چند روزه دارم به این فکر میکنم قیمت دلار که ثابت شد، برم برای شش هفت ماه بعد صد و بیست دلار رو بخرم. الان میشه حدود یک و هشتصد، گفتم شاید تا اون موقع سه تومن هم بشه! منم که میخوام به زودی از کارم بیام بیرون، بعد اونوقت چیکار کنم؟
هرچی فکر کردم، نتونستم بفهمم بالاخره این کار درسته یا غلط. میدونم خرید صد و بیست تا، تو خریدهای آنچنانی سرمایهدارها اصلا قطره هم نیست؛ میدونم نیت من پسانداز هم حتی نیست، چه برسه به سرمایهگذاری، و در واقع این نیاز چند ماه بعدمه؛ ولی با این وجود آیا کار درستیه؟
تا اینکه امروز تو پیج آقای جوان آراسته، اینو خوندم:
ما به یک گناه جمعی میسوزیم و چارهاش را به غلط بیرون از خودمان دنبال میکنیم.
من اگر امروز به شنیدن یک خبر از جایی و خواندن پیامی در گروهی، هراس برم میدارد و ته مانده پساندازم را چند سکه طلا میخرم یا ماشین برمیدارم و میروم فلان شهر نزدیک تا از جایی یک صندوق عقب پوشک بچه بخرم، یا از ترس قیمتهای بعد آبانماه لوازم التحریر سال بعد بچهام را هم امروز میخرم، یا به اعتماد کسی که خبر دارد، میروم و از راسته بنکداران کیسه کیسه عدس میخرم، فردا روزی اگر دستم برسد و دری به تختهای بخورد و مدیر فلان بخش استان بشوم، خبرها زودتر از دیگران روی گوشی همراهم میرود و میآید و آن روز حتما به جای چند سکه امروز، چند صد سکه و به جای یک صندوق عقب، چند تریلی و به جای چند کیسه، چند انبار ارزاق و وسیله و ثروت جمع میکنم.
چند سال بعدتر که شاید جاافتادهتر باشم و با سابقهتر، به جای مدیر استانی پلههای ترقی را طی میکنم و مینشینم روی یکی از صندلیهای تصمیمسازی برای کشور.
آن روز هم من همان منم.
این بار اما جایی نشستهام که خودش خبرساز است. به دست بالا بردن و نشستن و برخاستن من جملهای تبدیل به قانون میشود، بیابانی آباد میشود و کالایی آزاد میشود. حالا من به جای زحمت انبار کردن و جمع کردن و نگهداری، فقط با پیامی و امضایی سرمایهام ضریب برمیدارد و حالم خوشتر میشود و موفقیتم افزونتر.
ما به یگ گناه جمعی میسوزیم، گناه تربیت نکردن خودمان و تربیت نکردن نسلی که بفهمد در چهارچوب زندگی اخلاقی و دینی اگر هر چه را برای خودمان میخواهیم برای همه بخواهیم درست زندگی کردهایم و با دو دوتای مادی به جای حرص زدن برای سهم بزرگتری از یک کیک کوچک، اگر برای سهم کوچکتری از یک کیک بزرگ تلاش کنیم، برندهایم.
من اگر امروز به شنیدن یک خبر از جایی و خواندن پیامی در گروهی، هراس برم میدارد و ته مانده پساندازم را چند سکه طلا میخرم یا ماشین برمیدارم و میروم فلان شهر نزدیک تا از جایی یک صندوق عقب پوشک بچه بخرم، یا از ترس قیمتهای بعد آبانماه لوازم التحریر سال بعد بچهام را هم امروز میخرم، یا به اعتماد کسی که خبر دارد، میروم و از راسته بنکداران کیسه کیسه عدس میخرم، فردا روزی اگر دستم برسد و دری به تختهای بخورد و مدیر فلان بخش استان بشوم، خبرها زودتر از دیگران روی گوشی همراهم میرود و میآید و آن روز حتما به جای چند سکه امروز، چند صد سکه و به جای یک صندوق عقب، چند تریلی و به جای چند کیسه، چند انبار ارزاق و وسیله و ثروت جمع میکنم.
چند سال بعدتر که شاید جاافتادهتر باشم و با سابقهتر، به جای مدیر استانی پلههای ترقی را طی میکنم و مینشینم روی یکی از صندلیهای تصمیمسازی برای کشور.
آن روز هم من همان منم.
این بار اما جایی نشستهام که خودش خبرساز است. به دست بالا بردن و نشستن و برخاستن من جملهای تبدیل به قانون میشود، بیابانی آباد میشود و کالایی آزاد میشود. حالا من به جای زحمت انبار کردن و جمع کردن و نگهداری، فقط با پیامی و امضایی سرمایهام ضریب برمیدارد و حالم خوشتر میشود و موفقیتم افزونتر.
ما به یگ گناه جمعی میسوزیم، گناه تربیت نکردن خودمان و تربیت نکردن نسلی که بفهمد در چهارچوب زندگی اخلاقی و دینی اگر هر چه را برای خودمان میخواهیم برای همه بخواهیم درست زندگی کردهایم و با دو دوتای مادی به جای حرص زدن برای سهم بزرگتری از یک کیک کوچک، اگر برای سهم کوچکتری از یک کیک بزرگ تلاش کنیم، برندهایم.
آدرس پیجشون در اینستاگرام: mrarasteh
+ فک کنم اولین متنیه که از جایی کپی میکنم و بجز سه تا ویرگول و یه تغییر خیلی کوچولو، ویرایش دیگهای روش انجام نمیدم :)
+ بالاخره پای این مسائل به اینجا هم باز شد :)
- تاریخ : جمعه ۱۶ شهریور ۹۷
- ساعت : ۱۴ : ۲۸
- نظرات [ ۱۶ ]