مونولوگ

‌‌

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]

سوپرااااایز

 

از امیرعلی می‌پرسم هفته‌ی بعد تولد خواهرته، براش چی گرفتی؟ میگه من فقط بیست و یک هزار تومن پول دارم. میگم خب با همونم میشه چیزی بگیری. میگه مثلا چی؟ میگم کتاب، لوازم تحریر، اینجور چیزا. میگه شما چی گرفتین؟ میگم نمیگم. میگه چرا؟ میگم چون لو میدی. میگه من کی لو دادم؟ میگم همیشه وقتی تولد میشه شما بچه‌ها انقدر هرهر می‌خندین و زیرلبی در مورد تولد و کادو و اینا حرف می‌زنین که طرف می‌فهمه یه خبرایی هست. میگه نه لو نمیدم. میگم باشه، من پازل خریدم. میگه چند تومن؟ :))) میگم همون حدودای بیست تومن! (در اصل ده تومن خریدم پازله رو :))) و در اصل‌تر کادومو قراره نقد بدم که مامانش یه چیزی که لازم داره بگیره، ولی خب محض دل بچه، پازل هم گرفتم براش) بعد یه ده بیست دقیقه‌ای ناپدید میشه و وقتی برمی‌گرده میگه فهمیدم چی بگیرم براش که دوست داشته باشه، لاک! میگم چی؟ میگه لاک 😊 دو تا لاک می‌گیرم. میگم خوبه، شاید بتونی با پولت یه دونه لاک بخری. میگه می‌خوام دو تا بخرم، قرمز و صورتی. یه دفعه فاطمه سادات سرشو از در میاره تو میگه نه، قرمز و سبز! :))) بعدا از امیرعلی می‌پرسم رفتی لو دادی؟ میگه نه لو ندادم، فقط ازش پرسیدم چی دوست داره؟ اونم گفت لاک. گفتم چه رنگی؟ گفت قرمز و صورتی.

بدین ترتیب تا این لحظه هنوز هیچچچی لو نرفته :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

سوغات

 

نصف‌دیشب رسیدیم خونه و جا داره بازم شعار هیچ‌جا خونه‌ی آدم نمیشه رو تکرار کنم. دوست داشتم همون دیشب سوغاتی‌های کوچولوی بچه‌ها رو بدم، ولی خواب بودن. صبحم من زودتر از اونا بیدار شدم. هفت، هفت و نیم بود که بلند شدم و هی منتظر موندم تا بچه‌ها پاشن و صبحانه بخورن که بعدش بتونم سنگین و متین سوغاتی‌هاشونو بدم. ولی خب یه تسنیم دیگه درونم داشت بالا پایین می‌پرید و می‌خواست بره با سروصدا بچه‌ها رو بلند کنه و با جیغ‌وداد بگه ببینین براتون چی آوردیم :))) آخرشم که بهشون دادم، فاطمه سادات از سوغاتیش خوشش نیومد :( از این لوازمای خونه و آشپزخونه بود. گفت آها، از این قدیمیا. باز کرد نگاه کرد گذاشت یه گوشه رفت. مال امیرعلی هم آتاری بود. تا حالا نه دیده نه شنیده بود، نمی‌دونست هم چه بازی‌هایی داره. اونم گذاشت یه گوشه رفت سراغ سوغاتی مشترکش با خواهرش، دوز. چون بازی دوز دو نفره است، یکی واسه هردوشون آوردم. از اون خوشش اومد. یه‌کم با هم بازی کردیم. نوبتی با امیرعلی و فاطمه سادات. خیلی خوابم میومد،ولی به فاطمه سادات گفتم بیا بازی کنیم که شاید به اسباب‌بازیش علاقه‌مند بشه. همین‌طور هم شد. من و فاطمه سادات نشستیم پشت میز و به امیرعلی، صاحب کافه و با حفظ سمت، گارسون، سفارش می‌دادیم. چای با گل محمدی، چای با دارچین، شکلات ژله‌ای، شکلات لواشکی، بیسکوییت های‌بای، قند، آبنبات ترش، نوشابه، آب سرد و اینجور چیزا. اونم تو وسایل اسباب‌بازی فاطمه سادات برامون چای و بیسکوییت و آبنبات میاورد. من و فاطمه سادات هم در غیابش هی از نقاط قوت و ضعف کافه‌ش می‌گفتیم :)) بعدا امیرعلی رفت سراغ آتاریش و وقتی کشفش کرد دیگه ولش نکرد :) به این مرحله که رسید رفتم بیهوش شدم و ظهر که بیدار شدم خواهرم غذا پخته بود و حاضر و آماده میل نمودم :) الانم دیگه کم‌کم باید حاضر بشم برم سرکار. ریحانه هم شاید شب بیاد، نمی‌دونم اون از سوغاتیش خوشش خواهد اومد یا نه :|

 

ظاهرا سفر واقعا تموم شده، چون نطق وبلاگیم باز شده. تو سفر اصلا حوصله‌ی گوشی رو ندارم. شاید یک دهم حالت معمولی هم گوشی دستم نمی‌گیرم و خب از این حالت راضی هم هستم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

درخت زیبای من*

 

من از طبیعت سبز خوشم میاد، ولی وقتی که مثل جنگل باشه. به گیاه توی گلدون حس خاصی ندارم. تا چند ماه پیش هم که خواهرم برامون یه گلدون پتوس بیاره (که الان شده سه گلدون) توی خونه گلدون نداشتیم. چند روز قبل، خواهرام گفتن بیاین بریم گلخونه یه گلی چیزی بخریم. منم قرار بود بعدش باهاشون برم جایی. گفتم اول بریم جایی که من می‌خوام که مجبور نباشم این همه راه تا گلخونه الکی بیام. گفتن نه و حالا بیا و این حرفا. با بی‌میلی رفتم و چند دور توی گلخونه چرخیدیم و آخرش اونا هیچی نخریدن، من یه گلدون خریدم :| :))) سه تا از گل‌ها (من بجای گیاه میگم گل 😄) نظرمو جلب کرده بودن: سیکاس، کروتون و اینی که خریدم و اسمشو نمی‌دونم 😁 نمی‌دونم چرا اسم اینو به خاطر نسپردم. از سیکاس خیلی خوشم اومد، ولی گرون بود، پونصد تومن ناقابل :) لابد باید یه گلدون دویست سیصدی هم براش می‌گرفتم. این شما و این گل زیبای من :)

 

 

میگم کسی اسمشو می‌دونه؟ و اینکه آیا مقاومتش خوبه یا نه (تو خونه راحت می‌مونه)؟

هنوز براش گلدون نخریدم. ولی دوستش می‌دارم و این ممکنه عشق اولم در بین نباتات بشه 😁

 

* از گلخونه اول رفتیم خونه‌ی خواهرم. فاطمه سادات اینو دید گفت دستت درد نکنه خاله جون که برامون درخت خریدی ^_^ وی بسیار عاشق گیاهان و جانوران می‌باشد :) مورد داشتیم می‌خواسته از این پشه‌هایی که آدمو می‌گزن، به عنوان حیوون خونگی نگه داره 😆

* و همچنین نام یک کتاب

 

  • نظرات [ ۷ ]

تولد

 

دیروز تولد داشتیم ^_^ خواهرم برای امیرعلی و فاطمه‌سادات، با تاخیر تولد گرفته بود. اون کُره و خونه که چند پست قبل گفتم رو برای تولد گرفته بودم. فاطمه‌سادات که با دیدن خونه بال درآورده بود :)) کلا هم دختر بسیار احساساتی، برونگرا و پرذوق‌وشوقیه و حرفاش و حرکاتش به آدم انرژی تزریق می‌کنه، جوری که آدم با خودش میگه نمی‌دونستم کسی می‌تونه تا این حد هم ذوق و شعف به اطراف بپاشه :) امیرعلی با دیدن کره حد متوسطی از ذوق رو نشون داد، البته متوسط خودش، که از متوسط جامعه پایین‌تره :دی برای بقیه‌ی هدیه‌ها هم تقریبا همون شکلی بود. فقط برای یه هدیه قشنگ ذوق کرد، اونم چتر بود. البته ایده‌ی چتر هم مال من بود، ایده‌ی نیسان هم مال من بود، ایده‌ی لوازم الکترونیکی هم مال من بود D= فقط چون خودم امکانش رو نداشتم که همه رو بخرم، به بقیه می‌گفتم اونا می‌خریدن :)))

یه بازی هم تدارک دیدم که اجرا نشد. ما چون ۴ تا نوه داریم (و شانس آوردیم که از طرف پدری بچه‌ها فعلا عموزاده و عمه‌زاده ندارن)، برای اینکه اون دو تای دیگه، ریحانه برادرزاده‌م و محمدحسین خواهرزاده‌م، ناراحت نشن تو جشن، برای اونا هم چند تا هدیه گرفته بودیم. من با چهار رنگ مختلف، از نمد، شکل ماه بریده بودم و روی هدیه‌های هرکسی چسبونده بودم. قرار بود آخرش که خواسته‌ن هدیه‌ها رو باز کنن، بگیم هرکی هدیه‌های خودشو پیدا کنه و باز کنه. ولی از همون اول امیرعلی اومد گفت اینا چی‌ان و چرا این رنگی‌ان و ته‌توی همه چی رو درآورد و هی می‌گفت این مال فلانیه، اون مال بهمانیه. از طرف اقوام پدریش هم که کادو آوردن، دیگه فرصت نشد روی اونا هم ماه بچسبونم و یه‌کم قاتی‌پاتی شد. ولی آخرش یه بی‌نظمی قشنگی ایجاد شد و بچه‌ها و کادوها پخش شده بودن رو خونه و هی کاغذکادوها رو پاره می‌کردن و هدیه‌هاشونو درمی‌آوردن. من که خیلی این‌جوری دوست دارم. اون مدلی که بچه شق‌ورق می‌شینه رو صندلی و یه بزرگتر کنارش دونه دونه کادوها رو باز می‌کنه هی میگه این از طرف فلانی، اون از طرف بهمانی رو اصصصلا دوست ندارم. از این قسمت کادو باز کردن من فیلم گرفتم. کلا فکر کنم تو هیچ فیلم و عکسی من نباشم. شانس منه دیگه، حالا یه شب خوشگل شده بودم =))

یه ماجرای خنده‌دار هم پیش اومد. من شب قبلش دیر خوابیده بودم، صبحش هم زود بیدار شده بودم، کل روز هم کار داشتم، واسه همین خیلی خسته بودم و خوابم میومد. تولد عصر برگزار شد و شام هم قرار بود بمونیم. تا موقع شام همه رفتن نماز خوندن و منم که خوندم، تو اتاق سرم رو گذاشتم رو بالش که یه‌کم دراز بکشم. یه دفعه دیدم خواهرم داره صدام می‌زنه میگه عه، تو خوابی؟ گفتم انگار یه نفر سر سفره کمه :))) نگو خوابم برده بوده، اینا سفره پهن کردن و دارن غذا می‌خورن و متوجه هم نشدن که من نیستم. خواهرم تو اتاق کاری داشته و اتفاقی منو کشف کرده، وگرنه همچنان هم متوجه نمی‌شدن :))

 

  • نظرات [ ۹ ]

وروجک خوش‌نمک


داشتیم با خواهرم خداحافظی می‌کردیم، از تو آشپزخونه بدون اینکه تصویرش رو داشته باشیم، بلند میگه خدافظ ممدی! چند لحظه تو هنگ بودیم تا فهمیدیم داره با محمدحسین خداحافظی می‌کنه :)) [ما محمد رو هم اینجوری تلفظ نمی‌کنیم چه برسه به محمدحسین]

دستشو میذاره رو شکم مامانش و میگه "مامان فک کنم تو هم کم‌کم داری پولاتو جمع می‌کنی، می‌خوای یه بچه به دنیا بیاری"! 😁 دلش خواهر می‌خواد، یه خواهر که "مال خودشون باشه".

امروز از دست شلوغ‌کاری‌هاش که خسته شدم، کف هر کدوم از دست‌هاش، یه دایره حنا گذاشتم، گفتم دستتو بذار رو میز و تکون نده تا خشک بشه :))

#فاطمه سادات


دیروز لوبیاقرمزپلو! پخته بودم، یه کم نمکش بیشتر شده بود. سر سفره هی غر زدن که این شور شده. گفتم شور نشده، خوش‌نمک شده. گفتنِ این کلمه همانا و دست انداختن بنده همانا که لغت اختراع می‌کنی و فلان :)) من تا جایی که یادمه این لغت رو خودم نساختم و تو همین خونه‌ی خودمون شنیدمش. ولی مامان گفتن تا حالا که همچین چیزی نشنیدن. عجیبه والا. از شانس خوبم (البته خیلی هم به شانس ربطی نداره) امروز هم غذام شور شده بود. من که دیگه چیزی نگفتم، ولی بقیه می‌گفتن، خوش‌نمک شده بابا، چیزی نیست، خوش‌نمک شده --_--


+ آقا من هم‌اکنون سرچ بکردم و بدیدم که جناب دهخدا در معنی خوش‌نمک بگفته‌اند "آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست". فردا بدم یه بنر بزرگ برام بزنن، روش معنی خوش‌نمک رو بنویسن تا همه بدونن و بفهمن که بنده حرف بیخود نمی‌زنم و دایره لغاتم بیشتر از هممممممه‌شونه! بله! اوهوم!

  • نظرات [ ۹ ]

شب تا سحر می‌نغنوم، واندرز کس می‌نشنوم


قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاه‌ها هر سال این جشن رو برگزار می‌کنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفته‌ی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگین‌تر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجره‌ی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیک‌تر شد. داد زدن اینقدر شادی‌آفرین بوده و ما نمی‌دونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمی‌اومد، تو فاصله‌ی نیم متریم حرف می‌زد نمی‌شنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفت‌وآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاج‌آقا خجالت نمی‌کشیدن، قشنگ وسط سالن می‌رقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو می‌خواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامه‌ها رو تماشا می‌کنن و دقیقه‌ای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ می‌زنه؟ :| فکر می‌کردم فقط رادیات یخ می‌زنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپ‌سی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همون‌جا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ😆 اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی می‌داد، درجا قبول می‌کردم :)) شاید اذان صبح می‌رسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازه‌ی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنه‌ی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشن‌ها مجلل‌ترین جشن‌هایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همین‌طور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم می‌خواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونه‌ی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیک‌های مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با بره‌ی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلم‌های عروسی رو می‌دیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم 😁 خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر می‌تونم کم‌خوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسی‌ترین بخش‌های حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که بره‌ی ناقلا ازم گرفته جلب می‌کنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.



این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.


تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. بره‌ی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر می‌کنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و بره‌ی ناقلا جملات من‌درآوردی هم لابلای متن معلم می‌چپوند و مامانش هی چش‌غره می‌رفت.

این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفه‌شون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگی‌هاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.


همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حمله‌ی گفت‌وگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قوی‌ترم. میگم این قوی‌تر بودنی که میگی باید یه نشانه‌ای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگ‌تری؟ چاق‌تری؟ عاقل‌تری؟ چه نشانه‌ای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمی‌آورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.

اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجره‌ی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.


  • نظرات [ ۷ ]

خاله × ۳. عمه × ۱.

 

یه قاچ خربزه تو سینی بود، مال برادرم. جوجه میگه بابا خرتو از اینجا بردار، می‌خوام خر خودمو بذارم :))) قبلا هم اسم این میوه "آقا سنگینه" بود! چون اولین بار که اسمشو نمی‌دونسته برداشته دیده سنگینه :)

خونه‌ی خواهرم مورچه داره. هر خوراکی که به وروجک میدی، بعدا چند تیکه‌شو از اینور اونور خونه پیدا می‌کنی. ازش که می‌پرسی میگه اینو گذاشتم مورچه‌ها قورت بدن :))) وی حامی تماااااااام حیوانات و البته موجودات است! اسمش رو باید مهربانو میذاشتن ^_^ یه بار بهش مداد دادم برای نقاشی، بره‌ی ناقلا به زور ازش گرفت. هرکاری هم کردم پس نداد. رفتم یه مداد بهتر براش آوردم، بره‌ی ناقلا سریع مداد بهتر رو ازش گرفت و مداد قبلی رو بهش داد. وروجک هم اعتراضی نکرد و به داشتن مداد راضی بود. من که به جای وروجک عصبانی شده بودم، مداد رو از بره‌ی ناقلا گرفتم. حالا وروجک با اخم و تخم اومده پیش من که چرا مداد داداشمو گرفتی؟؟؟ زود باش بهش پس بده! بنده هم هاج و واج، مداد وروجکم ازش گرفتم 😆😆😆 چون می‌دونستم میره مال خودشو میده بهش و منم مثلا می‌خواستم بره‌ی ناقلا یه تنبیهی شده باشه! مدادو رو اپن گذاشتم و گفتم دسسسس نمی‌زنین! چند دقیقه بعد دیدم برداشته برده به داداشش داده :|

مدیر مهد بره‌ی ناقلا به خواهرم گفته پسرت توانایی بالایی در بازیگری داره :| پرسیده چطور؟ گفته امروز با یه حالت برافروخته، قرمز، خیس عرق، مضطرب و پریشان، نفس‌نفس‌زنان از میله‌های پنجره‌ی دفتر اومد بالا گفت "خا... خا... خا... نوم... نا... صِ... ری... خوا... هَ... رم......." مربی‌ها و ناظم و مدیر و هرکی تو دفتر بود دویدیم تو حیاط. گفتیم معلوم نیست خواهرش از الاکلنگ افتاده؟ تاب بهش خورده؟ معلوم نیست چی شده! بعد که رفتیم تو حیاط گفتیم خواهرت چی شده؟ گفت خواهرم نمی‌تونه آب بخوره :)))

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزانه


آقای: من امشب خیلی پاهام درد می‌کنه، تسنیم، دو سه ساعت پامو لگد کن!
تسنیم: دو ساعت من لگد می‌کنم، سه ساعت مهندس؛ قبوله؟
مهندس: من خودم پاهام درد می‌کنه، اول باید بیای پاهای منو لگد کنی!
تسنیم: طبق قانون سوم نیوتون، هر کنشی را واکنشیست، برابر و در خلاف جهت. یعنی اگه پای آقایو لگد کنی، انگار آقای هم پای تو رو لگد کردن.
مهندس: 0_0
مرحوم نیوتون: O_O
تسنیم: ^_^

جوجه به یه موجودی؟ میگه "گورگابه"، انقد کیف داره :) جوجه کیست؟ یه دختر جسور و جلب و تیز و فرز و زورگو و غاصب :)

داشتم آرد الک می‌کردم، با اینکه تازه خریده بودیم، اما انگار مونده بوده. برای اولین بار تو آرد کرم دیدم :| وروجک نشسته بود کنارم، دید می‌ندازمشون تو ظرف دیگه، گریه می‌کرد می‌گفت مارو نکش، مار بیچاره داره! (مار=کرم بیچاره است، مار=کرم گناه داره). انقدر این دختر دل‌رحم و مهربونه که حد نداره. خیلی خیلی زیاد! و بسی بسیار زیاد هم شیرین‌زبونه :)

دخترا وقتی مامان میشن رقیق میشن. هدهد بارداره. اون روز زنگ زد گفت حالش بهم می‌خوره و خیلی وقته چیزی نخورده (شاید دو روز). تو خیابون بود و داشت از کلاس برمی‌گشت (خیاطی تدریس می‌کنه). اینا رو می‌گفت و نزدیک بود گریه‌ش بگیره! دختر به اون محکمی، از شدت استیصال، نزدیک بود تو خیابون، پشت تلفن بغضش بترکه! رفتم خونه‌ش و واسه‌ش لواشک سیب خونگی، انگور، آش سبزی، سینه‌ی مرغ خوابونده شده تو مواد! با پنیر پیتزا و سس بردم و پختم و از فرط خوردن، ترکوندمش و برگشتم :))) گویا بعضیا تو بارداری دستپخت خودشونو دوست ندارن.

  • نظرات [ ۱۳ ]

این داستان: مخم سوووووت ممتد می‌کشد و دیگر هیچ!

خواهرم مهدور الدم شده با این بچه‌هاشششششش!

چیکار کنم از دست اینا؟ وححححشتناکن!

نگاه می‌کنم بره ناقلا گوش‌پاک‌کن رو درآورده داره دونه دونه می‌کنه تو گوشش. اینو از دستش می‌گیرم همون موقع چشمم میفته به وروجک که جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشته نصفشو کشیده بیرون. میرم اونو بگیرم که می‌شنوم یکی محکم داره در حموم رو می‌زنه. میرم می‌بینم بره ناقلا در حموم رو روی مامانش قفل کرده! در حموم رو باز می‌کنم می‌بینم مامان میگن چرا تلویزیون قطع شد؟ نگاه می‌کنم وروجک فیش آنتن تلویزیون رو کنده! تا اونو وصل کنم بره‌ی ناقلا با سبدِ سیب‌زمینی پیازها اومده وسط هالی که تازه جارو شده و کلی پوست پیاز ریخته رو هال! با زوووور و تشر و تهدید سبد رو می‌برم تو آشپزخونه که ناگهان صدای جاروبرقی بلند میشه. بره‌ی ناقلا می‌خواد پوست پیازها رو جارو کنه! باید بذارم جارو کنه، چون این یکی رو که اصلا کوتاه نمیاد. تا اون داره جارو می‌کنه وروجک در حال ور رفتن با شارژر موبایل هدهده! بعدش که هدهد میره تو اتاق می‌بینه سوکت شارژر ذوووب شده و ازش دود بلند میشه! دو دقیقه از اینا نگذشته که بره‌ی ناقلا میره تو آشپزخونه شروع می‌کنه به شستن استکان‌ها! خواهرش هم میره کمکش و ظرف‌ها رو از تو کابینت‌ها می‌کشه بیرون و می‌ریزه رو آشپزخونه. از آشپزخونه که فارغ شدن بره ناقلا میره عینک فوتوکروم هدهد رو میزنه به چشمش و میگه "باز کیییی عینک منو کثیف کرده؟" صدای خواهرمم میاد که میگه "آی خدااا" چی شده؟ وروجک چایی مامانشو رو قالی چپه کرده. بعد میدوئه میره تو اتاق. بعد از چند دقیقه که سکوت، مشکوک میشه میرم تو اتاق. چشمتون روز بد نبینه، مرطوب‌کننده‌ی منو برداشته کل صورتشو پر کرده! 😭😭😭
و این داستان ادامه دارد...


+ :))

Designed By Erfan Powered by Bayan