امروز صبح رفتیم خونهی عسل، من که فک میکردم همه باهم میریم و برمیگردیم با شلوار تو خونه و دمپایی رفته بودم! اما الان که آقای و مامان تنهایی رفتن جای دیگه و ما بچهها داریم با اتوبوس برمیگردیم فهمیدم همیشه باید با تجهیزات کامل از خونه خارج شد :|
خواهرم با عکسهای عروسیش کلیپ درست کرده، گذاشته بود ببینیم. حدودا هفت سالی میشه ازدواج کرده. همهی خواهر و برادرهام عوض شده بودن، یعنی خیییییلی عوض شده بودن اما من نه! عینهو همون وقتام. داداش کوچیکهم که انگار نوزادی بیش نبوده، الان ماشاءالله یک و هشتاده! بابای جوجه که هنوز داماد نشده بود چقده بیبی فیس بوده و البته موهاش مثل الان یه خروار! داداش کوچیکهم تا کمرش بود تو عکسها :)) و مهندس! مهندس مو داشته هنوز 😂😂😂 الان نمیدونم چرا هی فرت و فرت کچل میکنه. هدهد هی نگاه میکرد و هی با هر عکس از خودش ذوق درمیکرد که داداشام یکی از یکی خوشگلتر و ماهتر! و البته میگفت چرا خوشگلیهای خونواده به پسرا ارث رسیده :| خواهرم چهار تا مجلس داشت، عکس همهی مجلسهاش شاد و خوشحال و ترگل ورگلن همگی، ولی عکسهای شب عروسی اصلا انگار مجلس عزاست! گریه، چشمهای قرمز و پفکرده، نگاه حسرت، چهرههای مغموم! از همه ملتهبتر چشمهای آقای بود. بابای جوجه هم گرفته بود تو عکسها. یادمه موقع برگشت بابای جوجه پشت فرمون بود، تمام مسیر رو گریه کرد، آخر یه جا وسط خیابون زد رو ترمز و سرشو گذاشت رو فرمون و های های های های گریست :| هفت سال پیش واقعا بچه بود. (بابای جوجه یک سال و نیم از من کوچیکتره) یه نکتهی دیگه هم تو کلیپ کشف کردیم، تو یکی از عکسها دو نفر کنار همدیگه و کنار دامادمون نشستن، این دو نفر همون دو نفری بودن که شش سال بعد با همدیگه همزمان اومدن خواستگاری هدهد که بالاخره یکیشون اوکی شد. خواهرم میگفت کی میدونست که قراره یه روزی بین این دو تا مخیر بشیم؟ واقعا کی میدونست؟ حتی حدس هم نمیزدیم :)
امروز یه بازی هم با معرفی مهندس دانلود کردم که متأسفانه تمام روز داشتم بازی میکردم :| بازی نمیکنم، گاهی هم که میکنم تا ته در آوردن شورش میرم جلو بعد به راحتی دیلیت میکنم :) اسمش کوئیز آو کینگزه.
- تاریخ : جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
- ساعت : ۲۰ : ۵۷
- نظرات [ ۲ ]