مونولوگ

‌‌

دورهمی


بالاخره رفتیم این دورهمی رو.
متاسفانه فکر کنم دیگه از بچگی دراومدم و وارد دنیای آدم‌بزرگا شدم. نشون به این نشون که خودم آنجا و دلم جای دیگری بود. نگران و مضطرب خانه و کاشانه. یادش بخیر وقتایی که تو خونه کلی بحث می‌کردم و پامو که می‌ذاشتم بیرون، دنیا به مبدا صفر برمی‌گشت و ناراحتی یا خوشحالی از نو شکل می‌گرفت. الان هرجایی هستم، احساسات جای قبلی که بودم رو هم با خودم حمل می‌کنم. به عبارتی قوه‌ی ناسیه!م از کار فتاده.

بهشت حسرت شنیدین؟ اینم دورهمی حسرت بود. شش نفر بودیم با پنج نفر آدم که به شرایط استیبل رسیدن و من معلق اون وسط. خوش گذشت، ولی الان دلم گریه می‌خواد و متاسفانه الان که تو اتوبوسم اشکام ناخودآگاه می‌ریزن. دارم فکر می‌کنم لیاقت نداشتم؟ خدا برنامه‌ی دیگه‌ای برام داره؟ صلاحم همینه؟ یا چی؟
برای اینکه مثل هر بار که دوستامو می‌بینم، دوباره قلبم تا چند وقت متلاطم نباشه، دعا کنید لطفا.

+ بعدا شرح امروز رو شاید نوشتم.

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan