مونولوگ

‌‌

...


ضجه، ضجه، ضجه...

صداهای زیر زنانه و صداهای بم مردانه...



یکی امشب عروسی داره، چند صباح دیگه عزا. یکی هم مثل ما امشب عزا داره، چند ماه دیگه عروسی...

کی تا حالا اومده که نرفته؟ کدوم فامیلی فقط عزا داشته و شادی نداشته؟ زندگی بدون اینا نمیشه، مهم یه چیز دیگه است. چطور عروسی و چطور عزایی...



فقط یکی بیاد منو جمع کنه که از صاحب‌عزا داغ‌ترم...

+ هم‌سن من بوده...

+ بعد از چهار ماه، شش روز دیگه برمی‌گشته خونه...

+ از عملیات برمی‌گشتن و ماشین رفته رو تله‌ی انفجاری...

+ یعنی فردا که میرن بهشت رضا، نعشش..‌.





فوتبال چندچند شد؟


  • نظرات [ ۱۳ ]

‌‌


باید برم خونه، ولی نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم تصور کنم اونجا چه خبره الان. چی در انتظارمه، چی قراره ببینم، چیکار باید بکنم، تسلیت بگم یا نگم.

به من باشه فقط زل می‌زنم به زمین!


  • نظرات [ ۱ ]

‌‌


با برگه‌ی ارجاع از مرکز بهداشت اومده، هفده هفته، قلب رو پیدا نکرده بودن. منم خیلی گشتم پیدا نشد. دکتر هم گشت، نبود. فرستادیم سونوگرافی، یعنی هست؟ اون تو بچه هست؟ بچه که هست، زنده است؟ مرده؟ مرگ چیه؟ مرگ چجوریه؟ کیا میمیرن؟ چرا من هرچی به مرگ فکر می‌کنم بی‌حس‌تر میشم؟ دقیقا بی‌حس، انگار لیدوکائین زدن به تمام بدنم، کرخت کرخت. یه‌جوری میشم انگار از دنیا جدا میشم، نمی‌دونم اسمش چیه، خلسه؟ یه‌جوری که از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی می‌فهمم. یه‌جوری که انگار می‌خوام از هرچی تو دنیاست فرار کنم، از هررررچی، حتی از قالب تنم، می‌خوام تمام این چیزهایی که منتهی به مرگ میشه، این چیزهایی که به مرگ عینیت میده رو از خودم دور کنم. اگه جسمم نباشه که مرگ نیست، اگه دنیا نباشه دیگه بازمانده‌ای نیست که برای آدم ضجه بزنه.

قلبم درد میکنه. از صبحه میخوام گریه کنم، ولی نمی‌تونم. الان تو خونه‌ی کناری خونه‌مون یکی داره ضجه میزنه، دو تا دارن هق‌هق میکنن، یکی هم داره گریه میکنه، ندیده میگم. چند کوچه اونورتر هم یکی داره خودشو میکشه.


سوریه بوده، همونجایی که از چند ماه قبل دیگه داعشی نیست، که دیگه اسمشونم نمی‌شنویم.

نمی‌تونم بگم کشته شده، نمی‌تونمم بگم شهید شده. نمی‌تونم هیچی بگم. فعلا از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی می‌فهمم.


  • نظرات [ ۲ ]

طومار خونم اومده پایین :)


رسیدم خونه و اومدم تو و سریع کیف و کفش و چادر رو کندم و انداختم دور! (گذاشتم تو جاکفشی و رو جالباسی) بعد همون‌طور فرفره‌طور بدون توقف و لحظه‌ای نشستن رفتم سراغ لباس عوض کردن و دست شستن و نهار و فلان، چون باید دوباره خیلی زود می‌اومدم بیرون. در طی مسیر چشمم به یه تراول صدی خورد، همچنان که داشتم بدوبدو به کارام می‌رسیدم گفتم "ماآآن این تراول مال کیه رو میز؟" مادر پوکرفیسانه! پرسیدن "چطور؟" گفتم "من می‌خوامش!" و مادر که جمله‌ی "پول لازم دارم" خیلی براش آشناست، فک کنم تو دلش می‌خواست بگه "خدایا اینو شفا بده". نمی‌دونم واقعا چه سریه، همیشه دقیقا سه چهار روز و مورد بوده یک روز قبل از دریافت حقوق، به صورت ضروری نیازمند پول میشم و اجبارا از خواهری [یک خواهر]، برادری [یک برادر]، پدری [یک پدر]، مادری [یک مادر] مقروض! وااااقعا تا الان به راز مخفی پشت این ماجرا پی نبردم، لطفا کارآگاهان محترم رسیدگی کنن.
حالا پول واسه چی می‌خوام؟ دادم دکتر برام آزمایشات چکاپ کامل نوشته، دفترچه هم ندارم. دعا کنین زیر دویست بشه، اگه دعا کنین زیر صد بشه که دیگه خیلی ممنون میشم :))))
مامان اصرار دارن که لازم نیست چکاپ بدم. میگن "مگه چیکاری که می‌خوای آزمایش بدی؟" خودم فکر می‌کنم کم‌خونی و احتمالا هیپوتیروئیدی و به احتمال زیاد بهم‌ریختگی هورمونی دارم، ولی اگه هیچی هم نباشه بازم نمیشه گفت لازم نیست، اسمش روشه چه‌کاپ! خخخخ بیربط هم حرفای خودتونه :/ هدهد هم میگه "تو سندردم دانشجوی پزشکی داری!" این یه مرضه که میگن دانشجوهای پزشکی و پیراپزشکی در حین تحصیل با هر بیماری جدیدی آشنا میشن فی‌الفور تو بدن خودشون دنبال علائمش می‌گردن و پیداشون هم می‌کنن!!! مثلا گاهی میشه که یه دانشجو همزمان هم سرطان می‌گیره، هم کیست، هم انفارکتوس قلبی، هم دررفتگی مفصل هیپ، هم دیافراگمش سوراخ شده، هم افسردگی حاد گرفته و هم... من اینجوری نبودم و نیستم ولی هدهد میخواد بهم تلقین کنه که هستم. یادش بخیر، دکتر مجرد که داشت در مورد چین سیمیان یا میمونی تو منگولیسم و سندروم فریاد گربه توضیح میداد من ناخودآگاه به کف دستم نگاه کردم، ایشون هم برگشت گفت که "چرا نگاه کردی؟ نکنه فک کردی شاید منگول باشی؟ به این میگن سندروم دانشجوی پزشکی، وگرنه شک نمی‌کردی که تو هم چین سیمیان داری یا نه!" حالا هی من میگم ناخودآگاه بود و فقط می‌خواستم اعداد ۸۱۱۸ رو کف دستام ببینم و اصلا به منگولیسم فکر نکرده بودم، اما ایشون همچنان با اصرار می‌خواست منو منگول کنه :||

یه چیز جالب دیگه هم از این دکتر "مجرد" یادم اومدم بگم براتون. ایشون جوون و قدبلند و خوش‌تیپ بود، اما متاهل! و هرجا می‌نشست و پا میشد به این موضوع اشاره‌ی مستقیم و غیرمستقیم می‌کرد 😂😂😂. مثلا می‌گفت "خواهر خانم منم ماماست!" یا بچه‌ی پنج ساله‌شو با خودش می‌آورد سر کلاس!! خلاصه اساتید جوون و خوش‌تیپ به خودی خود مشکل داشتن، چه برسه فامیلشونم مجرد باشه! :))))


الان سرکارم نشستم و دارم فکر می‌کنم و نقشه می‌ریزم که موقع برگشتن به خانه چگونه بدون زدن من‌کارت سوار BRT شوم، جوری که صاحابش مرا نبیند! چرا؟
هفته‌ی پیش ایرانسل زنگ زد و گفت "می‌خوام واست سیم‌کارت NFC بیارم، کجایی؟" گفتم "خونه‌ام." روز عید فطر برداشت آورد! منم گذاشتم تو کشوم گفتم حالا سر فرصت عوضش می‌کنم. دیروز بهم پیام داد و گفت "سیم‌کارتتو مجانی NFC کردم، چرا نمیذاری تو گوشیت؟" و بعد از یک ساعت خطم قطع شد! شب که اومدم خونه مجبور شدم وقت گیر بیارم! و سیم رو عوض کنم. بعد هم کیپاد نصب کردم و ایشون هم دو تومن بهم جایزه داد ^_^ امروز صبح از اون دو تومن دو تا کارت BRT زدم با گوشیم، شد ۱۰۰۰. رفتم خونه داشتم نهار می‌خوردم که دختر همسایه اومد دم در و گفت "من‌کارت خالی دارین امانت بدین بهم؟" (O_o o_O جل الخالق! سیب‌زمینی و پیاز قرضی دیده بودیم، من‌کارت قرضی ندیده بودیم!!) مامان گفتن "دخترم داره ولی الان میخواد بره بیرون لازم داره" اونم رفت. مامان برگشتن تو خونه و بهم گفتن. منم گفتم که امروز با گوشیم کارت زدم و برای عصرم هم دارم، من‌کارتمو ببرین بهش بدین. بعدا خودم اومدم سوار اتوبوس بشم نگاه می‌کنم دفعه‌ی آخری به جای پونصد، هزار تومن کسر کرده! و الان من برای برگشتم کارت ندارم :| پول نقد هم ندارم :| اصلا چرا باید داشته باشم؟ اشتباها دو تا کارت زدم و بنابراین یه بار باید مجانی سوار شم :) شرعا و عرفا و قانونا صحیح است! اما من حوصله‌ی توضیح به بابامن‌کارتی رو ندارم! فلذا یه راهی پیدا می‌کنم و قایمکی سوار میشم ^_^

اصلا معلوم نیست سه‌شنبه‌ی شارژرانه‌ای داشتم؟ قشنگ شارژم الان! سه‌شنبه‌ها صبح میریم یه شهر نزدیک مشهد، تو مسیر رفت و برگشت خانم دکتر و راننده ایییینقدر به اوضاع سیاسی، فرهنگی، مذهبی و کلا همممه چی غر میزنن که حقیقتا حالم بهم می‌خوره، ولی خوب تحمل می‌کنم. امروز اصلا تو مسیر رفت و برگشت هیچ حرفی نزدن و من خیلی حالم خوبه :) نمی‌دونم واقعا، چطور با این همه انرژی منفی زندگی می‌کنن اینا؟ خودشون حالشون بد نمیشه؟


  • نظرات [ ۳ ]

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر


ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنة لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم



حافظ


  • نظرات [ ۶ ]

و بالاخره پای فوتبال به وبلاگ من هم باز شد :)


دیروز بردیم، از ایران!

جام جهانی نبود، فوتسال بود. اصلا نمی‌دونم مسابقات در چه سطحی بود، فقط می‌دونم صد و بیست تومن جایزه‌ی سه تا تیم اوله. مهاجرین افغان رفتن فینال، مهندس میگه به احتمال نود درصد میبرن!


دیشب که مراکش گل خورد، حقیقتش نفهمیدم کی به کی گل زد! ولی فقط من تو خانواده داد زدم گگگگللللل! فهمیدم خیلی جوگیرم که با اولین تماشای فوتبال و اولین تماشای گل، اونم همچین گلی، هیجانم زده بالا!!! فوتبال تو خونه‌ی ما تقریبا تحریمه، داداش‌هام خاطراتی از جام‌های جهانی پیش تعریف می‌کنن که چطور به سختی موفق به دیدن بازی‌ها میشدن که دل آدم براشون کباب میشه!! واسه همین کسی تو خونه‌ی ما عادت به داد زدن واسه گل نداره. همینقد که اجازه‌ی دیدن دو سه تا بازی براشون صادر شده از سرشونم زیاده 😅😅😅


برای مراکش خیلی متاسف شدم، برای اون بازیکن هم دلم سوخت :( گرچه برای برنده شدن ایران خوشحال شدم!


بیاین روراست باشیم، برد دیشب خوشحالی داره ولی افتخار نه! صعود به جام جهانی به اندازه‌ی کافی افتخارآمیز هست، حتی اگه بعدش هیچ بردی نباشه. "با وجود اسپانیا با اون ستاره‌هاش، پرتغال با رونالدو، مراکش با مربیش که از یوونتوسه، ما با افتخار صدرنشینیم و می‌درخشیم!" همچین جمله‌ای از درک من خارجه واقعا.


موقع بازی پرتغال اسپانیا خونه‌ی دایی بودیم، دقیقه‌ی چهل از خونه‌شون اومدیم بیرون. خونه‌هامون به هم چسبیده است. مهندس می‌گفت "اگه تا برسیم خونه‌ی خودمون رونالدو گل بزنه چی؟؟؟" به دایی گفتم "اگه گل زد شما بلننند داد بزنین تا تو مسیر ما متوجه بشیم." پامونو گذاشتیم تو کوچه که داااد و بیداااد بلند شد! واقعا فک نمی کردم تو مسیر سی ثانیه‌ای ما گلی زده بشه.


فوتبال برام خیلی بی‌معنیه، بجز وقتی که یکی از طرفین مسابقه رو بشناسم! اونوقت یه‌کم معنی پیدا می‌کنه.


  • نظرات [ ۹ ]

الهی!

عظم البلاء، و برح الخفاء، وانکشف الغطاء، وانقطع الرجاء


و ضاقت الارض و منعت السماء


و أنت المستعان و الیک المشتکی


و علیک المعول فی الشدة و الرخاء، اللهم صل علی محمد و آل محمد، اکفیانی فانکما کافیان، وانصرانی فانکما ناصران، یا مولانا یا صاحب الزمان، الغوث

  • نظرات [ ۰ ]

عیدتون مبارک :)


دومین شیرینی؛ دانمارکی!
از قبل برنامه داشتم که امروز بپزمش، ولی صبح که بلند شدم هی گفتم "بپزم؟ نپزم؟ بپزم؟ نپزم؟" یا می‌گفتم "مطمئنم اینم خراب میشه، امروز حوصله‌ی غرغر شنیدن ندارم!" بعد می‌گفتم "اصلا من خوااابم میاد، یه پنجشنبه خونه‌ای ها! بگیر بخواب بینیم باآآآ!" بعد همون‌جور درازکش، مدام بین پاپیون و آپارات و یوتیوپ در گردش بودم و دستورهای مختلف رو می‌خوندم و تماشا می‌کردم. آخرش هم که به مامان گفتم بین خریدهاشون فلان و فلان و فلان رو هم بخرن، گفتن "لازم نکرده شیرینی بپزی، خودم نون می‌پزم امروز" ^_^ رفتن خرید و اومدن و گفتن که "امروز حال ندارم و خودت یه چیزی بپز!" سفارشات منم نخریده بودن :| دیگه رگ غیرتم زد بالا و چادر سر کردم و رفتم محله رو زیر پا گذاشتم و چیزهایی که لازم بود و لازم نبود رو با کارت خودم خریدم و آوردم و از قضا بیشتر لازم‌نداشتنی‌ها رو خریدم! جالبه که یکی از لوازم‌قنادی‌ها نمی‌دونست مارگارین چیه! اون یکی هم گفت نمی‌فروشم :| مجبور شدم کره خریدم. وقتی برگشتم به نظرتون مامانِ حال‌ندارِ من داشتن چیکار می‌کردن؟ راهرو و حیاط رو می‌شستن و طی می‌کشیدن :)
خلاصه وقت بسیار تنگ بود و سریع دست به کار شدم. خمیر نسبتا پرکاری داره، مثل خمیر هزارلاست. پنج شش بار باید بره تو یخچال استراحت کنه، دوباره دربیاریم باز کنیم. البته این مدت استراحت خمیر، فک می‌کنم کم و بیش به نفع آشپزه. مثلا من تو استراحت اول کرم وسطش رو درست کردم، استراحت دوم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرف‌ها رو شستم، استراحت سوم نماز خوندم، استراحت چهارم دوش گرفتم، استراحت پنجم مخلوط زرده و زعفرون رو درست کردم، استراحت ششم هم سینی و کاغذ روغنی و رولت و مخلفات نهایی رو آماده کردم. ناگفته نماند در اکثر مراحل مامان خانوم در سمت ناظر کیفی حضور داشتن و نظرات ارزشمندشون رو از من دریغ نمی‌کردن! مثلا اگه نبودن، من نمی‌تونستم اونقد خوب خمیر رو ورز بدم و جمع کنم. معلوم بود خودشون هم خوششون اومده و علاقمند شدن :) نهایتا شش دقیقه دیرتر از معمول، خودمو از خونه پرت کردم بیرون و اومدم سر کار. نتیجه هم شد این.


خیلی خیلی خیلی هول‌هولکی عکس گرفتم، چیدمان هم که مستحضر هستید، ریختم رو هم :)) هنوز عسل نزدم روش، کنجد هم نداشتم بریزم! ظاهرا خیلی بد نشده، ولی تا افطار باید صبر کنیم ببینیم مزه‌اش چطور شده.

اگه فردا عید بود، تشریف بیارین منزل ما، از شیرینی خونگی‌های ما میل کنین :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

داداداداممممم! بنده دینامیت پختم :)


زدم تو کار شیرینی. دیشب استارتش رو زدم، با شیرینی آلمانی/مشهدی/مربایی.
عارضم به خدمتتون که پنج دقیقه بعد اذان رسیدم خونه و جنگی افطار کردم و نماز خوندم و پریدم تو آشپزخونه. تا ساعت دوازده مشغول بودم (که البته شامل زمان استراحت خمیر هم میشه) و آخرش یه تعداد بیسکوییت قهوه‌ای به دست آوردم که کل آشپزخونه رو منفجر کرده و خودشون قراره برن تو کیسه‌ی نون‌خشکه :) من قدم به قدم طبق دستوری رفتم که بقیه اونقد به‌به و چه‌چه کرده بودن، اما شیرینی‌ها بیسکوییتی شدن. می‌دونین اگه دست من بود یه روز از صبح تا شب (شاید هم شب تا صبح) اونقدر یه رسپی رو بالا و پایین می‌کردم و اونقدر می‌پختم و دور می‌ریختم تا آخرش یه چیز قابل‌قبولی دربیاد، ولی افسووووس و صدافسووووس که مامان مثل شیر بالاسر آشپزخونه ایستادن و تهدید اساسی کردن که حق ندارم آت و آشغال درست کنم :( فک می‌کنین من ناراحت یا نگران شدم از این تهدید؟ ترسیدم که نتونم رو علاقه‌ام کار کنم؟ خییییر! یه چیزی خیلی جالبه، اینکه شیش هفت سال پیش که پخت کیک رو استارت زدم هم همین وضع بود. هی چپ و راست همه گفتن نکن می‌سوزه، نکن خراب میشه، نکن خمیر می‌مونه، نکن حیف مواد که دور بریزیم، نکن حیف آب و برق و گاز و زمان و انرژی و... البته از حق نگذریم وقتی خوب میشد تعریف می‌کردن، وگرنه با شکایت و نارضایتی دائم که هیچ کاری دوام نداره. الان که از اون مراحل سوخته و خام و خمیر و خراب دراومده میگن بپز، بپز! مامان میگن دیگه شیرینی نپزی ها، اینجوری خراب میشه، فقط کیک بپز! :))) من هم می‌خندم و چیزی نمیگم، چون هم من هم مامان می‌دونیم که اگه امروز شیرینی نپزم، پس‌فردا می‌پزم بالاخره :)
حالا منو بگو، پریروز فکر شیرینی پختن زده به سرم، گفتم تا جمعه اونقد می‌پزم که واسه عید فطر لازم نباشه شیرینی بخریم!!! یعنی با خودم چی فکر کرده بودم؟ که در عرض سه روز شیرینی‌پز حرفه‌ای میشم؟ 😂😂😂

+ ولی مارمالاد هلو که برای وسطش پخته بودم خوب شده بود 😊
+ فقط آقای از بیسکوییتام! امتحان کردن و گفتن "یه‌کم خشک (ترد) شده، وگرنه بقیه‌اش خوبه!" یعنی این خراب شده، بازم امتحان کنی بهتر میشه :) برای کیک هم آقای بودن که روحیه می‌دادن و می‌گفتن به مرور بهتر میشی :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

انگار یه پتک خورده به سرم


یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

همینطور داره تعداد پست‌های نوشته‌نشده بالا میره.

جای تأسفه که پست‌هایی که نوشته نمیشن ارزش بیشتری برای انتشار دارن، یا شاید بشه گفت ارزش انتشار رو دارن.



+ اگه کسی رو دارین که باهاش حرف بزنین و باهاتون حرف بزنه خیلی شکر کنین.

+ هیچ اتفاق خاصی که ازش به پتک تعبیر کنم نیفتاده. ولی گیجم، انگار یه پتک خورده به سرم.


  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan