تو دامنهی کوهی، دختری زندگی میکرد که عاشق برف بود. دختر، دختر زمستون بود. دختر باور داشت که برف هم عاشق اونه، چون حتی اگه وسط تابستون هم با آرزوی برف میخوابید صبح با تلی از برف مواجه میشد. از وقتی دختر برفی به دنیا اومد، دهکده سالهای پر برفی داشت. حتی موسفیدهای دهکده هم سالهایی به این پر برفی رو به یاد نداشتن. مردمک چشمهای دختر شبیه دونههای برف بود. روی تک تک ناخنهاش یه ستارهی برفی میدرخشید. اشک که میریخت بهجای اشک، برف روی زمین میبارید، لبخند که میزد مرواریدهای برفی بین لبهاش نمایان میشد، روی پیشانیش یه دونهی خیلی درشت برف برق میزد و یه تاج برفی هم همیشه روی سرش بود. برف تو دست دختر ذوب نمیشد. برف لباس دختر رو خیس نمیکرد. دختر هیچوقت روی برف یا یخ سر نخورده و به زمین نیفتاده بود.
زندگی به همین زیبایی برای دختر برفی در جریان بود. دختر برفی بزرگ و بزرگتر و برف تو دهکدهی کوچیکشون بیشتر و بیشتر میشد. اهالی دهکده دیگه به سختی آخرین تابستونی که دیده بودن و آخرین باری که مستقیما خورشید بهشون تابیده بود رو به خاطر میآوردن، چون دختر برفی همیشه آرزوی برف داشت. پدر و مادر دختر دیگه نمیتونستن با دختر تو یه خونه زندگی کنن، چون خونه همیشه پر از برف بود. مردم اوایل به خاطر برکتی که دختر برفی برای دهکدهی خشک و بی آب و علفشون آورده بود، بهش لقب الههی برفی دادن؛ اما رفته رفته از شدت سرما و حجم انبوه برف شاکی شدن و خواستن که دختر دیگه آرزوی برف نداشته باشه. این ممکن نبود. این آرزو از قلب دختر برمیاومد و اون قادر نبود قلبشو کنترل کنه. دختر به مردم میگفت که من به مقدار کمی برف برای زندگی احتیاج دارم، اما نمیتونم آرزوی برف رو از قلبم بیرون کنم. مردم هم بابت این عشق که بهش سنگدلی در برابر مردم میگفتن، به دختر لقب الههی یخی دادن. کار به جایی رسید که حتی خود دختر هم از شدت سرما قلبش یخ زد و سوز سرما براش عذابآور شد. با خودش میگفت کاش میتونستم مقداری گرما وارد قلبم بکنم و با فکر به این ناتوانی هر روز افسردهتر از دیروز میشد. تنها کسانی که کمی دلداریش میدادن و درک میکردن که بارش برف از قلب دختر سرچشمه میگیره و دست خودش نیست، پدر و مادرش بودن.
دختر برفی خواستگارهای زیادی از سرزمینهای برفی داشت. شاهزادههای برفی از سراسر دنیا به دهکده میاومدن و با دیدن علائم برفی یک دل نه صد دل عاشق دختر میشدن. اما هیچکدوم نمیتونست دل دختر برفی رو بلرزونه و دختر همه رو رد میکرد. مردم که از این شرایط خسته شده بودن، به دختر برفی اصرار میکردن که با یکی از شاهزادههای برفی ازدواج کنه و از دهکده بره. اما دختر برفی قبول نمیکرد و افسردهتر از قبل میشد. تا اینکه پدر و مادر دختر از دنیا رفتن و اون تنهاتر از همیشه شد. مردم که از این همه برف خسته بودن، مهلت سه روزهای به دختر برفی دادن تا دهکده رو ترک کنه. اما دختر برفی به گریه افتاد و چنان برف سنگینی بارید که دیگه کسی نمیتونست به خونهی دختر نزدیک بشه. مردم هم کاسههای چهکنمشون رو از تو صندوقچه درآوردن و به دست گرفتن و به میدان دهکده رفتن تا با همفکری هم راهحلی برای ادامهی زندگی پیدا کنن.
یکی از ریشسفیدها گفت باید بگردیم و تمام شاهزادههای برفی دنیا رو پیدا کنیم و به اینجا بیاریم و از دختر بخوایم که یکیشون رو انتخاب کنه. آخه اون چارهای بجز زندگی با یه مرد برفی نداره.
یکی از خانمها گفت اگه میخواست به اجبار تن بده، تا بهحال یکی از صد تا خواستگار برفی رو قبول کرده بود. به نظر من بهتره صبر کنیم تا گریهش بند بیاد، بعد با مکر و حیله ببریمش به کوهستان و همونجا رهاش کنیم. اونجا میتونه هرچقدر خواست آرزوی برف بکنه.
یکی از مردهای جوان فریاد زد لازم نیست اینقدر به خودمون سختی بدیم و دوز و کلک سوار کنیم. همینکه دستمون بهش رسید باید بکشیمش تا همهی مردم از دستش راحت بشن.
ریشسفید دیگهای گفت یادتون باشه اون با برف متولد شده، از نه ماه قبل از تولدش برف لاینقطع میبارید. شاید بخواد با برف هم بمیره. اگه با این همه برفی که اینجاست، نه ماه دیگه هم برف بباره، ما همه تلف خواهیم شد.
یه دختر جوون و دلرحم گفت تقصیر الههی برفی نیست، ما نباید بهش سخت بگیریم. بهجاش مردها همه بسیج بشن و هر روز مقداری از برفها رو از دهکده خارج کنن و به کوهستان ببرن.
اما مردها همه اعتراض کردن و گفتن این کار به دور از عقله.
همهمه شد و هرکس چیزی میگفت. بین اون سر و صدا، یه پسربچه دامن مادرش رو کشید و گفت مامان چرا خورشیدهای بیشتری نمیخرین؟ مادر اول بیاعتنا به حرف کودکش به داد و بیدادهای مردم گوش میداد. اما ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد و با عجله به طرف خونه برگشت. چند دقیقهی بعد وقتی با پدربزرگ پیر و فرتوتش برگشت، مردم خسته از بحث و کشمکش، روی برفها نشسته بودن. زن و پدربزرگ رو که دیدن منتظر موندن تا ببینن چی برای گفتن دارن. پدربزرگ، قصهای براشون تعریف کرد که در کودکی از پدربزرگش شنیده بود.
زندگی به همین زیبایی برای دختر برفی در جریان بود. دختر برفی بزرگ و بزرگتر و برف تو دهکدهی کوچیکشون بیشتر و بیشتر میشد. اهالی دهکده دیگه به سختی آخرین تابستونی که دیده بودن و آخرین باری که مستقیما خورشید بهشون تابیده بود رو به خاطر میآوردن، چون دختر برفی همیشه آرزوی برف داشت. پدر و مادر دختر دیگه نمیتونستن با دختر تو یه خونه زندگی کنن، چون خونه همیشه پر از برف بود. مردم اوایل به خاطر برکتی که دختر برفی برای دهکدهی خشک و بی آب و علفشون آورده بود، بهش لقب الههی برفی دادن؛ اما رفته رفته از شدت سرما و حجم انبوه برف شاکی شدن و خواستن که دختر دیگه آرزوی برف نداشته باشه. این ممکن نبود. این آرزو از قلب دختر برمیاومد و اون قادر نبود قلبشو کنترل کنه. دختر به مردم میگفت که من به مقدار کمی برف برای زندگی احتیاج دارم، اما نمیتونم آرزوی برف رو از قلبم بیرون کنم. مردم هم بابت این عشق که بهش سنگدلی در برابر مردم میگفتن، به دختر لقب الههی یخی دادن. کار به جایی رسید که حتی خود دختر هم از شدت سرما قلبش یخ زد و سوز سرما براش عذابآور شد. با خودش میگفت کاش میتونستم مقداری گرما وارد قلبم بکنم و با فکر به این ناتوانی هر روز افسردهتر از دیروز میشد. تنها کسانی که کمی دلداریش میدادن و درک میکردن که بارش برف از قلب دختر سرچشمه میگیره و دست خودش نیست، پدر و مادرش بودن.
دختر برفی خواستگارهای زیادی از سرزمینهای برفی داشت. شاهزادههای برفی از سراسر دنیا به دهکده میاومدن و با دیدن علائم برفی یک دل نه صد دل عاشق دختر میشدن. اما هیچکدوم نمیتونست دل دختر برفی رو بلرزونه و دختر همه رو رد میکرد. مردم که از این شرایط خسته شده بودن، به دختر برفی اصرار میکردن که با یکی از شاهزادههای برفی ازدواج کنه و از دهکده بره. اما دختر برفی قبول نمیکرد و افسردهتر از قبل میشد. تا اینکه پدر و مادر دختر از دنیا رفتن و اون تنهاتر از همیشه شد. مردم که از این همه برف خسته بودن، مهلت سه روزهای به دختر برفی دادن تا دهکده رو ترک کنه. اما دختر برفی به گریه افتاد و چنان برف سنگینی بارید که دیگه کسی نمیتونست به خونهی دختر نزدیک بشه. مردم هم کاسههای چهکنمشون رو از تو صندوقچه درآوردن و به دست گرفتن و به میدان دهکده رفتن تا با همفکری هم راهحلی برای ادامهی زندگی پیدا کنن.
یکی از ریشسفیدها گفت باید بگردیم و تمام شاهزادههای برفی دنیا رو پیدا کنیم و به اینجا بیاریم و از دختر بخوایم که یکیشون رو انتخاب کنه. آخه اون چارهای بجز زندگی با یه مرد برفی نداره.
یکی از خانمها گفت اگه میخواست به اجبار تن بده، تا بهحال یکی از صد تا خواستگار برفی رو قبول کرده بود. به نظر من بهتره صبر کنیم تا گریهش بند بیاد، بعد با مکر و حیله ببریمش به کوهستان و همونجا رهاش کنیم. اونجا میتونه هرچقدر خواست آرزوی برف بکنه.
یکی از مردهای جوان فریاد زد لازم نیست اینقدر به خودمون سختی بدیم و دوز و کلک سوار کنیم. همینکه دستمون بهش رسید باید بکشیمش تا همهی مردم از دستش راحت بشن.
ریشسفید دیگهای گفت یادتون باشه اون با برف متولد شده، از نه ماه قبل از تولدش برف لاینقطع میبارید. شاید بخواد با برف هم بمیره. اگه با این همه برفی که اینجاست، نه ماه دیگه هم برف بباره، ما همه تلف خواهیم شد.
یه دختر جوون و دلرحم گفت تقصیر الههی برفی نیست، ما نباید بهش سخت بگیریم. بهجاش مردها همه بسیج بشن و هر روز مقداری از برفها رو از دهکده خارج کنن و به کوهستان ببرن.
اما مردها همه اعتراض کردن و گفتن این کار به دور از عقله.
همهمه شد و هرکس چیزی میگفت. بین اون سر و صدا، یه پسربچه دامن مادرش رو کشید و گفت مامان چرا خورشیدهای بیشتری نمیخرین؟ مادر اول بیاعتنا به حرف کودکش به داد و بیدادهای مردم گوش میداد. اما ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد و با عجله به طرف خونه برگشت. چند دقیقهی بعد وقتی با پدربزرگ پیر و فرتوتش برگشت، مردم خسته از بحث و کشمکش، روی برفها نشسته بودن. زن و پدربزرگ رو که دیدن منتظر موندن تا ببینن چی برای گفتن دارن. پدربزرگ، قصهای براشون تعریف کرد که در کودکی از پدربزرگش شنیده بود.
قصهی پسر آفتاب که در سالهای دور تو همین دهکده به دنیا اومد و دهکده رو پر از نور و گرما کرد. اون نمیتونست عشق به گرما رو از دلش بیرون کنه و هروقت آرزوی آفتاب در دلش به وجود میاومد خورشید تو آسمون پیداش میشد. به این ترتیب شبهای دهکده کمتر و کمتر شد و پسر آفتاب هم سرگذشتی شبیه دختر برفی پیدا کرد. مردم از دست اون و خورشیدی که همیشه بالای سرش بود خسته شدن و خواستن که دهکده رو ترک کنه. پسر آفتاب که گاهی قلبش از شدت حرارت میسوخت، به بیابانیترین نقطهی زمین سفر کرد تا با عشق دردناکش تنها باشه و مردم به زندگی عادی برگردن.
پیرمرد که بلندترین و سپیدترین ریشهای دهکده رو داشت و به سختی صحبت میکرد، دستی به ریشش کشید و گفت، اگه بتونین پسر آفتاب رو به اینجا برگردونین، خورشید هم با اون میاد و برفها ذوب میشن. اونوقت دختر برفی دیگه تاب اینجا موندن رو نخواهد داشت و از اینجا خواهد رفت.
مردم از این نقشه استقبال کردن و گروه شش نفرهای رو مامور سفر به بیابانیترین نقطهی زمین و آوردن پسر آفتاب کردن. اونها بعد از گذر از هفده اقلیم به پسر آفتاب رسیدن و ازش درخواست کمک کردن. پسر آفتاب با وجود اینکه میدونست بعد از رفتن دختر برفی، به زودی از اون هم خسته میشن و بیرونش میکنن، اما قبول کرد و با اونها به دهکده برگشت. اون میخواست با دختر برفی صحبت کنه و بگه که سرنوشت کسانی مثل اونها تنهاییه و باید از مردم دور باشن تا باعث آزار و اذیت اونها نشن. همینطور که به دهکده نزدیکتر میشدن، مردم دهکده احساس سرمای کمتری میکردن. وقتی پسر آفتاب به فاصلهی یک روزه به دهکده رسید، اونها متوجه شدن که ارتفاع تپههای برف هر ساعت کوچک و کوچکتر و هوا روشن و روشنتر میشه. پسر آفتاب به دهکده رسید، بارش برف قطع شد. پسر آفتاب سراغ دختر برفی رو گرفت. مردم یک تپه برف خیلی بزرگ رو نشون دادن و گفتن که کلبهش زیر اون تپه است. گفتن که دختر از شدت غم و اندوه دائما گریه میکنه، به همین خاطر کلبهش کاملا در برف مدفون شده. پسر به تپه نزدیک شد، کف دستش رو رو به تپه گرفت و جلو رفت. با جلو رفتن پسر آفتاب، برفهای مقابلش ذوب میشدن و تونلی داخل تپه ایجاد میشد. پسر آفتاب تا جایی جلو رفت که به در کلبه رسید. در زد، در باز نشد. در زد، هیچکس جواب نداد. در رو باز کرد و با احتیاط داخل رفت. دختر برفی رو دید که بیحال و بیجان روی تخت افتاده و به خاطر دردی که میکشه صورتش رو مچاله کرده و هذیان میگه. قلبش با دیدن دختر برفی فشرده شد. به یاد تنهاییها و سختیهای زندگی خودش افتاد. به دویست سال گذشته فکر کرد که چطور به تنهایی تو بیابون زندگی کرده. بی اختیار به طرفش رفت و با دست داغش دست دختر برفی رو گرفت؛ دستی که بینهایت سرد بود. دختر برفی با این شوک حرارتی! تکانی خورد. چهرهی یخزده و گرفتهش کمکم باز شد و دیگه ناله نکرد. گویا به آسودگی به خواب رفت. پسر آفتاب همچنان همونجا نشست و دست دختر برفی رو رها نکرد. ساعتها گذشت؛ هرچه میگذشت برفها بیشتر و بیشتر آب میشدن و نور بیشتر و بیشتر به داخل میتابید. دختر برفی کاملا آسوده خوابیده بود. پسر آفتاب هم از عطش و حرارت قلبش کم شده بود و دیگه نمیسوخت. تنها گرمای ملایمی رو اطراف خودش احساس میکرد. بعد از ساعتها بالاخره دختر برفی چشمهاش رو باز کرد. دیگه از سرمای سوزان خبری نبود، به جاش نسیم خنکی احساس میکرد که به وجدش میآورد. سرش رو چرخوند و پسر آفتاب رو دید، همون لحظه شعلهای که تو چشم پسر آفتاب بود تا قلب دختر برفی زبانه کشید و یخهای اطرافش رو شکست. فهمید که تا بهحال به اشتباه بین شاهزادههای یخی میگشته. اون حالا گمشدهش رو پیدا کرده بود. پسر آفتاب هم که تصمیم داشت واقعیت رو به دختر برفی بگه و ازش خداحافظی کنه، حالا با آرامشی که تو این کلبه پیدا کرده بود همه چیز رو فراموش کرد. اونها رفتن بیرون و به اهالی دهکده اعلام کردن که قصد دارن تا ابد همینجا تو همین دهکده کنار هم زندگی کنن و بهشون اطمینان دادن که به این ترتیب تعادل برقرار خواهد شد. مردم هم خوشحال و شاد به هفت شبانهروز پایکوبی پرداختن :)))
اول قرار بود یه داستان اخلاقی آموزشی بشه بین دو تا دوست و همکلاسی که هر دو دختر بودن. نمیدونم عنصر عشق از کجا وارد داستان شد 😂
یه داستان برای ردهی سنی زیر هفت سال که به قول پاییز آخرش شبیه سریالهای ایرانی جمع شده به سان سرکیسه 😂😅😂😅
راستی میدونستین من تو فالوورهام هم بهار دارم، هم پاییز، هم زمستون؟ لدفا نفر بعدی بشه تابستون :))
- تاریخ : پنجشنبه ۸ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۷ : ۳۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]