شما متوجه نیستید
واقعا خیلی زود دیر میشود
چطور بگویم؟ شاید هم متوجه باشید
شاید با گوشت و پوستتان احساسش کرده باشید
ولی احتمالا بیشترتان فقط فکر میکنید که متوجه هستید
و تازه من خودم هم اینطور فکر میکنم که فقط فکر کردهام که متوجه شدهام
داستانها خواندیم؛ واقعی و ساختگی
فیلمها دیدیم؛ مستند و تخیلی
تجربهها کردیم؛ شخصی یا به واسطهی مشاهدهی زندگی دیگران
بسیار
بسیار
بسیار...
دوستش جزوهی بیوشیمیاش را خواسته. اما چون میخواهد برای امتحان هفتهی بعد آماده شود، میگوید جزوه را نیاورده. چند دقیقه بعد دوستش جلوی چشمانش تصادف میکند و بعد از کمای چند ماهه دستگاهها را قطع میکنند و برای همیشه...
مادرش از در بیرون میرود و او میبیند مثل همیشه عینکش را جا گذاشته. اما چون خوابش میآید، نمیدود و آن را به مادر نمیرساند. مادر دیگر برنمیگردد و او تا همیشه حسرت این را دارد که کاش به بهانهی دادن عینک یک بار دیگر مادر را دیده بود.
دختر مورد علاقهاش به دفترش آمده و در رابطه با مسئلهای کاری مشورت میخواهد. دوست دارد کاش هر روز به مشکل بخورد تا بتواند به او کمک کند. او را دوست دارد، اما جرأت کافی برای بیانش ندارد. دختر میرود و چند ماه بعد به همراه همسرش برای گرفتن مشورت کاری به دفتر برمیگردند. دنیا پیش چشمش تیره و تار میشود.
دیشب بر سر موضوع پیشپاافتادهای با همسرش بحث کرده. شب را به تنهایی در اتاق سر کرده و تا صبح در دل به همسرش و اخلاقهای گندش بد و بیراه گفته و کلی خط و نشان کشیده که از این پس چه میکنم و چه نمیکنم. صبح برخلاف همیشه صبحانه آماده نکرده و حتی خود را به خواب زده و به خداحافظی همسرش جواب نداده. همسر چهل و پنج سالهاش در اداره سکته میکند و او عذاب وجدان وارد آوردن فشار روحی بر همسرش و حسرت جواب ندادن به خداحافظیاش را تا همیشه در دل نگه میدارد. او دیگر نمیتواند اخلاقهای گند همسرش را به خاطر آورد و هرچه در ذهنش هست فقط خوبیهاست.
پیرزنی هر روز کنار مغازهاش مینشست به امید آنکه کسبه و رهگذران به اندازهی قوت روزش به او کمک کنند. چند هفته پیش از شبهای سرد و نداشتن بخاری شکوه کرده بود. قصد کرد برایش بخاری مستعملی بخرد، اما همزمان شدن فشار کاری با عروسی دخترش باعث شده بود این نیت را به فراموشی بسپارد. امروز که روز عروسی دخترش بود، اهل محل میگفتند که از چند شب پیش که برف سنگینی باریده دیگر پیرزن را ندیدهاند. چند ساعت بعد معلوم میشود همان چند شب پیش به خاطر سرما از دنیا رفته است. عروسی برایش زهرمار میشود.
نهایتا؟
ما هنوز نمیدانیم چقدر ابراز علاقه، چقدر ابراز احساسات، چقدر بخشش، چقدر نگاه، چقدر دوست داشتن، چقدر کار انجام نداده و چقدر چقدرهای دیگر به دنیا و مافیها بدهکاریم. و نمیدانیم ما و اطرافیانمان چقدر فرصت از دنیا طلبکاریم. ما اهل تعللیم. اهل تعلل تبدیل به اهل حسرت خواهند شد اگر نتوانند بالاخره جایی کوتاه بیایند و بدون علت و بدون چشمداشت خوبی کنند.
واقعا خیلی زود دیر میشود
چطور بگویم؟ شاید هم متوجه باشید
شاید با گوشت و پوستتان احساسش کرده باشید
ولی احتمالا بیشترتان فقط فکر میکنید که متوجه هستید
و تازه من خودم هم اینطور فکر میکنم که فقط فکر کردهام که متوجه شدهام
داستانها خواندیم؛ واقعی و ساختگی
فیلمها دیدیم؛ مستند و تخیلی
تجربهها کردیم؛ شخصی یا به واسطهی مشاهدهی زندگی دیگران
بسیار
بسیار
بسیار...
دوستش جزوهی بیوشیمیاش را خواسته. اما چون میخواهد برای امتحان هفتهی بعد آماده شود، میگوید جزوه را نیاورده. چند دقیقه بعد دوستش جلوی چشمانش تصادف میکند و بعد از کمای چند ماهه دستگاهها را قطع میکنند و برای همیشه...
مادرش از در بیرون میرود و او میبیند مثل همیشه عینکش را جا گذاشته. اما چون خوابش میآید، نمیدود و آن را به مادر نمیرساند. مادر دیگر برنمیگردد و او تا همیشه حسرت این را دارد که کاش به بهانهی دادن عینک یک بار دیگر مادر را دیده بود.
دختر مورد علاقهاش به دفترش آمده و در رابطه با مسئلهای کاری مشورت میخواهد. دوست دارد کاش هر روز به مشکل بخورد تا بتواند به او کمک کند. او را دوست دارد، اما جرأت کافی برای بیانش ندارد. دختر میرود و چند ماه بعد به همراه همسرش برای گرفتن مشورت کاری به دفتر برمیگردند. دنیا پیش چشمش تیره و تار میشود.
دیشب بر سر موضوع پیشپاافتادهای با همسرش بحث کرده. شب را به تنهایی در اتاق سر کرده و تا صبح در دل به همسرش و اخلاقهای گندش بد و بیراه گفته و کلی خط و نشان کشیده که از این پس چه میکنم و چه نمیکنم. صبح برخلاف همیشه صبحانه آماده نکرده و حتی خود را به خواب زده و به خداحافظی همسرش جواب نداده. همسر چهل و پنج سالهاش در اداره سکته میکند و او عذاب وجدان وارد آوردن فشار روحی بر همسرش و حسرت جواب ندادن به خداحافظیاش را تا همیشه در دل نگه میدارد. او دیگر نمیتواند اخلاقهای گند همسرش را به خاطر آورد و هرچه در ذهنش هست فقط خوبیهاست.
پیرزنی هر روز کنار مغازهاش مینشست به امید آنکه کسبه و رهگذران به اندازهی قوت روزش به او کمک کنند. چند هفته پیش از شبهای سرد و نداشتن بخاری شکوه کرده بود. قصد کرد برایش بخاری مستعملی بخرد، اما همزمان شدن فشار کاری با عروسی دخترش باعث شده بود این نیت را به فراموشی بسپارد. امروز که روز عروسی دخترش بود، اهل محل میگفتند که از چند شب پیش که برف سنگینی باریده دیگر پیرزن را ندیدهاند. چند ساعت بعد معلوم میشود همان چند شب پیش به خاطر سرما از دنیا رفته است. عروسی برایش زهرمار میشود.
نهایتا؟
ما هنوز نمیدانیم چقدر ابراز علاقه، چقدر ابراز احساسات، چقدر بخشش، چقدر نگاه، چقدر دوست داشتن، چقدر کار انجام نداده و چقدر چقدرهای دیگر به دنیا و مافیها بدهکاریم. و نمیدانیم ما و اطرافیانمان چقدر فرصت از دنیا طلبکاریم. ما اهل تعللیم. اهل تعلل تبدیل به اهل حسرت خواهند شد اگر نتوانند بالاخره جایی کوتاه بیایند و بدون علت و بدون چشمداشت خوبی کنند.
- تاریخ : چهارشنبه ۲۳ آبان ۹۷
- ساعت : ۱۰ : ۳۰
- نظرات [ ۰ ]