از پلههای کلینیک اومدم پایین. شلوغ، شلوغ، شلوغ بود. داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن. لبخند زدم و راه افتادم که ناگهان یه دستی محکم چادرمو گرفت! نگاه کردم یه پسربچه بود که یه پسربچهی دیگه گرفته بودش. یعنی دستشو دورش حلقه کرده بود و نمیذاشت بره. داشتن بازی میکردن، ولی ظاهرا گروگان، این بازی رو دوست نداشت، چون چادرمو محکم گرفته بود و میگفت "خاله بگو این منو ول کنه". و منم هرچی به اون یکی میگفتم ول کن نمیکرد. خلاصه چند چرخ باهاشون چرخیدم!!! یعنی چرخوندنم و کشوندنم و اینور بردنم و اونورم بردن. اگه از نزدیک منو بشناسین، میدونین که اونقدر جدی هستم که عمرا یه بچه یا حتی دو تا بچه بتونن همچین کاری با من بکنن. منتها این دو تا منو نمیشناختن و با نگاه اول هم چیزی دستگیرشون نشده بود، چون داشتم لبخند میزدم و بشاشتی در وجهم نمایان بود! خلاصه کمکم میخواستم اون یکی وجهم رو نشون بدم که شکارچی رضایت داد و شکارشو ول کرد. اما شکار منو ول نمیکرد و استدلالش هم این بود که "خاله، اون منو ول نمیکنه!" دیگه محل ندادم و لبخند زدم و گفتم "چرا دیگه رفت" و خودم هم رفتم که رفتم. همینکه رسیدم به ایستگاه یه اتوبوس خلوت خالی اومد و خیلی خوشحال و شاد سوار شدم و نشستم. خیلی وقت بود همچین اتوبوس خلوتی تو این ساعت سوار نشده بودم.
اما تا نشستم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم. پیاده شدم و اون مسیر ده دقیقهای رو تو دو دقیقه دویدم و در آخرین لحظه که دکتر سوار ماشین شده بود و خانم ص هم میخواست سوار بشه بهشون رسیدم و گفتم درو باز کنن. دکتر میگفت حتما حکمتی داشته و من همهش فکر میکردم یعنی چه حکمتی؟ برای من یا اونا یا همهمون؟
اما فهمیدم که دیگه پیر شدم رفت. یه زمانی! (تو دبیرستان و دانشگاه) نفر اول دو بودم، بقیهی ورزشهام مثل درازنشست و کشش و پرش افتضاح، ولی دو عالی! (یه خاطره هم از تربیتبدنی دانشگاه یادم اومد میگم!*) امشب چنان بعد اون دوی کوتاه سینهم میسوخت و خسخس میکرد که حسابی حالم بد شد! :(
دوباره کارت زدم و تو اتوبوس هم سرپا بودم :( حکمتش این بوده یعنی؟ خوشیاتو از دماغت درمیاریم؟ 😂 (شوخی)
* تو دانشگاه، تربیت 1 که بودم، استادمون همه رو با اسم صدا میزد الا من که همیشه فامیلمو میگفت. شاید بشه گفت از من خوشش هم میومد. برای امتحان دوی سرعت و استقامت داشتیم و پرش و درازنشست. من تو دو که کامل بودم، مخصوصا استقامت، پرش هم هی همچین بدک نبودم، ولی درازنشست صفر! یعنی هرچی هم تمرین میکردم بیشتر از ده تا نمیتونستم برم. قرار بود نفری چهل تا درازنشست بریم، زیر بیست تا هم هیچ نمرهای نداشت، بیست تا نیم نمره داشت و بین بیست و چهل به نسبت تعداد نمره میگرفتیم. من قبل امتحان بهش گفتم که چند بار امتحان کردم، اصلا بیشتر از ده تا امکان نداره بتونم برم و بهتره اصلا امتحان ندم. اونم میگفت حالا تو شروع کن و شروع کردم. به ده که رسیدم شروع کرد، برو تسنییییم، یازده! تو میتونیییی، دوازده! تو میتووووونی، سیزده! بروووو، چهارده! آفففففرین، پونزده! خسته نشووووو، شونزده! تو مییییییتونی، هفده! ماشالاااا، هجده! بروووو، نوزده! یکی دیگه، بیست!!! و من رفتم تا بیست! واقعا باورم نمیشد، شاید اگه حد نصاب رو سی در نظر گرفته بود باز هم میتونستم برم. خلاصه هردومون از این معجزهی انگیزه، هیجانزده شده بودیم :) اون جسم من نبود که دو برابر درازنشست رفت، اون روحم بود که جسمم رو میکشید بالا! چون من قبلا هر کاری کرده بودم بیشتر از ده نشده بود. اون واحد تربیتبدنی رو هم بهم بیست داد. آخه من فعل خواستن رو براش صرف کرده بودم! :دی :دی
اما تا نشستم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم. پیاده شدم و اون مسیر ده دقیقهای رو تو دو دقیقه دویدم و در آخرین لحظه که دکتر سوار ماشین شده بود و خانم ص هم میخواست سوار بشه بهشون رسیدم و گفتم درو باز کنن. دکتر میگفت حتما حکمتی داشته و من همهش فکر میکردم یعنی چه حکمتی؟ برای من یا اونا یا همهمون؟
اما فهمیدم که دیگه پیر شدم رفت. یه زمانی! (تو دبیرستان و دانشگاه) نفر اول دو بودم، بقیهی ورزشهام مثل درازنشست و کشش و پرش افتضاح، ولی دو عالی! (یه خاطره هم از تربیتبدنی دانشگاه یادم اومد میگم!*) امشب چنان بعد اون دوی کوتاه سینهم میسوخت و خسخس میکرد که حسابی حالم بد شد! :(
دوباره کارت زدم و تو اتوبوس هم سرپا بودم :( حکمتش این بوده یعنی؟ خوشیاتو از دماغت درمیاریم؟ 😂 (شوخی)
* تو دانشگاه، تربیت 1 که بودم، استادمون همه رو با اسم صدا میزد الا من که همیشه فامیلمو میگفت. شاید بشه گفت از من خوشش هم میومد. برای امتحان دوی سرعت و استقامت داشتیم و پرش و درازنشست. من تو دو که کامل بودم، مخصوصا استقامت، پرش هم هی همچین بدک نبودم، ولی درازنشست صفر! یعنی هرچی هم تمرین میکردم بیشتر از ده تا نمیتونستم برم. قرار بود نفری چهل تا درازنشست بریم، زیر بیست تا هم هیچ نمرهای نداشت، بیست تا نیم نمره داشت و بین بیست و چهل به نسبت تعداد نمره میگرفتیم. من قبل امتحان بهش گفتم که چند بار امتحان کردم، اصلا بیشتر از ده تا امکان نداره بتونم برم و بهتره اصلا امتحان ندم. اونم میگفت حالا تو شروع کن و شروع کردم. به ده که رسیدم شروع کرد، برو تسنییییم، یازده! تو میتونیییی، دوازده! تو میتووووونی، سیزده! بروووو، چهارده! آفففففرین، پونزده! خسته نشووووو، شونزده! تو مییییییتونی، هفده! ماشالاااا، هجده! بروووو، نوزده! یکی دیگه، بیست!!! و من رفتم تا بیست! واقعا باورم نمیشد، شاید اگه حد نصاب رو سی در نظر گرفته بود باز هم میتونستم برم. خلاصه هردومون از این معجزهی انگیزه، هیجانزده شده بودیم :) اون جسم من نبود که دو برابر درازنشست رفت، اون روحم بود که جسمم رو میکشید بالا! چون من قبلا هر کاری کرده بودم بیشتر از ده نشده بود. اون واحد تربیتبدنی رو هم بهم بیست داد. آخه من فعل خواستن رو براش صرف کرده بودم! :دی :دی
+ عید اشهد ان علیا ولی الله مبارکا باشه ^_^ [پست پارسالم :))]
- تاریخ : پنجشنبه ۸ شهریور ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۴۴
- نظرات [ ۹ ]