امشب تو نونوایی سنگک به چنان کشفی نائل اومدم که عمرا ارشمیدس نائل اومده باشه!
برحسب اجبار رفته بودم نونوایی و پس از مقداری گیجبازی در پیدا کردن صف کمها و زیادها و سوال و جواب از داشتن و نداشتن کارتخوان، بر صندلی جلوس کردم و منتظر شدم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت... بر من گذشت. البته حتما واقف هستید که زمان یه کمیت نسبیه! خلاصه تمام مدت همینطور دست زیر چانه و آرنج بر صفحهی مشبک زده بودم و به حرکات شاطر نگاه میکردم. یادمه وقتی بچه بودم و نونوایی لواش میرفتم میدیدم یک نفر خمیر رو زواله میکنه، بعدی پهن میکنه و میزنه تو تنور و سومی درمیاره و چهارمی جمع میکنه و میفروشه، اما اینجا دو نفر کار میکردن با یه بچه (که فهمیدم خواهرزادهی شاطره) که مثلا کمکدست بود. شاطر با دستش که انگار ترازو بود مقداری از خمیر رو برمیداشت و گاهی مقداریش رو برمیگردوند به ظرف گود پر خمیر! و بعد هزار بار دستهاش رو تو ظرف آب میزد و با گردنی که یکوری، گاهی به راست و گاهی به چپ، کج نگه میداشت، خمیر رو روی یه صفحهی نسبتا مستطیل پهن میکرد، جوری که یه مثلث کوچیک از یه طرفش آویزون باشه. بعد با دستش انگار روی خمیر آهنگ میزد و با حرکات سر و گردنش این احساس رو به ما منتقل میکرد. سپس! دستهی بسیار بلند اون صفحهی نسبتا مستطیل رو میگرفت و خمیر رو داخل چاهی که دهانهاش شکلی شبیه نون سنگک داشت و تا اونجایی که من میدیدم به صورت ضرباندار هی قرمز و مشکی میشد، فرو میبرد و خالی برمیگردوند. اما تو هر بار بردن و آوردن، یه زایدهی زبانهمانندی زیر اون صفحهی نسبتا مستطیل حرکت میکرد که تو دفعات اول به خاطر همرنگ بودن با محیط و فاصلهی زیاد و اندازهی کوچیک فکر میکردم توهم زدم و یا شاید اون صفحه به خاطر سرعت زیاد، شبیه ستارهی دنبالهدار از خودش اثر برجا میذاره!!! اما بعد که کاملا بهش خیره شدم دیدم واقعا هست، و بعدتر دیدم که سیم برق هم بهش وصله! احتمالات گوناگونی مطرح کردم که همه به سرعت با پوزخندی رد میشد. تا اینکه دقت کردم دیدم اون سیم برق به یه صفحهای شبیه کنتور وصله. حالا یه ارتباطی بین زواله نداشتن نون سنگک و این کنتور پیدا کرده بودم. مخترعش کی بوده الله اعلم، ولی دمش گرم که سرم منو گرم کرد تو اون ده ساعت!
+ یه خانمی هم هی میگفت دیرم شده، نماز نخوندم، مهمونم تو خونه است و فلان! و بدون اینکه منو مخاطب قرار بده یا ازم بخواد که صفم رو بهش بدم، میخواست با زرنگبازی و بعد دادوبیداد زودتر نون بگیره و بره. که اولا من رفتم جلو و گفتم ایشون پشت سر منه و دوما فروشنده بهش گفت صف اینوره حاجخانوم. دلم خنک شد 😆😆😆
- تاریخ : چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۱۹
- نظرات [ ۴ ]