مونولوگ

‌‌

این شهر و تمام مردمانش لالند


پریروز مامان تزریق تو زانو داشتن، الان استراحت مطلق‌ان.
دیروز دایی زنگ زد گفت من در محل اِشکمبه‌ها حضور دارم، براتون بگیرم؟
مامان گفت نچ. من از خدام بود، خوشمزه‌تر از خوراک اشکمبه‌لوبیا تو دنیا مگر موجود هست؟؟؟ ولی کی تمیزش کنه؟
هدهد گفت بگین بیارن، من براتون تمیز می‌کنم!
شاخ بود که از کله‌م فوران می‌کرد. این جمله به عنوان یه عضو نامتجانس باید بره در زمره‌ی عجایب دنیا! وقتی هنوز خونه بود عمرا از این کارا نمی‌کرد. اشکمبه‌ها رو مامان با همکاری من تمیز می‌کرد. الان اشکمبه رو برده خونه‌ش، تمیز کنه بیاره!
انقده کیف میده که اشکمبه‌ی حاضرآماده بهت بدن :))) جاتون خالی! یک اشکمبه‌لوبیایی بپزم که انگشتامم بخورم 😋😋😋


اشکمبه: شکمبه‌ی گوسفند، سیرابی


مامان از دایی پرسیدن سه ماهه اومدی دیگه؟
دایی گفتن نه، دو هفته‌ای! فقط برای عروسی هدهد اومده بودم.
من یکی خجالت کشیدم. چون پنج‌شنبه دایی اومدن، ما دوشنبه‌ی قبلش عروسی گرفته بودیم! به اجبار شرایط نمی‌تونستیم صبر کنیم و از اومدن دایی هم خبر نداشتیم! وقتی فهمیدیم میان نتونستیم تاریخ رو تغییر بدیم. همین امروز فهمیدم علت اومدنشون عروسی بوده. سی و پنج ساعت بدون خوابیدن تو راه بودن! :(


از این هفته روزهای کاریم نصف شده. یعنی خودم اصرار کردم نصف بشه، به‌خاطر مامان. من آدم صبوری نیستم، برعکس خیلی هم زود داغ می‌کنم؛ ولی دارم مشق صبر می‌کنم. اختلاف سلیقه و عقیده‌ی من با بقیه خیلی زیاده، ولی مدتیه خیلی بروز نمیدم؛ سکوت! همون چند ساعت که بیرونم مثل سوپاپ اطمینان می‌مونه واسم. اونجا کسی کاری به کارم نداره و حتی ممکنه پنج جمله هم حرف نزنم. یه‌جور مدیتیشنه واسم. من چند وقت بعد حتما کارم رو ول می‌کنم، کامل. از الان نگران اخلاقمم. تازه مثلا خوش‌اخلاق شده بودم :)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan