سی تومن ازم بابتش خسارت گرفت! منم گفتم صاحب ماشینه دیگه، لابد با همین سی تومن راضی میشه." و بعدم رفته در خونه همسایه تا پولشو پس بگیره و در واقع رودررو کنه! همزمان مرد همسایه که دیده بود ما پیگیر قضیه شدیم در رفته بود. وقتی خانم راننده به خانم همسایه اعتراض کرد محشر کبری به پا شد! خانم همسایه چنان بلبشویی راه انداخت بیا و ببین! حتی منکر شد که شوهرش شوهرشه!!! می‌گفت نه اون شوهر من نیست! تا اینکه مهمون همسایه که ظاهرا خواهرش بوده سی تومن خانمه رو پس دادن و از اینجا به بعد دیگه خانم همسایه کنترل خودشو از دست داد و (از اینجا خودم شاهد بقیه‌ی ماجرا بودم!) هررررچی از دهنش دراومد به خانمه گفت! "تو غلط کردی صد تومن به ماشین مردم خسارت زدی و رفتی، اون پول سرطان شه به جون بچه‌هات، سرطان شه به جون شوهرت و..." گاهی هم سمت داداش من حمله‌ور می‌شد که خواهرم داداشمو آورد داخل. جای شاکی و متهم عوض شد کلا! خانم راننده هم می‌خواست سی تومنو بده بابام که بابام نگرفت و آخرشم نفهمیدم چی به چی شد! فقط ما خیلی سریع ماجرا رو جمع کردیم تا به دردسر نیفتیم. با اینکه می‌تونستیم خسارت کامل رو بگیریم اما چون قانون از ما حمایت نمی‌کنه عطای خسارت رو به لقاش بخشیدیم و به قضیه فیصله دادیم.

بعدم من یه تف به این دنیا انداختم که یه روی دیگه‌شم قبل مرگ بهم نشون داد!

الانم خوش و خرم بدون اینکه برگردم پستو ویرایش کنم میرم سرکار که دیرم شده :)

  • نظرات [ ۶ ]

بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

ازتون متنفرم، منزجر کننده‌این. اُف بر شما! اُف بر شما! اُف بر شما!
اُف بر شما بخاطر اشک امروزم تو اتوبوس، بخاطر اشک چند سال پیشم تو اتوبوس، بخاطر این صحنه‌هایی که می‌سازین و تعفن ازشون می‌باره و ما تماشاچی‌گرانه نگاه می‌کنیم، اُف بر شما با اون لباسی که پوشیدین، اُف بر شما با اون مقامی که اشغال کردین، اُف بر شما با انسانیتی که ندارین، اُف بر شما بخاطر همیشه‌ای که پشتتون دراومدم، اُف بر شما!

+ ریپیت ریپیت ریپیت!


به داده و نداده‌ات شکر

نمی‌دونم این چه کاریه که آدم تو هر جمعی وارد میشه باید یه بیوگرافی از خودش بده؟ اگه کسی نخواد از خودش حرف بزنه باید کیو ببینه؟
امروز دو جا شغل و تحصیلاتم رو پرسیدن و هر دو جا حس ناخوبی بهم دست داد.
اولی چون خودمو تو موقعیتی قرار داده بودم پایین‌تر از موقعیت شغلیم و دوست نداشتم کسی بدونه.
دومی چون بعدش ازم پرسید "مطب دارین؟" و من گفتم "کار نمی‌کنم" و منظورم این بود که تو حرفه‌ی اصلی خودم کار نمی‌کنم. به یه غریبه نمی‌شه و نباید توضیح داد که یه کار پاره‌وقت و یه کار نیمه‌وقت دارم و اولی اونقد پاره وقته که شغل حساب نمیشه و دومی عنوان ترسناکی داره که ترجیح میدم همون اولی رو به عنوان شغلم قلمداد کنم و قلمداد کنن!

فاصبر! انّ الله مع الصابرین...

هوفففف، ولی :)
  • نظرات [ ۴ ]

و ما ادراک ما الکنکور؟؟؟

با دیدن کنکوری‌ها و تلاششون دلم می‌خواد منم کنکوری باشم :) دلم می‌خواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوری‌ها نبودم و الان حسرتشو می‌خورم. نه حسرت اینکه کاش می‌خوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه می‌کردم. دیوانه‌ی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمی‌خوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم می‌رفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو می‌کردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبه‌ای حدود دو برابر رتبه‌ی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو می‌گذرونه و من فقط روزامو شب می‌کنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیه‌ی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همه‌ی اینا بیشتر فکر می‌کنم این سرنوشتِ ازل‌نوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچ‌ام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشته‌ای در هر کجا می‌تونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشته‌ها رو می‌شناسم) عجب! اصلا افکارم هی می‌چرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم می‌زنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پس‌گردنی نمی‌تمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.

. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته می‌کنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر می‌کنی؟"

. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور می‌کنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمی‌کنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."


+ می‌دونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی می‌دونه؟ البته ایشون ارشده و رشته‌شم پرستاریه.

+ خودم می‌دونم از غرب شروع می‌کنم به شرق می‌رسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکنده‌گویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما می‌باشد و آن را دوست نیز می‌داریم :)

😢

عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل هم‌کلاسیا رو نگاه می‌کردم. تو بیمارستان کنار هفت‌سین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر می‌ریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس می‌کنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی می‌رفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب می‌کنم.

لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجه‌ی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرض‌هایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمی‌فهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت می‌بودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت می‌کنم و چیزایی که می‌خوای و براشون زحمت می‌کشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.

بدجور دلم برای زایشگاه پر می‌کشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگ‌ونگ نوزاد چند ثانیه‌ای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمی‌تونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری می‌کرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمی‌تونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمی‌تونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمی‌تونستم بگم عقده‌ای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمی‌فهمیدن. می‌فهمیدن؟ نه نمی‌فهمیدن. نمی‌فهمیدن. همونطوری که چشمای پف‌کرده‌ی امروزم رو نمی‌فهمن.

+ خدایا، واقعا به داده و نداده‌ات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!

+ دلی‌ترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...

  • نظرات [ ۲ ]

بزن باران که وقت لایروبی است!

روزهای خیلی بدی بود. مراسم این بنده خدای پست قبل تو خونه‌ی ما برگزار شد و من چهار روز پیاپی از صبح تا شب هر لحظه شاهد وقایع بودم. گریه‌های تموم‌نشدنی خانواده‌اش، غش و ضعف رفتن‌ها، جسدی که پنج ماه از مرگش گذشته و حجمش شاید از نصف هم کمتر شده بود، رفتار غیردوستانه‌ی خانواده‌ی مرحوم با همسرش (که برگه‌ی رضایت‌نامه رو امضا کرده بود) طوری که اصلا باهاش صحبت نمیکردن، دلسوزی‌های همه برای دخترهاش و و و...
به طرز وقیحانه‌ای از اعتقادات مردم سوء استفاده میشه. از همه‌شون متنفرم. دروغگوهای بی‌شرم. این پشت ایستادن و جوون‌های بی‌تجربه رو فقط با چند روز آموزشی میفرستن جلو. این مراسمات و خرج‌هام از نظر من همه‌اش تبلیغه برای گوسفندهای بعدی که میخوان بفرستن جلوی سلاخ‌ها! ما به‌خودی‌خود براشون ارزشی نداریم به عنوان انسان، فقط وقتی سپر بلا بشیم برامون شعر میسرایند که فلان ملیت با فلان ملیت فرق نداره و ما همه شیعه هستیم و ال و بل! مگه عارتون نمیومد که با ما مقایسه بشین؟ مگه ما رو پست‌ترین ملیت نمیدونستین؟ (عینا از یکی از معلم‌های دبیرستانم شنیدم) چی شده الان اسامی‌مون رو کنار هم میبینم؟ چی شده الان محترم شدیم؟ ده بی‌انصاف اگه اینایی که میگی رو باور داری، چرا قبل از اعزام اخراجش میکنی ولی بعدش بهش مجوز اقامت بهش میدی؟ چرا میخوای تو مجلس تصویب کنی که به خانواده‌ی شهدا شناسنامه بدن؟ اینا تطمیع نیست؟ اینا پول خون نیست؟ اینکه امسال ویزای عراق برای ما صادر شد و رفتیم، از صدقه‌سر همین تیپ فاطمیون نبود؟ اینکه برنامه‌ی وطن‌دار میسازین برای این نیست که صدای ما رو خفه کنین؟ که مثلا بگین: ببینین ما به کرامت انسانی معتقدیم و اجراش می‌کنیم؟ نژادپرستی اینجا بیداد میکنه، ولی از بس تو بطنش بودین متوجهش نمیشین! بالاخره همه بیدار میشیم؛ بالاخره!
تو این چند روز سوختم، به معنای واقعی سوختم. هر لحظه که اون شعر لعنتی از بلندگو پخش میشد، دلم میخواست کل دم‌ودستگاهشون رو پرت کنم و بشکنم. پسرعموی مادرم هنوز ازدواج نکرده ولی الان دست نداره! این دختر چهار ماهه که یتیم شده. و خیلی‌های دیگه که هرلحظه منتظریم خبر معلول یا معدوم شدنشون رو بشنویم. کسی خنجر زیر گلوشون نذاشته که برن، ولی این همه، این همه، این همه تبلیغات تو این قشر چه معنایی داره؟ یعنی احساس کردن یه ارتش پیدا کردن که جونشون از بقیه کم‌ارزش‌تره و میتونن به راحتی با پول جونشون رو بخرن؟ گیریم اینا نمیفهمن دارن چیکار میکنن، اینا جوونن و سرشون پر باده، اینا نیاز مالی سرشون رو خم کرده، شمام نمیفهمی؟ شما رو به همون مقدساتی که ازش دم میزنین قسم میدم که آیا به چیزایی که میگین اعتقاد دارین؟

+ منم مثل شما مسلمانم و اتفاقا خوش‌بینانه‌تر از اونی که فکرشو بکنین به همه چیز نگاه میکنم. درواقع من همیشه آب روی آتیش بقیه هستم و اعمال ضدانسانی این ملت رو برای خانواده‌ام توجیه میکنم، ولی این مسئله دیگه از خوش‌بینی گذشته. اگه مخالفتی دارین مثل بچه‌ی آدم بیاین بگین. نه اینکه چون یه عقیده‌ی مخالف شماست برین گزارش کنین. اگر هم اطلاع کافی ندارین بهتره هیچی نگین. از شعوری که به خرج میدین متشکرم.

  • نظرات [ ۲ ]

یک تولد غافلگیر کننده

یه اتاقی روبروی خونمون هست که فقط اتاق خالیه با یه شیر آب. برقش قطعه و گاز هم نداره. یه خانمی با دو تا پسرش چند ماه قبل اومد اونجا رو اجاره کرد برای زندگیش. ما که داشتیم از تعجب شاخ درمی‌آوردیم. آخه محل زندگی نیست که. اصلا دستشویی و حموم و آشپزخونه نداره. در واقع یه مغازه قراضه است. پرسیدیم چرا اینجا رو گرفتی؟ میگه از شوهرم جدا شدم پول زیادی هم ندارم. واسه دستشویی هم میریم مسجد. خلاصه همه اهل محل بهش مشکوکن و میگن این خانم معتاده و فروشنده‌ی مواده و بعضی‌هام بهش تهمت‌های ناموسی میزنن. راست و دروغش رو هم فکر نکنم هیچ‌کس بدونه. همه همینجوری یه چیزی میگن. البته خانمه هم یه جور آرایش خاصی میکنه که تو معتادها دیدم اکثرا. یکی دو دفعه هم اهل محل جمع شدن رفتن کلانتری که بیاین این رو جمعش کنین که محل رو به فساد میکشه و... ولی خبری از پلیس و پاسگاه نشده. بقیه محل که مفسد بودن این خانم براشون مسجله، پدر و مادر من هم اوایل خیلی میگفتن که این آدم درستی نیست و باید بره و... همیشه هم باهاشون بحث میکردم که شما که چیزی ندیدین و نمیدونین، چرا به بنده خدا تهمت میزنین. اصلا چه کار به کارش دارین. با اینکه منم نمیدونستم و واقعا معلوم نبود این خانم چیکاره است. و حتی ممکن بود همونجور که میگن برای امنیت و سلامت محل خطر هم داشته باشه. ولی طبق اصول شخصیم که همیشه اصل رو بر خوب بودن مردم میذارم، مگر اینکه خلافش ثابت بشه، با مامان و بابام بحث میکردم و ازش دفاع میکردم و حتی ازشون میخواستم بهش کمک کنن. پدر و مادرم هم آدم‌های خوبین ولی خوب نگرانی‌های پدرانه و مادرانه دارن. این چند وقت اخیر یه دلسوزی‌هایی نسبت بهش داشتن. مثلا براش آبجوش میبردن و میگفتن هر وقت آبجوش لازم داشت بیاد بگیره یا گاهی غذا براش میبردن و یه لباس و کفش هم گذاشته بودن کنار که بدن به پسرش بپوشه.
تا اینکه امروز صبح برای نماز صبح با صدای همهمه اهالی خونه بیدار شدم و آبجی بهم گفت این خانمه داره میمیره و پسرش اومده در خونه‌ی ما کمک میخواد. لباس و چادر پوشیدم رفتم بیرون دیدم آه و ناله میاد. فهمیدم زنگ زدن ۱۱۰ بیاد و واقعا جا داشت بخاطر این اقدام بجای اهالی سرمو بکوبم به دیوار. گیریم مجرم باشه. آخه سر صحنه‌ی وقوع جرم که نیست، پلیس بیاد مثلا مجرم در حال مرگ رو چیکارش کنه؟ دستگیرش کنه؟ گفتم زنگ بزنن اورژانس بیاد. یکی از همسایه‌ها که گوشی دستش بود زنگ زد. بعد مامان گفتن پسر ۱۲ ساله‌اش گفته داره بچه‌اش به دنیا میاد. شوکه شدیم، تو این چند ماه اصلا حامله به نظر نمیومد و هیچکس هم نفهمیده بود. مامان رفت جلوی در اتاقش گفت صدای گریه‌ی بچه میاد و معلومه دنیا اومده. تا اون موقع که چند دقیقه‌ای از ورود من به ماجرا میگذشت هی میگفتم من برم کمکش مامان و بقیه نمیذاشتن، ولی از همون لحظه که فهمیدم زایمان کرده مطمئن شدم باید برم. اگرچه ترس از مسئولیت و عواقب کاری که میخواستم بکنم داشتم، ولی دیدم اگه هیچکار نکنم چطور میخوام بقیه عمرم رو بگذرونم؟ چی جواب بدم وقتی ازم بپرسن چرا از آموخته‌هات برای کمک به زندگی دوتا آدم استفاده نکردی در حالی که احتمال مرگشون وجود داشت؟ رفتم تو خونه دستکش آوردم . وقتی اومدم بیرون دیدم پلیس اومده. از مامان رد شدم و مستقیم رفتم در اتاقش به پلیس که مونده بود چیکار کنه گفتم مامایی خوندم و پرسیدم میتونم برم کمکش؟ اینو برای اجازه‌ی تقریبا قانونی و راحتی خیال مامان پرسیدم. گفت بله بله حتما. منم پریدم تو اتاق و تو نور خفیفی که از چراغ خیابون به اتاق میتابید دیدم بچه‌اش تو شلوارشه و خانمه همینجور بی‌حرکت خوابیده و آه و ناله میکنه. چند دفعه صدا کردم گفتم چند نفر بیان تو، هیچکس جرئت نمیکرد. تا اینکه مامان اومد تو و همون همسایه‌ای که زنگ زده بود به اورژانس، اومد دم در وایستاد. گفتم اون نور گوشیشو بندازه و مامان به من کمک کنه. مامان هم کمک میکردن هم غرغر میکردن که دستتو به لباست نزن، مواظب باش کثیف نشی و... :) خدا رحم کرده مامان بیمارستانو ندیده چه خبره! خلاصه چند دقیقه بعد اورژانس رسید و مادر و بچه رو بردن و همسایه‌هام متفرق شدن. (یه چیزی هم تو پرانتز بگم، همکاران محترمی که از اورژانس اومده بودن، بسیار چلمن تشریف داشتن و کلا میخواستن من همه کارا رو بکنم. یعنی انگار خودشون هیجی بلد نبودن!)
بعد از اینکه از حموم اومدم دیدم پسر ۱۲ ساله‌اش خونه‌ی ماست. رفته بود دنبال یکی از فامیلهاشون ولی بعد از رفتن مادرش از راه رسید و مامان اینا آورده بودنش خونه. صبح که شد صبحونه خورد و بعد گفت میرم بیمارستان پیش مامانم. موقع صبحانه ازش پرسیدم مدرسه میری؟ گفت نه. گفتم اصلا نرفتی؟ گفت نه. اصلا یه‌جوری شدم.
تو حموم کلی گریه کردم. علت دقیقش رو نمیدونستم. فقط یه چیزی از درونم میجوشید و از چشمم خارج میشد. امروز ناخودآگاه همش در حال بازسازی اون لحظات تو ذهنم بودم. با اینکه تو کارم مهارت کافی رو دارم ولی شرایط خاص امروز باعث شده بود دستم بلرزه. من تازه دو ماهه که درسم تموم شده. پیش اومدن این قضیه یکم شوکم کرد. ضمن اینکه میتونست و هنوز هم میتونه ابعاد قانونیش منو تو دردسر بندازه. تمام مدت که اونجا بودم داشتم به اعدام فکر میکردم. به اینکه اگر خدای نکرده هرکدومشون دچار مشکل بشن ممکنه من مجرم شناخته بشم. قبول دارم ذهنم تو هر چیزی اغراق‌آمیز فکر میکنه ولی انقدر اتفاق افتاده یکی به قصد کمک کاری کرده و منجر به زندانی شدن و... شده که به ذهنم حق میدادم اینجوری فکر کنه. شاید همین موارده که مردم رو از کمک به هم بازمیداره.
خیلی طولانی شد، ولی خوب شد گفتم. هنوز از خانم همسایه اطلاعی ندارم و امیدوارم حال خودش و بچه‌اش خوب باشه.
  • نظرات [ ۲ ]

آخ قلبم درد میکنه

ظهر ختم صلوات و نذری دعوت بودیم خونه یکی از فامیل‌های دور و آشناهای نزدیک. پسرشون حدود چهار ماه قبل رفته سوریه. یک دختر داره که امسال دوم دبستانه و یک دختر دیگه که حدود دو ماه بعد از رفتنش به دنیا اومده. از وقتی رفته مدام با خانواده‌اش در تماس بوده تا اینکه یک ماه و نیم بعد از اعزامش ناگهان دیگه تماس نگرفته و تا الان هیچ خبری ازش نیست. دوره‌شون سه ماهه بوده و هم‌رزم‌هاش برگشتن، اما هیچ خبری از پسر این خانواده نیست. تقریبا برای همه مسجل شده که دیگه برنخواهد گشت. شنیدم که بخاطر "هفت" میلیون تومن قرض رفته... شنیدم مادرش گریه کرده و خواسته جلوشو بگیره... شنیدم بدون رضایت مادرش رفته... و از همه دردناک‌تر شنیدم بخاطر زندگی زناشویی سرد رفته... بخاطر عدم حمایت‌های همسرش... و...

قسمت دردناکش اونجاست که این‌ها وقتی تازه ازدواج کرده بودن مستأجر ما بودن و خانمش با ما دردِدل میکرد. خانمش شهر دیگه‌ای زندگی میکرد. میگفت که عاشق یکی از پسرهای فامیل بوده بصورت دوطرفه. این پسر فامیل تو شهر ما زندگی میکرد. خانواده‌های پسر و دختر از این علاقه باخبر و راضی به ازدواج اون‌ها بودن بجز پدر دختر که اطلاع نداشته. تا اینکه شوهر فعلیش با خانواده میرن خواستگاریش، یه خواستگاری سنتی بدون شناخت دختر و پسر از هم. (تو فامیل ما تقریبا 95% ازدواج‌ها سنتی انجام میشه) پدر از همه جا بی‌خبر بدون نظرخواهی از دختر جواب مثبت میده و کسی جرأت نمیکنه به پدر بگه دختر کس دیگری رو میخواد. بعد از اینکه عقد انجام میشه خانواده‌ی پسرِ عاشق باهاشون تماس میگیرن و میگن چرا همچین کاری کردن و... اینجا بوده که دختر و مادر و خواهر و... هم به صدا درمیان و میگن قضیه چی بوده و پدر هم با پشیمونی میگه چرا پس زودتر چیزی نگفتین و اینطور فکر میکرده که وقتی مخالفت نمیکنن یعنی موافقن. اما چه فایده که دیگه کار از کار گذشته. این‌ها با هم ازدواج میکنن و میان شهر ما. جایی که پسر عاشق ساکنه. نمیتونم تصور کنم به اون دختر و پسر چی گذشته. دختر وقتی این دردِدل‌ها رو با ما میکرد هنوز دفتر خاطراتش با اون پسر رو نگه داشته بود و هنوز حسرت‌زده از گذشته صحبت میکرد. همون موقع‌ها شنیدیم که مثل اغلب زندگی‌های امروزی زندگی این زن و شوهر هم بیشتر طبق میل زن پیش میره. تازه داماد یتیم که مادرش به تنهایی اون و چند خواهر و برادرش رو بزرگ کرده بود با مادر عتاب میکنه و بی‌خبر از مادر به شهر همسر کوچ میکنن. و این به خواست تازه عروس و احتمالا بخاطر عدم توانایی تحمل هوای سنگینی که عشقش هم تو این شهر تنفس میکرده بوده. اون‌ها میرن و باز چند سال بعد دوباره برمیگردن به همین شهر ما. پسر عاشق هم چند سال بعد از ازدواج عشقش، با دخترعموش که دختری خوشکل و ترگل ورگل و کم سن و سال‌تر بود ازدواج کرد. من چون عروسی نمیرم نمیدونم اون دختر به عروسیشون رفته یا نه و نمیدونم اون موقع در چه حالی بوده. اما مطمئنا برای پسر که مدتی براش گذشته حتما آسون‌تر بوده و توانایی پذیرفتن شرایط رو بیشتر داشته. ما خواهرها این دردِدل‌ها رو به احدی نگفتیم، حتی مامان. تو فامیل هم کسی فکر نکنم راجع به این مسائل چیزی بدونن، اما همه به زندگی سردشون واقفن و یکی از دلایلی که این بنده خدا رفته سوریه رو هم نداشتن دلخوشی از همسر میدونن. امروز خواهر و مادر اون بنده خدا خیلی گریه و بی‌تابی میکردن، اما همسرش نه.

من واقعا نمیدونم باید از این زن دفاع کنم که به دلایل عرفی مجبور به ترک عشقش و زندگی با مردی شده که از عشق ورزیدن بهش عاجزه یا از اون مرد بیچاره که نمیدونسته خونه‌ای که داره با امید بنا میکنه قبلا توسط کس دیگه‌ای اشغال شده.

واقعا نمیدونم میتونم دختر عاشق دیروز و زن بی‌احساس و ناامید امروز رو شماتت کنم یا نه. دختری که نتونسته جلوی بنای این ازدواج، رو زمین عشق کس دیگه‌ای رو بگیره. دختری که نتونسته جلوی بدبخت شدن پسری رو که با امید به خواستگاریش اومده بگیره و راستشو بهش بگه. زنی که نتونسته اشتباهش رو بپذیره و حتی اگه نتونسته فراموش کنه حداقل جلوی تأثیر عشق گذشته در زندگیش رو بگیره. شماتت پدر سرجای خودش محفوظه، اما بالاخره هرکس مسئول زندگی خودشه، بخصوص اونجایی که به زندگی کس دیگه‌ای پیوند میخوره و سرنوشت اون رو هم تغییر میده. کما اینکه پدر بعد از عقد پشیمونیش رو نشون داده و این به اون معنیه که پدری نبوده که به این چیزها اهمیت نده.

واقعا نمیدونم این زن بیشتر زجر کشیده تو این زندگی مشترک یا همسرش.

من نمیدونم گریه‌ای که کردم از سنت‌های اشتباه جاری در جامعه بود یا از بی‌مسئولیتی و بی‌وفایی افراد همین جامعه. (نباید کسی رو عاشق خودت کنی مگر اینکه مسئولیتش رو بپذیری و نباید در حالی که میدونی به کسی ضربه میزنی وارد زندگیش بشی). نمیدونم‌ گلوله‌های داغی که بی‌صدا و تو تنهایی فروریختم از ناتوانی مردی بود که نتونسته قلب مشغول همسرش رو به تصرف دربیاره یا از ذهن زنی که شاید نخواسته اشتباهش رو گردن بگیره. نمیدونم آتیش تو قلبم از شرایط سخت اقتصادی و تباه شدن زندگی یک خانواده بخاطر فقر بود یا از سیاست سوءاستفاده‌کننده پشت این اعزام‌ها. نمیدونم الان دقیقا به کجا زار بزنم... از کی شکایت کنم. بعضی مسائل هستن که قلبم رو عمیقا مچاله میکنن و این یکی از اون موارده. وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم از جمع شدن اشک تو چشمم و گیر کردن بغض تو گلوم جلوگیری کنم... کدوم یکی از افرادی که تو این داستان بودن باید جواب دختربچه دوم ابتدایی رو بدن؟ کدومشون میتونن بعدها به دختر دوماهه بگن چرا پدرش رو ندیده؟

خدایا چرا بعضی حقایق اینقدر تلخ‌ان؟ چرا قلب من گنجایشش اینقدر کمه؟ نمیشه صبح از خواب بیدار شم و بفهمم اینها خواب بد بوده؟


+ زندگی من به هیچ طریقی به این قضایا مربوط نیست و شاید واکنش احساسی من به این اتفاقات یکم بیش از حد به نظر بیاد، ولی ذهن و روان من نتونست بی‌تفاوت از کنار این مسائل رد شه، این دست من نیست!

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan