ماه قبل یه کلاسی ثبتنام کردم و چند جلسه رفتم و دیگه نرفتم. به استادش پیام دادم که نمیام. دوست داشتم نمیپرسید چرا، ولی پرسید. مجبور شدم بگم یه کلاس نزدیکتر و ارزونتر پیدا کردم.
اون روز سوار BRT شدم، خانمه بهم گفت "یه کارت برام میزنی؟" گفتم "نه، به راننده پول بدین"
فقط همین دو مورد خانواده رو برانگیخته! رک بودنم تو خانواده هضمشده است. بعد از چهار سال برای زنداداشم هم حل شده، گرچه اوایل یادمه خیلی پیش میومد چشماش گرد و قلنبه بشه و خیلی اوقات حرفام بهش برخورده. اما خانواده همیشه بهم توصیه میکنن با خلق الله اینطوری رفتار نکنم. دایی دیشب یه خاطره از خودش تعریف کرد که در مقابل یه حرف رک خیلی ناراحت شده و دوست داشته دروغ بشنوه اما اینطوری راست نشنوه.
منم مثل بقیه خیلی تعارف میکنم، فقط گاهی اوقات اینطوری نیستم. وقتی تعارف الکی میکنم بعدش عذاب وجدان میگیرم. اینم یه جور دروغه به هر حال. این یه طرف قضیه است، طرف دیگهش اینه که خودم گاهی از حرف رک میرنجم. البته باز هم کمتر از بقیه، ولی بالاخره میرنجم و این اصل مسأله است که باید حل بشه فک کنم.
+ دیشب چند بار بهشون گفتم نباید از حرف رک ناراحت بشین و این مشکل شماست که ناراحت میشین. ولی باید به خودم میگفتم "یا ایها الذین آمنوا لِمَ تقولون ما لا تفعلون؟"
- تاریخ : يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۳۵
- نظرات [ ۱۴ ]