مونولوگ

‌‌

جهان به اعتبار خنده‌ی تو زیباست :)

خانم ص اومده بود کلینیک و می‌گفت "نوه‌ام هنوز چهار ماهه نشده، میگه مام‌ْما!"
نگفتم "یه خواهرزاده هم من دارم که هشت ماهه شده و هنوز سینه‌خیز نمیره! حرف زدنش پیشکش!"
به قدری این وروجک تنبله که حد نداره! به شکم میذاری سریع بلند میشه می‌شینه، دریغ از یک قدم ناقابل :( بره ناقلا نه و نیم ماهه بود که رااااه می‌رفت! آخه این چه وضعشه؟ از اونور دختر داییش، جوجه، چند روزی مونده سه ماهه بشه ولی از عجایب روزگاره! از همون اول تولد گردنشو نگه می‌داشت. الانم که کم و بیش سینه‌خیز میره.
خلاصه که این وروجک ما موجودیست بسیار و بیش از حد آرام. هر کاریش کنی، یک نگاه عمیق می‌کنه که مغزتو از تو چشات سوراخ می‌کنه. باهاش حرف بزنی، نگاهش کنی، بازی کنی، آزمایشی بزنیش! برمی‌گرده همچین نگاه می‌کنه جا می‌خوری از نوع نگاهش! خلاصه که اگه این تا آخر عمرشم راه نیفته، من یکی بخاطر همین نگاه عاشقش می‌مونم :)

در حاشیه‌ی مراسم

تو مراسم تشییع و خاکسپاری مرحوم مذکور که با بنر و پوستر در سطح شهر اطلاع‌رسانی شده بود، وروجک (دختر خواهرم) رو هم برده بودیم و لباس‌هاش هم سفید و نورانی بود. ما سه تا خواهر هم با احترامات فراوان و خیلی محتاطانه هر چند دقیقه اونو بین خودمون مبادله میکردیم. طی مراسم افراد غریبه‌ی زیادی اومدن و هی پرسیدن که وروجک فرزند شهیده؟ و تازه از من پرسیدن که خواهرم همسر شهیده؟ o_O حالا امشب شوهرخواهرم اومده میگه عکس یه دختر که خیلی شبیه وروجکه رو تو روزنامه به عنوان دختر شهید چاپ کردن! ما هم سریع روزنامه رو دانلود کردیم دیدیم بعععله! حتی دست‌های مبارک بنده به همراه دستمال کاغذی پر اشک و بووووق هم تو تصویر هست! آدم چی بگه از دست این خبرنگارهای سه نقطه که حتی نیومدن یه سوال بپرسن که دختر چهار ماهه‌ی این بنده خدا کوووو؟ اعتمادم نسبت به رسانه سلب‌تر شد!
نمیدونم بره‌ی ناقلای سه ساله کی انقد بزرگ شد؟ یه بار تو همون روزا برداشت به دختر هشت ساله‌ی مرحوم گفت مهسا عکس بابات رو دره، اون رفته تو آسمونا پیش خدا، ولی ناراحت نباش زود برمیگرده! مثلا میخواست با زبون خودش دلداری بده. من به مهسا نگاه میکردم ببینم چی میگه. فقط لبخند میزد.
  • نظرات [ ۴ ]

وروجک پس از ۴۱ هفته و ۱ روز به دنیا قدم رنجه میکند

قضایای تلگرافی:

تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبت‌نام کنم، اما صبح مامان هول‌هولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)

تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتی‌بازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.

تولد نیمه‌شب ۲۷ مهر:):) دختری هم‌نام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرف‌شنو!

صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از هم‌کلاسی‌های خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!

مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)

بره‌ی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.

وروجک زردی گرفته.

مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن ان‌شاالله.

آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهده‌ی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan