مونولوگ

‌‌

دلم گرفته است


رفتم تو هال، دیدم قصه‌های جزیره داره پخش میشه. برای کی؟ نمی‌دونم! پدربزرگ و مادربزرگ مشغول نوه‌ها، نوه‌ها در حال خودشیرینی برای پدربزرگ و مادربزرگ، دایی‌ها سرشون تو گوشی، بقیه‌ی اعضا هم غایب. یادش بخیر اون زمان‌ها که این فیلمو می‌دیدیم :) خواهربرادری! شش نفره! وه، چه کیفی می‌داد. خدای من، چیزی تا متلاشی شدن کاملمون نمونده :( دوتامون شوهر کردن، یکیمون زن گرفته، یکیمون که تو شهر دانشجویی زندگی می‌کنه و ما دو تا هم سر کار میریم و بعد که میایم سرمون تو کار خودمونه :( این وحشتناکه، گریه‌ناکه!
ده دقیقه‌ای تماشا کردم که تموم شد. بعد مهندس گفت "این فیلما رو میذارن آدم دلش می‌گیره." گفتم "نوستالژیه؟" گفت "هم نوستالژی، هم واقعی. زندگی همینه، بچه‌ها بزرگ میشن، بزرگا پیر میشن، پیرها می‌میرن! غم‌انگیزه"
وسط حرفش من از جام بلند شدم و در حالی که گوشم بهش بود رفتم تو آشپزخونه، دیدم اونم در حالی که همچنان حرف می‌زد، بلند شد رفت تشک مبلی که من روش نشسته بودم رو مرتب کرد و برگشت سرجاش!!! مشخص بود حواسش کاملا معطوف حرفیه که داره می‌زنه و افعالش ارادی نیست. وقتی اینجوری میشه می‌تونی بهش دستور بدی و کاری رو که در حالت عادی انجام نمیده ازش بخوای انجام بده و اون هم قبول می‌کنه 😁😁😁 نقطه ضعف خیلی تابلوییه. باید یه لیست از مباحث موردعلاقه‌ش تهیه کنیم و کمال بهره‌داری رو ازش (مرجع ضمیر: لیست!) ببریم :)))

+ همه می‌گفتن و ما می‌فهمیدیم، اما درک نمی‌کردیم که دلتنگی برای کودکی و روابط بی‌غل‌وغش کودکی و صفا و صمیمیت کودکی چیه. الان هم میگن که دل جوونا هنوز خالی و صاف و پاکه و مثل بزرگا! هنوز گرد و خاک و کینه توش ننشسته، اما فک کنم تا به اونجا نرسیم نتونیم درک کنیم. چطور میشه که اینطور میشه؟ هرکی زندگی خودش، هرکی بچه‌های خودش، هرکی پیشرفت و کار خودش...
دلم گرفته است، دلم عجیب گرفته است... (مسافر/سهراب)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan