مونولوگ

‌‌

اگه خدا یواشکی از بقیه، دو ساعت به روز من اضافه می‌کرد چی می‌شد؟ :)

 

گاهی تو این مواقع که اعصابم بی‌دلیل کیشمیشیه، دوست دارم بیفتم یه گوشه و هیچ کاری نکنم. گاهی هم بلند میشم و میفتم به جون خودم و خونه. دیروز صبح بیمارستان بودم و بعدش بلافاصله رفتم کلینیک چون بیمار داشتم. بیمار نیومد و یک ساعتی معطل شدم و یه چیزی رو هم فهمیدم که قشنگ دو درجه افسرده‌م کرد. یه چیزی راجع به کارم که عذاب وجدان بدی برام داشت. اومدم خونه و خوابیدم. بیدار که شدم مامان ناراحت بودن که چرا خوابیده‌م و تو خونه کمک نمی‌کنم. از حق نگذریم حق دارن. این خونه با این همه کارش، کار یک نفر نیست و منم خیلی خوابالوام. دیروز چهار صبح پا شدم رفتم بیمارستان، یک برگشتم خونه. دیشبش چهار و نیم ساعت خوابیده‌م. دیروزش و تمام روزای قبل رو تمام‌وقت سر کار بودم. دو ساعت بخوابم چی میشه؟ تازه تو فاز افسردگی خفیف دوره‌ای و افسردگی حاد اتفاق صبح هم بودم و خواب برای من (و خیلی‌های دیگه) اصلا یه‌جور درمانه، البته به شرط اینکه بعدش کسی از آدم ناراحت نباشه. هدهد گفته بود عصر بیا بچه‌ها رو نگه دار که روپوشتو بدوزم. ولی من پا شدم لباس تا زدم و ظرف شستم و غذا پختم و خونه جمع کردم و این کارا. کمد لباسامم مرتب کردم. جالباسی عمومی زنانه رو هم مرتب کردم. کمد جورابامم خالی کردم و یک سبد :| جوراب و ساق دست شستم و اهل دلاش می‌دونن شستن یه دونه جوراب چقدر سخته، چه برسه یک سبد! شام خوردیم (خانواده‌ی خواهر و برادرمم برای شام اینجا بودن). ظرفا رو شستم. آخر شب هم نشستم هتل ترانسیلوانیا رو دیدم :) که هی اومدن گفتن تو مگه خسته نیستی؟ چرا نمی‌خوابی خب؟ بگیر بخواب خستگیت در بره. من چطوری به پدر و مادرم توضیح بدم که آدم بجز کار و خواب وخوراک، نیاز داره گاهی هم تنها باشه؟ گاهی هم فیلم ببینه؟ تا دوازده اونو دیدم و بعدم خوابیدم. هفت‌ونیم صبح پا شدم که مثلا زود کارامو بکنم و برم خونه‌ی هدهد. ولی مگه کارا تموم میشه؟ انصافا مامان خیلی، خیییییلی بیشتر از قبل و درواقع خیلی عالی خونه رو مرتب نگه می‌دارن. یعنی از وقتی من کارم تمام‌وقت شده اینطوری شدن. من تقریبا تو خونه هیچ‌کاری نمی‌کنم. ولی بازم گاهی که شروع کنم به مرتب کردن و شستن و رُفتن، اون وقت دیگه کار تمومی نداره. الان تازه از کار فارغ شده‌م. مامان و آقای رفته‌ن تعزیه. یه قهوه دم کرده‌م و منتظرم سرد بشه. همین‌طور منتظرم بابو از بیرون بیان که بریم خونه‌ی هدهد. صبح یه بحث هم با مامان داشتم. وقتی با آقای برای خرید بیرون رفتن گریه هم کردم. ولی الان حالم بهتره. چون بعدش که برگشتن با هم خوب بودیم. چون الان یک طناب پنج متری جوراب و ساق دست تمیز دارم. چون بهم‌ریختگی کمدم و جالباسی رو اعصابم بود و الان مرتبن. چون آشپزخونه و خونه مرتبه. چون قهوه دارم. چون امیدوارم روپوشم امروز دوخته بشه. و شاید چون هورمونا هر کار دلشون خواسته کردن و الان خسته رفتن یه گوشه نشستن استراحت می‌کنن :)

 

  • نظرات [ ۱ ]
** دلژین **
۱۲ شهریور ۰۱ , ۱۹:۰۳

اوووف مرده شور هورمون ها رو ببرن گاهی -

اصلا نمیتونم تصور کنم اون همه جوراب بخوام بشورم :دی 

حقیقتا خدا قوت

پاسخ :

ببرن، ببرن :)

عوضش تا مدت‌هاااااا می‌تونم بپوشم و بندازم تو سطل بذارم بمونه :))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan