مونولوگ

‌‌

۹، ۱۰ و ۱۱ تیر

 

این چند روز سرم شلوغ‌تر از معمول بود. پنج‌شنبه از بیمارستان رفتم کلینیک بعد با همکار محبوبم که از این به بعد جیم‌جیم صداش می‌کنم اینجا رفتیم که برای تولد همکار کوچولوم که از این به بعد میم‌الف صداش می‌کنم اینجا، کادوی تولد بخریم. قبلش تصمیممونو گرفته بودیم که چی بگیریم. می‌خواستیم لوازم تحریر فانتزی و خوشگل موشگل براش بگیریم :) اول رفتیم پردیس کتاب و بعد هم شهر کتاب. یه دفترچه و دو تا خودکار و استیکر و پیکسل و باکس چوبی و زیرلیوانی و کتاب و جوراب و کارت پستال گرفتیم. می‌بینین چه چیزای کوچولو و ساده‌ای؟ ولی مثلا خودکار بود دونه‌ای پنجاه تومن :) چون دفترچه‌ش مشکی بود و باید خودکاری می‌گرفتیم که رو کاغذ مشکی بنویسه. بین پردیس و شهر کتاب هم رفتیم یه فست‌فودی و ساندویچ خوردیم و کلی حرف زدیم. یعنی درواقع کل مدت گردش داشتیم حرف می‌زدیم. از ساعت یک‌ونیم تا حدود شیش‌ونیم. واقعا خوش گذشت :) نمی‌دونم به بقیه کنار من چطوری می‌گذره. ولی ظاهرا بد نمی‌گذره که مایلن باهام وقت بگذرونن، ولی خب یه چیزایی هم میگن که معلومه سختشونم هست. مثلا روزی صد دفعه میگن که "ما به بند کیفتم نیستیم"، "ما رو دایورت می‌کنی"، "آدمو قشنگ له می‌کنی، با آسفالت یکی می‌کنی" یا جملات متنوعی با همین مضمون که یعنی خیلی بهشون محل نمیدم! درحالی‌که شما شاهدین چقدر قبولشون دارم و از این ارتباط راضی‌ام. ولی مثلا من وقتی یه چیزی میگن که از نظر خودشون خنده‌داره و از نظر من نیست، مثل بز نگاهشون می‌کنم و نمی‌خندم یا نهایت لبخند می‌زنم :) یا واکنشم به موضوعات هیجانی نیست، به قول خودشون فلتم (flat). از ماچ و بغل خوشم نمیاد. خیلی موضوعات هست که برام علی‌السویه است و اصراری رو یه طرف ندارم، خیلی چیزهام هست که برام مهم و سواله و رو دونستنش اصرار دارم، اما برای اونا بدیهیه و تعجب می‌کنن که راجع بهش سوال می‌پرسم. یه‌کم رکم که البته اونا میگن خییییلی رکم. حوصله‌ی حرف و بحث اضافه ندارم و از موضوع محوری صحبتمون منحرف بشیم سریع برمی‌گردم به موضوع. این یکی رو خییییلی بهش گیر میدن. یعنی به نظرشون خب صحبت دوستانه است دیگه، به هر طرفی رفت رفت. منم مشکلی با هر طرف رفتنش ندارم، ولی خب یه موضوعو باید ببندیم دیگه، نه که نصفه ولش کنیم :) خلاصه که کلا براشون عجیبم و اینو بهمم گفتن که چقدر عجیبی تو. ولی هر چی که هست، کنار هم بهمون خوش می‌گذره. خب برگردیم به پردیس. اون روز تو پردیس، داشتم می‌گفتم میم‌الف علیرضا قربانی دوست داره، یه آلبوم فیزیکی براش بگیریم. بعد می‌خواستم آخرین آلبومشو بدونم چیه، یه آقایی داشت کتاب می‌چید تو قفسه، رفتم ازش راهنمایی بخوام. پرسیدم ببخشید شما می‌دونین علیرضا قربانی بعد از "با من بخوان" آلبوم دیگه‌ای هم داره یا نه؟ یه آقای ظاهرا مذهبی بود با ریش‌وسبیل که البته الان دیگه خیلی ربطی به مذهب نداره و لباس مشکی پوشیده بود، شاید یه خاطر شهادت امام جواد که همون روز بود. گفت نمی‌دونم راستش، من خیلی اهل آهنگ گوش دادن نیستم. بیشتر مطالعه می‌کنم، کتاب می‌خونم‌ کتاب صوتی گوش میدم و همین‌جور داشت علایق و سلایقشو می‌گفت، منم هی می‌گفت باشه باشه ممنون. عه، باشه ممنون. مرسی ممنون :) بعد رفتیم اون طرف‌تر جیم‌جیم میگه واسه چی از این پرسیدی؟ میگم خب اینا اینجان که راهنماییمون کنن دیگه. میگه اینکه خودش مشتری بود، راهنما و فروشنده نبود. میگم نهههه، میگه چراااااا :)))) میگه انقد تعجب کردم تسنیم با این خصوصیاتش چطوری رفته از این آقاهه سوال می‌پرسه :)) بعدم نشونم داد که آقاهه رفت پای صندوق یه بغل کتابشو حساب کنه 😂🤣 مثلا منو تصور کنین که دارم تو خیابون راه میرم بعد یهو میرم سر صحبتو با یه غریبه باز می‌کنم و راجع به آب‌وهوا نظرشو می‌پرسم 🤣😂🤣😂

جمعه به طور ناگهانی مراسم عقدکنون دعوت شدیم. ظهر عقد حرم و شب مجلسش. من می‌خواستم کیک تولد میم‌الف رو هم درست کنم جمعه و اینجوری واسه‌م سخت شد. عقد یه کسی هم بود که حتما می‌خواستم برم. دیگه جمعه صبح پا شدم و شروع کردم تا شنبه صبح حاضر شد. ولی نتونستم روش خوب کار کنم. شنبه صبح به جیم‌جیم پیام دادم که منو دلداری بده، کیکم خوب نشده. میگه من که می‌دونم تو می‌خواستی در حد کیکای خروس‌قندی بشه، ولی الان در حد کیکای طباطبایی شده میگی بد شده :|| دیگه از دلداریش تشکر کردم :) و از آقای خواستم منو برسونن. تو راه سه بار به علت ترمز ناگهانی کیکه خورد به در و دیوار محافظش. قشنگ بود، اینطوری خیلی قشنگ‌تر شد :) انقدر حرص خوردم که چی. حتی یه بار گفتم اینو ولش کن، برم از قنادی کیک بخرم ببرم. مریضای صبحو راه انداختیم و ظهر شد. ظهر برنگشتم خونه دیگه، از قبل به میم‌الف گفته بودیم ما شنبه ظهر می‌خوایم بریم پیتزا تو هم میای؟ :) سه نفری راه افتادیم رفتیم پیتزا لیو. اونجا مراسم سوپرایزو برگزار کردیم، خیلی هم سوپرایز و ذوق‌زده شد، پیتزا خوردیم و برگشتیم. البته درستش اینه که پیتزا خوردم و برگشتیم! نمی‌دونم اون دو تا چرا چیزی نخوردن، یعنی خییییلی کم خوردن. آخرشم سرمونو یه لحظه برگردوندیم دیدیم میم‌الف رفته حساب کرده اومده :| تا الان در تلاشیم ازش شماره حساب بگیریم که دنگمونو حساب کنیم لااقل. برکه‌گشتیم دیدیم همه پشت استیشنن. هر کسی یه کاری داشت. ولی خب از این بابت که ما سه نفری برگشتیم و در حال بگوبخند هم بودیم یه‌جوری بود. البته نه از اون‌جوری‌ها، از این‌جوری‌ها که چرا به کسی نگفتیم و خودمون تنهاخوری کردیم! من که خب خیلی در جریان رسوم کلینیک نیستم، ولی اونا می‌گفتن یاحا یا همون سرپرست بخش ما، دلخور میشه معمولا و واسه همین ما مخفیانه حرکت سوپرایزمونو زده بودیم. ولی خب با نحوه‌ی ورودمون لو رفتیم و یاحا هم گله کرده بود به جیم‌جیم که چرا منو می‌پیچونین، خب به منم می‌گفتین و این حرفا. اونا رو نمی‌دونم، ولی دلیل من که دوست نداشتم باشه، این بود که خب اون آقاست، اینطوری بیرون رفتن به مرور زمان یه صمیمیت یا توهم صمیمیتی ممکنه ایجاد کنه. اگه بقیه متفق‌القول اینطوری بخوان یا اینکه یهو اینطوری پیش بیاد مشکلی ندارم، ولی دوست ندارم روتین بشه. شب هم باقیمونده‌ی کیک رو خدماتی کلینیک تقسیم کرد و با چای برد برای همه‌ی پرسنل. یه کیک کوچولو بود ها، ولی نمی‌دونم چطوری به همه رسید. اتفاقا ما هم با رئیس کلینیک و یه سری از پرسنل تو جلسه بودیم که واسه‌مون چای و کیک آورد و همگان باخبر شدن که این کیکو خانم فلانی آورده :| البته فک کنم کسی نفهمید که خودم درست کردم. ولی همه تعریف کردن. بعد رئیس هم گفت که عه، از این به بعد تولد پرسنل رو تو کلینیک بگیریم و همه می‌تونن هرچی خواستن پول بذارن که برای طرف کادو بگیریم و منم بیشتر میذارم و این حرفا. خدا رو شکر تولد من دوره هنوز.

یکی از مواردی که تو جلسه مطرح شد دعوت من به یکی دیگه از تیم‌های کلینیک بود. کلینیک تا جایی که من فهمیدم، سه تا تیم و سه تا زمینه‌ی متفاوت داره. یکی بیمارستانه، یکی بخش ماست، یکی هم بخش همکار محبوبم یا همون جیم‌جیمه. من تو دو تای اول که هستم، الان هم به بخش جیم‌جیم‌اینا :) دعوت شدم. رئیس کلی سخنرانی کرد راجع به اینکه هر کسی رو نمی‌تونیم وارد این تیم کنیم، ویژگی‌های شخصیتی خاصی لازم داره و فلان و اینا. البته من الان که وقتم کامل پره، قرار شده اگه وقتم طی تمهیداتی که اندیشیده شده آزادتر شد، من به اون تیم هم کمک کنم. بعد از جلسه، من تنهایی رفتم اتاق رئیس و گفتم من احساس کردم شما دارین به عنوان یه نیروی بلندمدت روی من سرمایه‌گذاری می‌کنین. خواستم بگم من تو این یک سال که قرارداد دارم تو هر بخشی بخواین درخدمتم، بعدش دیگه نه. ییهو یه‌طوری شد رئیس. الان حوصله ندارم بگم چی گفتیم چی شنفتیم، ولی خب قرار شد یه جلساتی گذاشته بشه تا اون چیزایی که تو محل کار منو اذیت می‌کنه مطرح و حل بشه تا من بعد یک سال نرم! مرخصی رو هم گفتم، گفت پرت‌وپلا بهت گفتن، با این شرایط که تو نمی‌تونی تا آخر سال بری مرخصی. گفت حتی واسه همین تیر هم اگه می‌خوای بگو من بهت مرخصی بدم. بعد از اینم هر کاری، سوالی داشتی مستقیم بیا به خودم بگو، نمی‌خواد به مدیر اداری بگی. بعد رختکن خانما رو هم گفتم. اینکه یه رختکن مجزا نداریم و همه‌ی اتاقام دوربین داره. حالا من خودم یه گوشه‌ای پیدا کردم که میرم پشتش روپوش عوض می‌کنم، ولی بازم آدم معذبه. شاید البته فقط من و میم‌الف معذب باشیم. جیم‌جیم هم دیروز می‌گفت که من با حجاب نداشتن مشکلی ندارم، ولی دیگه دوست هم ندارم ملت سیاحتم کنن :)) دقیقا با همین لفظ :)) به رئیس گفتم حداقل یه پارتیشن بذارین برامون. گفت خودت تو کلینیک بچرخ، یه جایی رو پیدا کن که رفت‌وآمد کمتر باشه، یا دوربینشو برداریم یا پارتیشن بذاریم. واقعا برام عجیبه، کلینیکی با این سابقه، چطور رختکن بدون دوربین برای خانما نداره؟ یعنی هیچ‌کس تا حالا اعتراض یا درخواست نکرده؟ البته مثلا همین خود منم سه ماه طول کشیده تا این حرفو زدم. علتش برای من بیشتر این بوده که تو این سه ماه، غیر از مصاحبه، کلا شاید ده جمله هم با رئیس صحبت نکرده بودم و برخورد نداشتم باهاش. همه‌ش می‌رفتم پیش مدیر اداری که اونم یه آقای جوونه و خب روم نمی‌شد بهش بگم. رئیس پیرمرده، جای بابابزرگ آدمه :) خلاصه من دیشب هر چه می‌خواست دل تنگم به رئیس گفتم دیگه. بعد از کار تو مسیر تا مترو با جیم‌جیم و میم‌الف با هم بودیم. پرسید چی گفتی به رئیس؟ گفتم اینا رو. با چشای گرد گفت جدی رفتی گفتی بعد یک سال نمیای؟ نمی‌دونم چرا براش عجیب بود. احساس می‌کنم یه رودرواسی‌ای با رئیس دارن که البته خب برای اونا طبیعیه، حاصل هشت سال نشست‌وبرخاسته. به قول خودش نون‌ونمک همو خوردن، نمی‌تونه راحت بگه خداحافظ من دیگه نمیام. ولی خب من هنوز فقط یه کارمندم. تازه خود همین همکارم، جیم‌جیم، منو تشویق کرد که برم هرچی حرف دارم بزنم و از حقوقم دفاع کنم و اینا‌. ولی شاید فکر نمی‌کرد برم بگم بعد یک سال نمیام. اصلا کلا جو کلینیک طوریه که کسی اخراج نمیشه، حق هم نداره استعفا بده! میگن با روپوش سفید اومدی، با کفن سفید میری بیرون :)) صحبت از رفتن اصلا تابوئه! می‌خواستم بگم من سابقه‌م تو این مورد خرااابه اتفاقا :) ولی جوری که بوش میاد چند سالی نگهم خواهند داشت :|

خانواده هنوز نرفتن سفر. شاید بتونم یه تاریخ هماهنگ کنم با هم بریم. اگه بشه بریم خیلی خوب میشه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan