مونولوگ

‌‌

زندگی

 

یک قسمت‌هایی از زندگی رو، کاش می‌شد برش زد، حذف کرد و بعد، قبل و بعد از برش رو به هم دوخت. الان تو اون قسمتی‌ام که جا داره برش بخوره.

اینو پریشب نوشتم و پیش‌نویس کردم. بعد با اون حالی که باید از زندگی برش می‌خورد و درواقع خورده بود، اما باید یکی برش می‌داشت و دورش می‌نداخت و قبل و بعدشو به هم می‌چسبوند، لباس پوشیدم و رفتم بیرون. وقت آزادم کمه این روزها و مجبور بودم برم کاغذکادو و چیزهای دیگه بخرم برای شبی که قراره دور هم جمع بشیم. کادوی تولد همه رو همون شب می‌خوام بدم. رفتم بیرون، دنبال شکلات صبحانه گشتم که پیدا نکردم، کلوچه خرمایی خریدم، مرطوب‌کننده خریدم، کاغذکادو و چند تا داروگیاهی برای مامان، پول نقد از عابر برداشتم و البته قدم زدم. روی بلوک‌های جدول قدم زدم. راه رفتن روی بلوک‌ها عادتمه. به قیافه‌ی جدی و تیپ مثبتم نمی‌خوره حاشیه‌ی جدول راه برم و گاهی تلوتلو بخورم، اما میرم و می‌خورم. وقتی قدم می‌زدم، احساس می‌کردم دارم با هر قدم یه کوک به دو طرف زندگی می‌زنم. این قسمت ناخوشایند که خیلی برجسته خودشو از زندگی کنده و آرامشمو گرفته، کم‌کم مسطح شد و اومد چسبید به زندگی. قبلا خواب رو تجربه کرده بودم که معجزه می‌کنه، الان انگار هوای خوب و قدم زدن و شاید حتی خرید کردن رو هم کشف کردم. البته من با اینکه بیشتر ساعات شبانه‌روز رو بیرونم، اما برای بیرون رفتن دلی، خیلی خیلی تنبلم. دوست دارم مثل کوآلا بچسبم به خونه و نیام بیرون. ولی خب وقتی پای مرگ و زندگی وسط باشه، آدم مجبوره یه کاریش بکنه دیگه :)

 

دیشب یلدا نداشتیم. آخه وسط هفته، همه سر کار، کی یلدا می‌گیره و کی می‌تونه بگیره؟ شاید فرداشب جمع بشیم دور هم :) آخه من وقت ندارم هیچی آماده کنم و حتی خونه رو مرتب کنم چیکار کنم؟؟؟‌ :)

دیشب هزار تا فال هم گرفتم :)) هیچ کدومم یادم نیست چی بود :) یعنی فقط می‌خواستم با حافظ گپ‌وگفت کنم. خوش‌صحبته، آدم دلش می‌خواد هی معاشرت کنه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan