نماز صبح رو که میخونم دیگه نمیخوابم. دیشب عروسم زنگ زده و گفته امروز نوهمو میاره پیشم. میدونه که دوست ندارم بچهها طولانی پیشم باشن، ولی این بار دلیل موجهی داره. امروز دفاع داره و نه خودش و نه پدر و مادرش و نه پسرم و نه همسرم و نه دخترام نمیتونن بچه رو نگه دارن. همهشون میرن اونجا. همه زیادی عروس خانواده رو تحویل میگیرن. از خودم یاد گرفتن، بیشتر از دخترام هواشو دارم، گرچه کمتر از اونا دوستش دارم :) حالا یه امروزو یهجوری با این دختر آتیشپاره کنار میام. بالاخره مادربزرگ هم گاهی تکنوهی سه سالهشو نگه میداره. البته بگم که خودم دوست نداشتم برم سر جلسهی دفاعش. حتی یک بار هم نخواست ازم کمک بگیره، به نظرش به اندازهی کافی پیر شدم که دیگه وقت استراحتم باشه :|
همینطور بیدار دراز کشیدم و به امروز، به اولین روز بازنشستگیم فکر میکنم. و همینطور به روزهای بعد. به اینکه سی سال تمام فکر میکردم وقت کافی برای انجام کارهای دلخواهم ندارم و باید همهشونو تا بازنشستگی به تعویق بندازم. واقعا فکر میکردم تو شصت سالگی هم به اندازهی سی سالگی انگیزه برای سفر دور دنیا دارم؟ برای رفتن به کلاس پیانو؟ برای زدن یه قنادی؟ واقعا پیشرفت شغلی برام مهمتر بود؟ بله، ظاهرا بود.
و باز هم فکر میکنم. به امروز که مناسبت سومی هم داره، تولد نوهم. پدر و مادرش نمیخوان تا پنج سالگی براش تولد بگیرن. به نظرم این اونا هستن که نمیفهمن، وگرنه این دختری که من میبینم معنی تولدو بهتر از من میفهمه. به نظرم امروز یه کیک براش بپزم، نه صبر کن، یه کیک با هم بپزیم. اینجوری یه کار مشترک پیدا میکنیم و این شکاف نسلها و نداشتن علایق و سلایق یکسان کمتر خودشو نشون میده. خیلی ساله که دیگه دستم به تزئین کیک نرفته، شاید امروز تزئین هم کردم و یک تاپر گندهی I LOVE YOU هم روش گذاشتم. من جدا عاشق این دخترم، با اینکه تنها شباهتش به من علاقهش به کیک شکلاتیه و تنها شباهتش به پسرم موهای پرپشت و مژههای بلندشه. من به اندازهی برهی ناقلا این دخترو دوست دارم. راستی برهی ناقلا الان دیگه دامادمه :دی با اینکه نه سال از دختر من بزرگتره و همه میگفتن خوشقیافه نیست و دختر من یه سر و گردن ازش بهتره، ولی من تو دهن همهی یاوهگوهای ظاهربین زدم. میدونم که از دخترم سره و میدونم که قبل از اینکه من و همسرم بخوایم اجازه بدیم خود دخترم بله رو بهش داده بود. دخترای امروزم چشسفید شدن، هعی روزگار! مگه من اون وقتا که تازه اومده بودم کابل و همسر خان ازم خواستگاری کرد، روم میشد سرخود بگم بله؟ دفعهی دهمی که به قصد گفتن ماجرا زنگ زدم مشهد و با کلی سرخ و سفید شدن و آسمون ریسمون بافتن قضیه رو به مامان گفتم، کلی نچنچ کردن. انگار من مقصرم که ازم خواستگاری شده :|
ساعت شش میشه و من از جام بلند میشم. همسرمو بیدار میکنم که بره نون بخره. امروز رو برای دفاع عروسش مرخصی گرفته. کتری رو روشن میکنم. چهار تا تخممرغ میپزم و سفره رو پهن میکنم. گوجه و خیار رو میذارم رو سفره و حلقه میکنم. زنگ در میزنه. با اینکه کلید داره، ولی همیشه زنگ میزنه. دوست داره من یا یکی از بچهها درو باز کنیم. یکی نیست بهش بگه این کارا مال دورهی جوونی بود، نه الان که زورم میاد از جام پاشم! یک سالی میشه که دو نفری زندگی میکنیم، پارسال سومین بچه رو هم فرستادیم رفت پی کارش. یک سالی میشه که روزی دو بار درو براش باز میکنم، صبح، بعد از نونوایی، عصر که از کار برمیگرده. نمیتونم بگم کلیدت زنگ زده، استفادهش کن. صبحانه رو میخوریم که دوباره زنگ میزنه. پسرمه که دخترشو آورده. یه گل واسه منم آورده، بعیده ازش. شروع دورهی جدید زندگیمو تبریک میگه و اظهار امیدواری میکنه که دیگه یهکم واسه خودم باشم. نمیزنم تو ذوقش که من همیشه واسهی خودم بودم. که حتی وقتی شما رو به دنیا آوردم و تر و خشک کردم، بازم برای خودم بوده. حتی ترجیح شما به تفریح یا کار هم انتخاب خودم و برای خودم بوده. پسر و همسرم میرن و من میمونم و این موجود عجیب. میپرسم خوابش میاد یا نه و بدیهیه که بگه نه. آخه هر روز صبح زود، با مامانش میره دانشگاه. میبرمش سمت کتابخونه و بهش میگم یک ساعتی خودشو سرگرم کنه تا من کارم تموم بشه. نگران این نیستم که تو کتابخونه تنهاش بذارم. کتابو پاره نمیکنه، خطخطی نمیکنه، در واقع اصلا کاری به کار کتاب نداره :| با میز من که تو کتابخونه است کار داره و با برگههای A3 و مداد شمعی و گواش و آبرنگ. اینا رو من براش خریدم که سه چهار ساعتی که جمعهها میاد حوصلهش سر نره. گمونم پیکاسویی چیزی بشه. اینو به مامانش رفته، طراح فوقالعادهایه.
خونه رو مرتب میکنم و چون همهشون دستهجمعی از دانشگاه میان خونه، جارو هم میزنم. آشپزخونه رو نگاه میکنم و با خودم میگم خوشحالم که همسرم دیشب ظرفا رو شسته. بلافاصله این فکر میاد به ذهنم که ببین به کجا رسیدی. به اینجا که خوشحال میشی همسرت یک وعده ظرف شسته! یادم میاد خیلی وقته که حتی به مباحث برابری حقوق و وظایف فکر هم نکردم. وقتی وارد جامعهی جدید شدم، بین اقوامی که تو کابل داشتم و بین اقوامی که بعد از ازدواج پیدا کردم، کمکم حل شدم. اینکه حتی اقوام خودم و حتی خانمهای اقوام خودم بابت خواستهها و توقعاتم سرزنشم میکردن، باعث شد تو این جامعه حل بشم. و من پذیرفتم که حل بشم. بین خانهدار بودنِ صرف و شاغل و خانهدار بودنِ توأمان مخیر شده بودم و دومی رو انتخاب کردم، انتخاب دیگهای نداشتم.
همینطور بیدار دراز کشیدم و به امروز، به اولین روز بازنشستگیم فکر میکنم. و همینطور به روزهای بعد. به اینکه سی سال تمام فکر میکردم وقت کافی برای انجام کارهای دلخواهم ندارم و باید همهشونو تا بازنشستگی به تعویق بندازم. واقعا فکر میکردم تو شصت سالگی هم به اندازهی سی سالگی انگیزه برای سفر دور دنیا دارم؟ برای رفتن به کلاس پیانو؟ برای زدن یه قنادی؟ واقعا پیشرفت شغلی برام مهمتر بود؟ بله، ظاهرا بود.
و باز هم فکر میکنم. به امروز که مناسبت سومی هم داره، تولد نوهم. پدر و مادرش نمیخوان تا پنج سالگی براش تولد بگیرن. به نظرم این اونا هستن که نمیفهمن، وگرنه این دختری که من میبینم معنی تولدو بهتر از من میفهمه. به نظرم امروز یه کیک براش بپزم، نه صبر کن، یه کیک با هم بپزیم. اینجوری یه کار مشترک پیدا میکنیم و این شکاف نسلها و نداشتن علایق و سلایق یکسان کمتر خودشو نشون میده. خیلی ساله که دیگه دستم به تزئین کیک نرفته، شاید امروز تزئین هم کردم و یک تاپر گندهی I LOVE YOU هم روش گذاشتم. من جدا عاشق این دخترم، با اینکه تنها شباهتش به من علاقهش به کیک شکلاتیه و تنها شباهتش به پسرم موهای پرپشت و مژههای بلندشه. من به اندازهی برهی ناقلا این دخترو دوست دارم. راستی برهی ناقلا الان دیگه دامادمه :دی با اینکه نه سال از دختر من بزرگتره و همه میگفتن خوشقیافه نیست و دختر من یه سر و گردن ازش بهتره، ولی من تو دهن همهی یاوهگوهای ظاهربین زدم. میدونم که از دخترم سره و میدونم که قبل از اینکه من و همسرم بخوایم اجازه بدیم خود دخترم بله رو بهش داده بود. دخترای امروزم چشسفید شدن، هعی روزگار! مگه من اون وقتا که تازه اومده بودم کابل و همسر خان ازم خواستگاری کرد، روم میشد سرخود بگم بله؟ دفعهی دهمی که به قصد گفتن ماجرا زنگ زدم مشهد و با کلی سرخ و سفید شدن و آسمون ریسمون بافتن قضیه رو به مامان گفتم، کلی نچنچ کردن. انگار من مقصرم که ازم خواستگاری شده :|
ساعت شش میشه و من از جام بلند میشم. همسرمو بیدار میکنم که بره نون بخره. امروز رو برای دفاع عروسش مرخصی گرفته. کتری رو روشن میکنم. چهار تا تخممرغ میپزم و سفره رو پهن میکنم. گوجه و خیار رو میذارم رو سفره و حلقه میکنم. زنگ در میزنه. با اینکه کلید داره، ولی همیشه زنگ میزنه. دوست داره من یا یکی از بچهها درو باز کنیم. یکی نیست بهش بگه این کارا مال دورهی جوونی بود، نه الان که زورم میاد از جام پاشم! یک سالی میشه که دو نفری زندگی میکنیم، پارسال سومین بچه رو هم فرستادیم رفت پی کارش. یک سالی میشه که روزی دو بار درو براش باز میکنم، صبح، بعد از نونوایی، عصر که از کار برمیگرده. نمیتونم بگم کلیدت زنگ زده، استفادهش کن. صبحانه رو میخوریم که دوباره زنگ میزنه. پسرمه که دخترشو آورده. یه گل واسه منم آورده، بعیده ازش. شروع دورهی جدید زندگیمو تبریک میگه و اظهار امیدواری میکنه که دیگه یهکم واسه خودم باشم. نمیزنم تو ذوقش که من همیشه واسهی خودم بودم. که حتی وقتی شما رو به دنیا آوردم و تر و خشک کردم، بازم برای خودم بوده. حتی ترجیح شما به تفریح یا کار هم انتخاب خودم و برای خودم بوده. پسر و همسرم میرن و من میمونم و این موجود عجیب. میپرسم خوابش میاد یا نه و بدیهیه که بگه نه. آخه هر روز صبح زود، با مامانش میره دانشگاه. میبرمش سمت کتابخونه و بهش میگم یک ساعتی خودشو سرگرم کنه تا من کارم تموم بشه. نگران این نیستم که تو کتابخونه تنهاش بذارم. کتابو پاره نمیکنه، خطخطی نمیکنه، در واقع اصلا کاری به کار کتاب نداره :| با میز من که تو کتابخونه است کار داره و با برگههای A3 و مداد شمعی و گواش و آبرنگ. اینا رو من براش خریدم که سه چهار ساعتی که جمعهها میاد حوصلهش سر نره. گمونم پیکاسویی چیزی بشه. اینو به مامانش رفته، طراح فوقالعادهایه.
خونه رو مرتب میکنم و چون همهشون دستهجمعی از دانشگاه میان خونه، جارو هم میزنم. آشپزخونه رو نگاه میکنم و با خودم میگم خوشحالم که همسرم دیشب ظرفا رو شسته. بلافاصله این فکر میاد به ذهنم که ببین به کجا رسیدی. به اینجا که خوشحال میشی همسرت یک وعده ظرف شسته! یادم میاد خیلی وقته که حتی به مباحث برابری حقوق و وظایف فکر هم نکردم. وقتی وارد جامعهی جدید شدم، بین اقوامی که تو کابل داشتم و بین اقوامی که بعد از ازدواج پیدا کردم، کمکم حل شدم. اینکه حتی اقوام خودم و حتی خانمهای اقوام خودم بابت خواستهها و توقعاتم سرزنشم میکردن، باعث شد تو این جامعه حل بشم. و من پذیرفتم که حل بشم. بین خانهدار بودنِ صرف و شاغل و خانهدار بودنِ توأمان مخیر شده بودم و دومی رو انتخاب کردم، انتخاب دیگهای نداشتم.
دارم لباسها رو اتو میزنم که میدوه و با لبخند گل و گشادی نقاشیشو بهم نشون میده. همهی صفحه رو آبی کرده و من اون وسط سفیدم. یک بار اومده بیمارستان و منو تو روپوش سفید دیده. بغلش میکنم و با هم میریم نقاشی رو به برد کتابخونه میچسبونیم. ده بیست تا نقاشی دیگه هم اونجا هست. تو بیشترشون منم در موقعیتهای مختلف، در حال مطالعه، ظرف شستن، بغل کردن نوهم، کوتاه کردن موی پسرم، درحالی که همسرم با روغن زیتون واریس پامو ماساژ میده، تلویزیون دیدن، یکی هم هست که دارم بدمینتون بازی میکنم. مال هفتهی پیشه که رفته بودیم گردش و من باهاش بدمینتون بازی کردم. توپ رو با دست میانداخت طرف من و راکت رو الکی تو هوا تکون میداد =)))
قانون خودمو زیرپا میذارم و لباسا رو بیاتو تا میکنم و میذارم تو کشوها. میریم تو آشپزخونه و بهش میگم بیا با هم کیک تولد بپزیم. چشماش برق میزنه و میگه "من تخممرغ بیارم؟ دیدهم که تو کیک تخممرغ میاندازی. من بشکنم تخممرغا رو؟" و من تازه متوجه میشم که ممکنه چه فاجعهای رخ بده امروز :/ زیراندازی که هفتهی پیش برده بودیم گردش و گذاشته بودم که همسرم بشوره رو میارم و تو آشپزخونه پهن میکنم. حالا میتونه هرچقدر خواست فاجعه بیافرینه :)
ساعت پنج عصره، امروز نهار نپختم و گفتم از بیرون بیارن، چون به شدت مشغول تزئین کیک بودیم. این وروجک سه ساله با جیغها و جستوخیزهاش کل همسایهها رو خبر کرد که داریم چیکار میکنیم :))) روز اول بیکاری چندان هم بد نبود. تا حالا اینقدر با نوهم تنها نبودم. میدونستم عاشقشم، اما نمیدونستم فراتر از عشق هم ممکنه وجود داشته باشه :)
خوابش میبره، خیلی خسته شده امروز. همهجا که ساکت میشه تازه یادم میفته که بقیه باید تا الان میومدن. جلسه باید ظهر تموم شده باشه، یعنی رفتن رستورانی جایی جشن گرفتن؟ بدون من؟
یاد مامان میفتم، دلم براش تنگ شده. و یاد آقای. کمی گریه میکنم، به نظرم بحران بازنشستگی شروع شده.
کنار وروجکم خوابم میبره.
بیدار که میشم اتاق تاریک شده. یعنی هنوز برنگشتن؟ ولی صدا میاد از بیرون. فکر کنم بالاخره از کلیدش استفاده کرده. درو باز میکنم، دخترم تو آشپزخونه است. منو که میبینه سلام میکنه و سریع میره تو پذیرایی. عجیب شده حرکاتش، بر و بر نگاش میکنم. از تو پذیرایی پچپچ میشنوم، همهمهی خفیفی میشه. میرم جلو که یه دفعه برقا میره. ناخودآگاه میایستم، ولی باز راه میفتم. الان دیگه همه ساکت شدن. فکر میکنم خدایا یعنی چی شده؟ وارد پذیرایی که میشم یه دفعه چند تا ستون نوری که به سمت آسمون شعله میکشن روشن میشن و چند تا بادکنک با سر و صدا میترکن! قلبم میایسته! داد میزنم، داااااااد! حتی پارسال که بعد از عروسی دخترم رفتیم شهربازی و ترن سوار شدیم هم اینجوری داد نزده بودم. بقیه هم هول میکنن و میان طرفم، برقها روشن میشه، نوهم ترسان و گریان میدوه به پذیرایی و میچسبه به پاهام. بعد که مامانشو میبینه منو ول میکنه و میدوه سمت مامانش. حالا همه دارن میخندن بجز وروجک خانوم. به کیک روی میز نگاه میکنم: I LOVE YOU MAMA. کیک منم اونجا کنارشه: I LOVE YOU HANA. لازم نیست خیلی دقیق بشم، تفاوت از زمین تا آسمان است. یه کیک با روکش شکلاتی بدون تزئین اضافه و یه کیک بچگانه که از فرط گلمنگلی بودن کاور شکلاتیش اصلا دیده نمیشه! هنوز هم مثل قدیمها با اینکه کیک ساده و یکدست دوست دارم، اما عادت دارم تا ته خامه رو به شکل گل و شکوفه رو کیک پیاده کنم. به نظرم فردا فرصت خوبیه که سعی کنم یه کیک سادهی سفید یکدست درست کنم :)
+ فقط قصه نوشتم واسهتون 😁 تصور کلی من از آینده یه چیزی بهتر از اینه معمولا :)
+ میخواستم از سال نود و هشت، کامنتا رو عمومی کنم، اما تصمیم گرفتم زودتر این کارو انجام بدم :)
- تاریخ : جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۰۲
- نظرات [ ۳ ]
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.