مونولوگ

‌‌

آش شله قلمکار

امروز صبح آقای گفتن وصیت‌نامه‌شون و دفتر سر سال شرعیشون رو پیدا کنم از تو کمد و صندوق. اول وصیت‌نامه رو پیدا کردم، شروع کردم به خوندن. مال حدود نه سال قبل بود، قبل از حج رفتنشون. اصلا وصیت احساسی‌ای نبود که آدم گریه‌اش بگیره! :) تنها نکته‌اش که نظرمو جلب کرد این بود که نوشته بودن همسرم مهریه‌شو بخشیده و از این بابت دینی به گردنم نیست. بعدا با مامان بحث کردم که "چرا مهریه‌تون رو بخشیدین؟؟؟ چرا اصلا میذارین که بعد بخواین ببخشین؟"😆 لابلای کاغذای مختلف، یه برگه هم پیدا کردم که بعد از خوندن فهمیدم شجره‌نامه است! اسامی جالب و بعضا آشنایی توشون بود، فک می‌کردم قبلا مثلا تو کتابای تاریخ اسمشونو خوندم :) اجدادمو شمردم، خیلی عجیب بود، تا حضرت علی (ع) 41 نفر و تا حضرت آدم فقط 76 نفر بودن! تا امام علی تقریبا زمان‌بندیش درست درمیاد، ولی از اون به قبل تعدادشون خیلی کمه! ممکنه بخاطر عمرهای خیییلی طولانی‌شون بوده باشه. نمی‌دونم به هر حال. ولی من از وقتی بچه بودم به این موضوع فکر می‌کردم که شاید واقعا سید نباشم! مثلا یکی از اجدادم الکی خودشو سید جا زده باشه و این همینجور مونده باشه! شاید با آزمایش ژنتیک و اینا بشه فهمید. اصلا مهم نیست ولی، باشم یا نباشم. باعث خوشحالیه اگه باشم، ولی صد در صد باعث برتری نیست. اصلا درک نمی‌کنم کسایی رو که با این دلیل خودشونو برتر می‌دونن و مثلا اجازه میدن بقیه دستشونو ببوسن! یا مثلا پدر و مادرم و امثال پدر و مادرم رو درک نمی‌کنم که وصلت سید و عام رو خوب نمی‌دونن. یا مثلا بعضی دوستامو که باهام شوخی نمی‌کنن و مثل بقیه دستم نمیندازن، مبادا گناه کرده باشن!!! بدتر از همه درک نمی‌کنم اونایی رو که می‌شینن و پا میشن میگن ساداتن و طباطبائی‌ان و همیشه یه شال سبز گردنشونه! آخه به چی می‌نازی؟ چیزی که خودت توش هیچ‌کاره بودی؟ عوض این کارا کلاهتو سفت بچسب باد نبره! یادت نره پسر نوح چی شد عاقبتش.

تو ماه رمضون یه گوشه‌ی لبم تب‌خال زده بود. دیده نمی‌شد خیلی، ولی درد داشت و طول کشید خوب شدنش. من وقتایی که ضعیف میشم یا استرس شدید می‌گیرم تب‌خال می‌زنم! ولی معمولا سالی یکی دو بار بیشتر نمیشه. الان باز تب‌خال زدم :/ فک کنم واسه استرس کارمه. یه مسأله‌ی خیلی کوچیک بی اهمیت پیش اومده، ولی از همون آشفته شدم! بچه بودم با استرسم هم‌کلاسیامو دیوونه می‌کردم، قبل امتحان دقیقا مثل اسپندِ رو آتیش، بالا و پایین می‌پریدم! الان هیشکی استرسمو نمی‌فهمه، از بیرون فک می‌کنن خیلی ریلکسم، دستمو که می‌گیرن می‌بینن قندیل بسته! تازگیا برای مبارزه با استرسم یه کاری می‌کنم. میرم تو کهکشان‌ها! از بالای بالای بالا به دنیا نگاه می‌کنم. بعد می‌بینم مشکل من توش گمه! یا تصور می‌کنم دنیا تموم شده. یا با خودم میگم خدا داره از اون بالا نگاه می‌کنه، چرا باید نگاه اینا برام مهم باشه؟ ولی متأسفانه هست :(
"ءَأَربابٌ مُتَفَرِّقونَ خَیرٌ أَمِ الله الواحِدُ القَهّار" ؟؟؟ این آیه یه دلیل محکم آرامش آدمای خدایی رو میگه. هعی، کاش عمل هم به راحتی حرف زدن بود!

+ این پستای شلم شوربای منم که یکی از دیگری بدتر!

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

خدایا سلام
بی مقدمه میگم، دوسِت دارم. تو تنها کس منی، اغلب که چه عرض کنم، تقریبا هیچ‌وقت حواسم به این موضوع نیست. نمی‌فهمم، یادم میره. یادم میره فقط تو کس منی. وقتی هیشکیو نداشتم، من بودم و تو، بهم گفتی می‌خوام با چند نفر شبیه خودت آشنا بشی. بهم پدر دادی، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسر، فرزند. بهم خونه دادی، لباس، غذا، عزت، شادی، امید، هدف. یادم رفت اینا رو تو بهم دادی. فک کردم از اول داشتم. فک کردم مال خودمه. فک کردم من مال همین چیزام. یادم رفت مال تو بودم، یادم رفت مال توام. یادم رفت قرارمون این بود برگردم پیشت. خوشیای با تو بودنو یادم رفت، انقد که فک کردم هر چی خوشیه همینجاست، فک کردم اینجا تموم شه خوشی هم تموم میشه، پس هر کاری کردم برای خوشی بیشتر. یادم رفت دوسِت داشته باشم. ولی تو یادت نرفت، واسه همین یه وقتایی مثل الان یادم میندازی. تو اوج توجه دیگران، تو اوج تلاش برای جلب توجه دیگران، وقتی بقیه به من غبطه می‌خورن، وقتی من به بقیه حسادت می‌کنم، وقتی تلاش می‌کنم برای بیشتر داشتن، وقتی خسته شدم از تلاش، وقتی تلاش برام بی معنی شده... یه دفعه به خودم میام، اینجا چیکار می‌کنم؟ اصلا اینجا کجاست؟ چقد نا آشناست. چرا عرق کردم؟ چرا داشتم می‌دویدم؟ داشتم کجا می‌رفتم؟ مسیرم اینوری بود؟ هدفم کو؟ چرا دیگه نمی‌بینمش؟ چرا یادم نمیاد هدفم چی بود؟ آ... یه چیزایی یادم اومد، داشتم میومدم سمت تو، داشتم برمی‌گشتم، یواش یواش. پس چجوری از اینجا سر در آوردم؟ چه بد سرم گرم شد به هدیه‌هات. چه بد حواسم پرت شد. چه نامحسوس زاویه گرفتم از مسیرت. چه سرعتم زیاد شد تو سراشیبی! حالا تو این برهوت چیکار کنم؟ حالا که همه چی سراب شده و تو واقعی؟ حالا که دارم میگم "الهی و ربی، من لی غیرک"؟ حالا که صدام زدی، پسم بگیر از دنیا. پسم بگیر و پس نده.
اِلهی هَبْ لی کَمالَ الْاِنْقِطاعِ اِلَیک، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها اِلَیک، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النّور، فَتَصِلَ اِلی مَعْدَنِ الْعَظَمَه، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک.

+ کپی، پیست!
  • نظرات [ ۳ ]

آشوبم آرامشم تویی...

شعر۱



الهی!

آن‌کس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد؟

و آن‌کس که شغل وی تویی، شغل کی بسر برد؟

ای یافته و یافتنی!

نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی!

زنده بی تو، چون مرده زندانی

و صحبت یافته با تو، نه این جهانی، نه آن جهانی...

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan