باید ده تا خواهر میداشتم. چقدر تجربیات ازدواج هر کدوم متفاوت و مبتلابهه (مبتلابهه؟ مبتلابه هست؟) تو بعضی صحنهها من میخوام بجای هدهد داد بزنم بگم اصلا ازدواج نِمیکُنَم!
افسردهام. به ازدواج که فکر میکنم نقاط مبهم و تاریکش خیلی زیاده و من هنوز از نقاط روشنش اطلاع زیادی ندارم. فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه چرا هدهد ازدواج میکنه؟ به اینکه دیر یا زود منم طوعا او کرها تو این پروسه قرار میگیرم و الان چنان نگاهم بهش درامه که فقط مشکلات و گرفتاریهاشو میبینم. وقتی پای صحبت خوشبختترین آدمهایی که میشناسم میشینم و میبینم با مشکلات جزئیای مثل زودرنجی همسر، خروپف همسر، بدغذایی همسر، حساسیت بیش از حد همسر رو بچهها و مشکلات بزرگتری مثل حساسیت رو پوشش و رفتار، دهنبینی، بدبینی و... دست به گریبانن، از دنیای افکارم و اون اهداف متعالی! که برای این پیوند مقدس در نظر میگیرم بیرون میام و احساس میکنم اون اهداف بین این مشکلات دود میشن میرن هوا. هر کدوم این مشکلات از بیرون خندهداره و ممکنه بیاهمیت به نظر بیاد، ولی من جلوی چشم خودم دارم میبینم که چه آرامشی رو از زندگی سلب میکنه. زندگی منهای آرامش؟ از دست رفتن قدرت تمرکز. بعد؟ هدف مدف پِر! وقتی آدم نتونه تو آیندهی انتخابی که کرده جای هدفشو پیدا کنه، مثل الان من افسردگی میگیره؛ البته من پیشواز رفتم! من الان هیچ تصوری از به واقعیت پیوستن آرزوهام ندارم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]