مونولوگ

‌‌

ایامکم سعیده


از پله‌های کلینیک اومدم پایین. شلوغ، شلوغ، شلوغ بود. داشتن شیرینی و شربت پخش می‌کردن. لبخند زدم و راه افتادم که ناگهان یه دستی محکم چادرمو گرفت! نگاه کردم یه پسربچه بود که یه پسربچه‌ی دیگه گرفته بودش. یعنی دستشو دورش حلقه کرده بود و نمی‌ذاشت بره. داشتن بازی می‌کردن، ولی ظاهرا گروگان، این بازی رو دوست نداشت، چون چادرمو محکم گرفته بود و می‌گفت "خاله بگو این منو ول کنه". و منم هرچی به اون یکی می‌گفتم ول کن نمی‌کرد. خلاصه چند چرخ باهاشون چرخیدم!!! یعنی چرخوندنم و کشوندنم و اینور بردنم و اونورم بردن. اگه از نزدیک منو بشناسین، می‌دونین که اونقدر جدی هستم که عمرا یه بچه یا حتی دو تا بچه بتونن همچین کاری با من بکنن. منتها این دو تا منو نمی‌شناختن و با نگاه اول هم چیزی دستگیرشون نشده بود، چون داشتم لبخند می‌زدم و بشاشتی در وجهم نمایان بود! خلاصه کم‌کم می‌خواستم اون یکی وجهم رو نشون بدم که شکارچی رضایت داد و شکارشو ول کرد. اما شکار منو ول نمی‌کرد و استدلالش هم این بود که "خاله، اون منو ول نمی‌کنه!" دیگه محل ندادم و لبخند زدم و گفتم "چرا دیگه رفت" و خودم هم رفتم که رفتم. همینکه رسیدم به ایستگاه یه اتوبوس خلوت خالی اومد و خیلی خوشحال و شاد سوار شدم و نشستم. خیلی وقت بود همچین اتوبوس خلوتی تو این ساعت سوار نشده بودم.
اما تا نشستم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم. پیاده شدم و اون مسیر ده دقیقه‌ای رو تو دو دقیقه دویدم و در آخرین لحظه که دکتر سوار ماشین شده بود و خانم ص هم می‌خواست سوار بشه بهشون رسیدم و گفتم درو باز کنن. دکتر می‌‌گفت حتما حکمتی داشته و من همه‌ش فکر می‌کردم یعنی چه حکمتی؟ برای من یا اونا یا همه‌مون؟
اما فهمیدم که دیگه پیر شدم رفت. یه زمانی! (تو دبیرستان و دانشگاه) نفر اول دو بودم، بقیه‌ی ورزش‌هام مثل درازنشست و کشش و پرش افتضاح، ولی دو عالی! (یه خاطره هم از تربیت‌بدنی دانشگاه یادم اومد میگم!*) امشب چنان بعد اون دوی کوتاه سینه‌م می‌سوخت و خس‌خس می‌کرد که حسابی حالم بد شد! :(
دوباره کارت زدم و تو اتوبوس هم سرپا بودم :( حکمتش این بوده یعنی؟ خوشیاتو از دماغت درمیاریم؟ 😂 (شوخی)


* تو دانشگاه، تربیت 1 که بودم، استادمون همه رو با اسم صدا می‌زد الا من که همیشه فامیلمو می‌گفت. شاید بشه گفت از من خوشش هم میومد. برای امتحان دوی سرعت و استقامت داشتیم و پرش و درازنشست. من تو دو که کامل بودم، مخصوصا استقامت، پرش هم هی همچین بدک نبودم، ولی درازنشست صفر! یعنی هرچی هم تمرین می‌کردم بیشتر از ده تا نمی‌تونستم برم. قرار بود نفری چهل تا درازنشست بریم، زیر بیست تا هم هیچ نمره‌ای نداشت، بیست تا نیم نمره داشت و بین بیست و چهل به نسبت تعداد نمره می‌گرفتیم. من قبل امتحان بهش گفتم که چند بار امتحان کردم، اصلا بیشتر از ده تا امکان نداره بتونم برم و بهتره اصلا امتحان ندم. اونم می‌گفت حالا تو شروع کن و شروع کردم. به ده که رسیدم شروع کرد، برو تسنییییم، یازده! تو می‌تونیییی، دوازده! تو می‌تووووونی، سیزده! بروووو، چهارده! آفففففرین، پونزده! خسته نشووووو، شونزده! تو میییییی‌تونی، هفده! ماشالاااا، هجده! بروووو، نوزده! یکی دیگه، بیست!!! و من رفتم تا بیست! واقعا باورم نمیشد، شاید اگه حد نصاب رو سی در نظر گرفته بود باز هم می‌تونستم برم. خلاصه هردومون از این معجزه‌ی انگیزه، هیجان‌زده شده بودیم :) اون جسم من نبود که دو برابر درازنشست رفت، اون روحم بود که جسمم رو می‌کشید بالا! چون من قبلا هر کاری کرده بودم بیشتر از ده نشده بود. اون واحد تربیت‌بدنی رو هم بهم بیست داد. آخه من فعل خواستن رو براش صرف کرده بودم! :دی :دی



+ عید اشهد ان علیا ولی الله مبارکا باشه ^_^ [پست پارسالم :))]
  • نظرات [ ۹ ]
محبوبه شب
۰۸ شهریور ۹۷ , ۰۸:۵۷
عیدی منو بده کاری نداری من برم؟ (با لحن جیگر لطفا) 😂
یادمه پارسال یه عکسی گذاشته بودی که نمای دورچین و دایره وار پونصدی بود
منم می خوام
پول سید برکت میاره و حساب این روزای من صفره صفره

راستی
خداروشکر اون روی دیگه تو نشونشون ندادی 😁😂
دوستت دارم تسنیم
خیلی روحیه ت باحاله و شاده
عیدتم مبارک عزیزم

پاسخ :

جیگرِ کلاه‌قرمزی؟ چقد خوشم نمیاد از کلاه‌قرمزی :|

تو پارسال مگه اینجا بودی؟؟؟ :))) آره، یادمه، بود :)
امسال هم پونصدی داریم، یه تاکسی بگیر ده تومن بهش بده، بگو دربست در خونه تسنیم! بعد من یکی هم نه، دو تا عیدی بهت میدم ^_^ برکت با منفی نهصد درصد سود!!!


شانس آوردن شب عید بود :)
جدی؟ :) خوشحال شدم از نظرت :)
عیدت دوباره و ده‌باره و صدباره مو+با+رک :***
محبوبه شب
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۰:۰۸
اوهوم
با اجازتون خاموش بودم ولی بعد قطع زدم
ولی دوباره دنبال زدم اما اینبار دیگه خاموش نبودم
چون دوست داشتم زیر پستات کامنت بذارم

اوهوم جدی
مگه من با تو شوخی دارم جغله :| : ))) ❤❤

پاسخ :

چه جالب :)
من برخلاف بقیه که از خاموش‌هاشون می‌ترسن، خاموش‌هامو دوست دارم. حس می‌کنم یه جور لطف بی‌منت دارن رو سرم 😅😅😅

من هم نمی‌دونم چرا، انگار تا وقتش نرسه نمی‌تونم کسی رو دنبال کنم. ممکنه جسته گریخته بخونمش ولی دنبال؟ نوچ :) تو رو هم چند بار هی از وبلاگ این و اون اومدم خوندم تو این مدت، ولی فقط یادم بود که مربی هستی و مشهدی :) تا اینکه روشن شدی و حجت بر من تمام شد که باید دنبالت کنم 😂 ببین چه پروسه‌ی پیچ در پیچیه!

ما به بچه کوچولوها جغله می‌گیم! مگه شما چند سالته محبوبه خانوم ;))) مادربزرگ :)))
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۰:۱۸
چرا من فکر می‌کردم فقط توی نیمه شعبان اینجوری شربت و شیرینی میدن؟!
عید مبارک باشه

پاسخ :

چون شاید جای شما اینجوریه! :)
مبارک مبارک، مبارکه مبارک :)
ار کیده
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۱:۵۷
حکمت رو باحال گفتی :))

تسنیم اون پسته بود در مورد انواع بلاگرها؟ کلی زیر پستت بحث شد :))
میدونی خودت کدومی؟ :)

پاسخ :

چه سوال جالبی! :)
رفتم دوباره خوندمش.
اومممممم! نمی‌دونم تو اونا هستم یا نه، ولی اگه باشم شاید دسته‌ی آخر باشم، اونایی که در موردشون زود قضاوت کردی و به اون بدی که فکر می‌کردی نبودم :دی 😂😂😂
چون تقریبا تمام دوستام بهم میگن که نسبت به دورنمات بهتری :)
ار کیده
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۲:۴۲
نه برا من از اونایی هستی که دوست دارم حرف بزنن و بزنن و ... :)

پاسخ :

😍😍😍😘😘😘
چقدم من بابت وراجی به خودم بد و بیراه میگم! :)))
باران ...
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۲:۴۷
سلام 
عیدت مبارک :)
اعتراف میکنم که  پستتو بدلیل طولانی بودن متن متاسفانه هنوز فرصت نکردم بخونم ایشالا وقت کنم میام میخونم:))
چقد من خوبم ؟ که اعتراف میکنم ؟:))
ها ؛))

فقط اومدم بگم عنوان پست منو یاد بهمن ۸۲ اگر اشتباه نکنم انداخت .
تو نجف بودیم و عربهای شیعه تو خیابون منتهی به حرم امام علی (ع) این عنوان پستتو میخوندند و شادی میکردند و شیرینی میدادند 
و‌ ما تو اتوبوس مون هی به اینا نگاه میکردیم و کلی حس خوب و شیرین میگرفتیم.
یادش بخیر
ایشالا قسمت همه آرزومندان

ممنونم بابت یادآوری مجدد اون خاطره.
ممنونم بابت عنوان پست:)

پاسخ :

سلام سلام :)
به‌به! چه خانم راستگویی *_*
نخونی هم هیچچچچچچی نمیشه :)

نگاه کردم تو تقویم، بهمن ۸۲ هم عید قربان و غدیر بوده!
خوششششبحالت، چه موقعی اونجا بودی :))

باران ...
۰۸ شهریور ۹۷ , ۱۳:۰۴
ممنونم 
اونموقع با کاروانی ۴۰ نفره  از خانواده و فامیل پدری که اکثرا خانم بودند  به مدیریت مادرم و پدرم عازم این سفر شدیم.
دقیقا همینی که میگید بین این دو تا عید بود که رفتیم نجف.
و ۷ خوان رستم  واقعا رفتیم تا رسیدیم نجف.
اونموقع مثل الان نبود که ماشین در دسترس باشه باید کلی پیاده روی میکردیم تا تازه برسیم به عراق .
بعد تازه سوار اتوبوس شدیم و بسمت نجف رفتیم.
یادمه یه پروسه هفت خوان داشت از این مرز به اون مرز و حتی تا نزدیکای نجف که پیاده باید طی میشد .
با اون آلودگی هوا و نبود امکانات اون زمان.
تازه با حضور سربازان آمریکایی که استرسی به جون تک تک مون میدادند که حد و حدود نداشت..
بماند هنوز اونموقع  بعثی های صدام هم کلا بودند تو نجف و کاظمین.
با این وجود بازم حس خوب و شیرینی بود.
ببخشید بابت پرگوییم...
ایشالا قسمت خودت و خانواده ات و دوستان  🙏

پاسخ :

من اینجوری دوست دارم برم زیارت! با تلاش از موانع رد بشی و خودتو برسونی حرم :)))
چه خوب تعریف کردی :)

خیلی هم ممنون از دعای خوب و قشنگت *_*
ان‌شاءالله باز هم و باز هم و باز هم بری و حالشو ببری ^_^
میم عین
۰۹ شهریور ۹۷ , ۱۰:۵۱
عیدتان مبارک

پاسخ :

عید شمام مبارک :)
خورشید ‌‌‌‌
۰۹ شهریور ۹۷ , ۱۲:۳۹
سلام تسنیم خانم جان

عیدتون مبارک

+ پارسال که من نبودم ولی چه اسم بامسمایی برای عیدغدیر انتخاب کردید. من قبلاً نشنیده بودم :)

+ عنوان، باعث شده اون شعر و ریتمش مدام تو ذهنم پِلِی بشه! ممنون :))

پاسخ :

سلام خورشید خانم جان :)))) خورشید تو این ترکیب بهتر می‌شینه :)

+ منم قبلا نشنیده بودم :)

+ من فقط دو عبارت اولش تو ذهنم هست، خواهش می‌کنم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan