مونولوگ

‌‌

 

از وقتی فهمیده‌م زن‌دایی زن‌داداشم، برای عروسی داداشم، لباس چهارده میلیون تومنی خریده، دیگه انگیزه‌ای ندارم برم لباس بخرم :))) هرگونه تلاشی مبنی بر اینکه بخوام نشون بدم اصل کاریشون منم (اشاره به یه سری اشعار در این مجالس) قطعا به شکست منجر خواهد شد 😆 تازه تو مجلس شیرینی‌خوری هم من لباسی که از قبل داشتم و کل فامیل دیده بودن رو پوشیده بودم، زن‌دایی خانم مذکور، پنج تومن ناقابل پول لباس داده بودن 😊 ای بابا، دیگه چه‌جوری باید بگه "هل من مبارز؟"؟ بنده در این لحظه این رقابت! ناعادلانه رو ترک گفته و مسابقه رو به n تا حریف محترم واگذار می‌کنم 🤣😂 باشد که همگی جمیعا برنده باشند.


 

مامان کلاس آب‌درمانی ثبت‌نام کرده‌ن. یه سانس هم همینطوری دیروز رفتن. منم بیرون منتظر بودم. گفتن یکی دو جلسه باهام بیا تا یه‌کم فضا دستم بیاد. این یکی دو جلسه رو برم، اگه دیدم جای خوبیه، ایشالا منم کلاس شنا ثبت‌نام کنم. قبلا رفته‌م، زمان دانشجویی و قبل‌ترش. ولی هیچ کدومو تا آخر نرفتم. یه‌کم می‌تونم شنا کنم، ولی نمی‌تونم خودمو رو آب نگه دارم. این بار می‌خوام اینو یاد بگیرم ایشالا حتما.

دیروز و امروز چهار قسمت از یه سریالو دیدم، میلدرد پیرس. خانومه یه دختر داره بسیار پرمدعا، افاده‌ای، پرتوقع و طلبکار. چند جا دوست داشتم دختره رو خفه کنم :)) ولی به طرز غم‌انگیزی شبیه بچه‌هاییه که زیاد می‌بینیم و گاهی حتی شبیه خودمون. نمی‌دونم واقعا ما چه طلبی از پدرمادرمون داریم که توقع داریم هر کاری برامون انجام بدن. دوست نداشتم و ادامه ندادم سریالو.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

بیا شروع کنیم تلاش کنیم دوباره بنویسیم ها؟

مدت زیادیه که مریضم. نمیشه گفت افتاده‌م، چون یه سری کارهایی پیش میاد که باید انجام بدی. ولی یه روزهایی بود که نمی‌تونستم واقعا پاشم و نشدم. بیماری، ضعف، ناتوانی، اتفاقات بدی هستن. جنبه‌های خوب تادیب‌کننده‌شو کار ندارم، ولی خودشون بدن.

فیزیوتراپی زانوی مامان متوقف شده فعلا، طبق گزارش مامان که روندش بهبودی نبوده. گفت یه درمان خاصی رو انجام بدین و برگردین. تو این مدت، این سومین فوق زانوئه که میریم پیشش. حالا تو نوبت MRI هستیم فعلا. از جمله کارهایی که گفتم هر طوری هم باشی باید انجام بدی، همین‌هاست. فیزیوتراپی رفتن، دکتر رفتن، نوبت دکتر و MRI گرفتن.

در راستای همین درد زانو، قراره آب‌درمانی هم شروع کنه مامان. فیزیوتراپیستش گفت خودم میگم زمان شروعش کیه. ولی دکتر گفت استخر معمولی و راه رفتن رو از همین حالا شروع کنه. امروز شاید بگردم یه استخر نزدیک پیدا کنم.

دیروز رفته بودم نوبت MRI بگیرم، جیم‌جیم هم باهام اومد. برگشتنی ضعف کرده بودم و به خاطر تهوعی که دارم، چیزی هم نمی‌تونم بخورم. گفتم نون خالی. رفت از نونوایی برام نون گرفت، از کافه، چای گرفت تو ماگ خودم. برای خودش هم لاته. نشستیم تو ماشین داشتیم نون+چای و نون+لاته می‌خوردیم که دیدم یه عنکبوت سفید داره رو شیشه‌ی جلو راه میره. از سمت جیم‌جیم اومد و اومد و اومد تا رسید جای من. ما هم همینجور نگاهش می‌کردیم و من البته با ترس دنبالش می‌کردم. بعد یهو با تارش آویزون شد اومد پایین. یه جیغی کشیدم و دستم لرزید و چای ریخت بیرون. عنکبوته رفت بالا، باز با تار بلندتری آویزون شد اومد پایین سمت من و من جیغ بلندتری کشیدم و مقدار خیلی بیشتری چای ریختم رو در و دیوار! جیم‌جیم سریع با یه دستمال عنکبوته رو گرفت برد بیرون تو سطل انداخت. ولی عصبانی شده بودااا :))) فقط خودشو کنترل می‌کرد. اونم با چای سوخته بود و خودمم بیشتر. فک کنم می‌خواست بگه این بچه‌بازیا چیه درمیاری، به خاطر یه عنکبوت چند میلی‌گرمی سوزوندیمون. ولی یه خنده‌ی عصبی کرد فقط و گفت اون یک هزارم تو هم نیست، از چیش می‌ترسی؟ آقا من ‌حق ندارم اینجور وقتا بپرم بغل اولین کسی که دم دستم باشه و جیغ ممتد بکشم؟ 😁

 

و چیزهای دیگه‌ای که دوست دارم بتونم با کسی در موردشون صحبت کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

آنفلوآنزای خیلی طولانی‌ای شد. دیگه واقعا خجالت می‌کشم عروسمون میاد خونه‌مون قیافه‌ی نزار منو می‌بینه. لابد با خودش میگه این چرا انقد همه‌ش مریضه؟ :/

و اینکه من بجای جیم‌جیم خسته‌م از بس حالمو پرسیده و گفته‌م ضعف دارم، درد دارم، کوفت دارم، زهرمار دارم... جا داره بگه پس کی خوب میشی دیگه، اه :/

ولی کاری نمی‌تونم بکنم. ضعف منو از پا انداخته. به این نتیجه رسیده‌م که خدا کنه قبل زمین‌گیر شدن خدا منو ببره از این دنیا.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

روی همه‌ی دردهای این روزام، یه شکل هندسی شبیه تیغه‌ی خنجری که رو نوکش ایستاده هم درونم درد می‌کنه. یه لحظاتی از روز، روحم تو آواره‌ها پرسه می‌زنه، تو هیاهو گم میشه، به درد خیره میشه و اشک می‌ریزه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

واقعا هیجان‌انگیز نیست که وقتی دلم کیک فول‌شکلاتی می‌خواد، دو ساعته می‌تونم داشته باشمش؟ به قول خواهرم با اون حرکات دستش که شبیه بازی فروت‌نینجائه، فیشد فیشد فیشد می‌کنی، و بعد، بفرما، یه کیک شکلاتی داریم =)))

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

مامانم داره برای خواهرم که داره میره سفر، با یه روسری، یه کیف کمری! می‌دوزه که مدارک و پولشو ببنده به کمرش.

داشتم فک می‌کردم اگه یه کیف‌قاپ داشتیم، می‌شد کیفیت کارو تست کنیم.

 

بد؟ خوب؟ معلوم نی :)

 

چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبه‌شبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه ساله‌ای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمی‌شد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار می‌خوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاه‌ها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمی‌دونستم برم خونه چی بگم. سه‌شنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشت‌ونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچ‌کس هیچ‌جا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمی‌زنن. هیچ سوالی نمی‌پرسن. دلم می‌خواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمی‌شینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکرده‌م که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونه‌ی اون آقاهه هم همین‌طوری باهاش سنگینن؟

 

 

چند روز پیش از یه کوچه‌ی تنگ رد می‌شدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازه‌ی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه می‌رفتم تو جوب. یه‌کم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزه‌ش که محکم و قرص بود دلبری می‌کرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

امروز خواهرم برای مامانم تعریف می‌کرد که فلان روز اومدم خونه‌تون، هر چی جلو تسنیم دستمو بالا بردم، پایین بردم، چپ رفتم، راست رفتم، ندید. آخرش گفتم نمی‌بینی؟ میگه چیو؟!! تا مستقیم نشون دادم ببین النگو خریده‌م! بعد فلانی اومد، یه کوچولوووو از گوشه‌ی آستینم اومده بود بیرون، سریع گفت مبااااارکه، النگو خریدی :)) --- من واقعا نمی‌دونستم خواهرم النگو داره یا نداره. الان چون اینجا نشسته می‌دونم داره. بعد از اون روز هم از یادم رفت که داره. اون یکی خواهرمم چون اینجا نیست یادم نمیاد داره یا نداره. حالا جای افتخار هم نداره که این شکلی باشم، چون با اون قسمتی از ظرفیت مغزم که به این چیزا اختصاص نمیدم، موشک نمی‌فرستم فضا؛ درحال‌حاضر نهایتا رو چیدمان کارهام فک می‌کنم و اینکه چطوری وقتمو هشت‌ونیم به بعد خالی نگه دارم.

 

امروز یاد دیالوگ یه مدت پیشم با جیم‌جیم افتادم. وقتی داشتم می‌گفتم با سرعت خیلی بالا، صدوهشتاد، تو جاده، تو شب، رانندگی می‌کردم. گفت حالا اینکه اینطوری میری یا می‌تونی بری به کنار، چرا فک می‌کنی کار درستیه که با این سرعت با ماشینی که توش خانواده و بچه نشسته برونی؟ راستش طبق اذعان خود جیم‌جیم من دختر عاقلی‌ام. کار نامعقول یه مقدار ازم بعیده. عجیبه که این رفتار ازم سر بزنه. درسته کارای هیجانی رو دوست دارم، تو شهربازی اونی که تمام وسیله‌های هیجان‌انگیز و ترسناک رو سوار میشه منم، اما با حرف جیم‌جیم واقعا به خودم اومدم که چرا با جون چهار نفر دیگه بازی کرده‌م؟ به خاطر هیجان‌انگیز بودنش؟ واقعا که مسخره است. این علاقه‌م به سرعت و هیجان رو نمی‌دونم چطوری کنترل کنم یا چطوری بهش جواب بدم. می‌ترسم یه کاری بده دستم.

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan