مونولوگ

‌‌

برای یک عدد نیمچه مهندس :)

وقتی پارسال داداش داشت می‌رفت شهرستان که در مسیر مهندس عمراً! شدن قدم برداره، من قایمکی نگرانش بودم! نمی‌دونستم قراره اونجا با چه آدمایی آشنا بشه و چه کارایی یاد بگیره. بخصوص که امسال با دوستاش خونه گرفتن و مسئولی هم بالاسرشون نیست. چند ماه قبل این نگرانی خیلی شدت گرفت. آخر هفته‌ها که برمی‌گشت خونه، انگار یه شیشه عطر رو خودش خالی کرده بود. تا قبل از اون هر هفته زبونمون مو درمی‌آورد تا لباس چرکاش رو بیاره بندازیم تو ماشین، تازه خیلی وقت‌هام آخر خودمون مجبور می‌شدیم بریم سراغ کوله‌اش برداریم لباساش رو. ولی اون موقع تا می‌رسید خونه، خودش سریع لباساش رو می‌انداخت تو ماشین، بدون هیچ بگومگویی. کوله‌اش رو هم یه جایی که در دیدرس نباشه میذاشت. من و هدهد هم که کارآگاه! بعد از چند هفته که این تغییرات رو دیدیم، رفتیم سراغ کوله‌اش. باز که کردیم بوی شدید عطر و سیگار رو شنیدیم. شکمون دیگه تقریبا تبدیل به یقین شده بود! دیگه از وقتی که میومد خونه تا دو روز بعد که برمی‌گشت شهرستان، هر لحظه مواظب بودیم ببینیم کی می‌خواد بره سیگار بکشه، مچش رو بگیریم! همون اول هم که میومد یواشکی کل جیب‌های لباسا و کوله‌اش رو می‌گشتیم تا یه نشانه‌ی مادی (غیر از بو) پیدا کنیم که نبود. از صبح تا شب هم هیچ‌جا نمی‌رفت که ما فک کنیم داره میره بکشه! ولی همچنان مشکوک بودیم. اگه می‌گفتیم می‌تونست انکار کنه. از طرف دیگه اگه نمی‌گفتیم و ادامه پیدا می‌کرد، دیگه جلوشو گرفتن سخت میشد. تا اینکه یه شب که همه خواب بودن بجز من و اون که سرمون تو گوشی بود، دیدم آروم کاپشنش رو پوشید رفت بیرون. اول فک کردم می‌خواد بره تو کوچه سیگار بکشه. دیدم رفت طبقه بالا. گفتم لابد رو پشت‌بوم میکشه. رفتم دنبالش تا سر بزنگاه برسم که سر و صدا شد و فهمید. می‌خواست برگرده پایین که نگهش داشتم. تمام جیب‌هاش رو گشتم و چیزی بجز گوشی نیافتم! با گریه قضیه رو بهش گفتم. خندید گفت تو فک میکنی من میرم دانشگاه سیگاری میشم؟؟؟ یک عالمه حرف زدیم و حرفای من مدام بین تهدید و خواهش و تذکر در گردش بود. معلوم شد پایین همه خواب بودن، اومده بالا به دوستش زنگ بزنه. گفت یکی از هم‌خونگی‌هام سیگاریه و لباسای منم بو می‌گیره! (مگه میشه؟) و بخاطر همین عطر می‌زنم که مامان و آقای نفهمن وگرنه نمیذارن من تو این خونه بمونم. گفتم از این به بعد عطر ممنوع! فاصله‌ت رو هم جوری حفظ می‌کنی که لباسات بو نگیره! حرفاش رو باور کردم و به مرور بهم ثابت شد راست میگه.

این داداش من، از خیلی جهات، خیلی شبیه خودمه. یکیش اینکه اصلا نمیخواست بره دانشگاه. بخاطر همین برای کنکور هم هیچ تلاشی نکرد. اصلا تو این کشور آینده‌ای برای خودش متصور نبود. می‌خواست بره خارج. تمام دوستاش رفتن و باز ما با گریه و زاری جلوشو گرفتیم. بعد که دید با هیچی نخوندنش عمران دولتی قبول شده (البته دانشگاه یه شهر کوچیک) خارج رو ول کرد، رفت دانشگاه. قبلش اصلا اهل کتاب خوندن و مطالعات جنبی و مسائل اجتماعی و اینا نبود. الان تغییر کرده، میاد از من و هدهد، کتابای شریعتی و مثنوی و فلان و بهمان قرض می‌گیره. آهنگ "شد خزان گلشن آشنایی" رو زمزمه می‌کنه. در مورد مسائل اجتماعی اظهار نظر می‌کنه و...

آخر این داستان بازه. هنوز ادامه داره و من نمی‌دونم تا کجا! از شدت نگرانی‌هام کم شده، ولی هنوز هم هستن. هنوز دو سالی مونده تا تنها زندگی کنه و این فرصت خیلی زیادیه برای تغییر. فقط از خدا می‌خوام تغییرای مثبت و خوب بکنه. در هر حال من الان بهش خوش‌بینم :)

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan