مونولوگ

‌‌

گرگ‌ومیش رفاقت

 

دیشب بیمار سومم با تاخیر اومد. از اتاق رفتم بیرون دیدم میم‌الف و جیم‌جیم تو اتاق یک دارن حرف می‌زنن. میم‌الف بیمار نداشته باشه چراغ اتاقو خاموش می‌کنه. در باز بود که نور راهرو بیفته تو اتاق. تو اتاق یک هم مثل اتاق من اسباب‌بازی زیاده، چون کارش با بچه‌هاست. یه توپ برداشتم و شوت کردم واسه جیم‌جیم. یادم نبود جیم‌جیم بسکتبالیست بوده. توپو برداشت و شروع کرد بازی و روپایی زدن و اینجور کارا، تو یک وجب جا :) گفت بیاین بازی. گفتم نه من فوتبال دوست ندارم، والیبال دوست دارم. گفت خب بیا با دست. دیگه شروع کردیم سه نفری با یه توپ پلاستیکی کوچولو والیبال بازی کردن :)) تقریبا بیست دقیقه‌ای بازی کردیم و واقعا خوش گذشت، واقعا خوش گذشت. کلی تجهیزات و دستگاه و لپ‌تاپ و بلندگو و چیزای دیگه هم تو اتاق بود که من نگرانشون بودم، ولی هم مواظب بودیم، هم توپه خیلی سبک بود و زور خراب کردن چیزیو نداشت. یه بار خورد تو صورت جیم‌جیم، به بار هم تو صورت من، ولی اصلا درد نداشت. برق همچنان خاموش بود و در نیمه‌باز. این خاطره احتمالا برای همیشه بمونه تو ذهنم :)

 

  • نظرات [ ۱ ]
آلباتروس ...
۱۰ شهریور ۰۱ , ۱۴:۳۰

خاطرات چیز عجیبی ان

الان نه اما سال ها بعد متوجه ش میشیم

پاسخ :

خوبی خاطره اینه که لازم نیست کار خاصی بکنی، قوی‌ها خودشون می‌مونن.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan