یکی از دوستام جدیدا اومده تو همین درمانگاهی که من هستم. وقتی من نبودم با همکارا نشستن دربارهی من حرف زدن. از اونجایی که تو این یک سال و خوردهای همهش تو اتاق خودم بودم، تنها نکتهای که از من داشتن برای گفتن این بوده که هیچوقت چایی یا آب یا چیز دیگه تو درمانگاه نمیخورم!
نصف مسئله اینه که من چاییخور نیستم. اون یکی نصفهش اینه که یکی از خدمات جای مادرمه و نمیتونم قبول کنم برام چایی بیاره، اون یکی هم چون جوونه، وقتی غرورمو میذارم جای غرورش بازم نمیتونم قبول کنم اون برام چایی بیاره. قبلا در مورد بابای جوون دبیرستانمون هم همین حسو داشتم. با اینکه مستقیما برای من کاری انجام نمیداد ولی وقتی میدیدم کلاسها رو جارو میزنه یا کارهای پادویی مدرسه رو انجام میده عمیقا دلدرد میگرفتم!
خدایا! چیکار کنم؟ یه چیزی رو باید به یه کسی تحویل بدم. یعنی باید یک ماه و چند روز پیش تحویل میدادم، ولی هنوز آماده نیست :( لپتاپ ندارم :( لپتاپ مال هدهده :( نمیتونم با خودم ببرم سرکار و اینور اونور :( عذاب وجدان دارم :( چون اگه تو همون خونه هم مثل بچهی آدم بشینم پاش تموم میشه :(
به گرد دامن منزل کجا رسی تسنیم (صائب)
چنین که عزم تو را پای سعی در بند است؟
(به روایتی در خواب است)
+ شاید فردا برم به وقت شام رو ببینم. بره ناقلا امروز میگفت "شششطوری، ایرانی؟"😅
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۰۶
- نظرات [ ۱۲ ]