تهوع دارم، مغز سرم با هر تکون به اینور و اونور حرکت میکنه، کرخت و بیحالم، انرژیم تموم شده، آب دهنم رو به زور قورت میدم. مامان میگه به خاطر اینه که شیرینی پختی و بوش تو خونه پیچیده. حال مامان و هدهد هم مثل منه. مامان میگه اگه ما مریض بشیم مسئولیتش با توئه. گفتم باشه، بیاین از کارافتادگیتونو پرداخت میکنم. از قضا فردا شب مهمان داریم، چه مهمانی! خانوادهی داماد نو، برای بار اول میان خونهمون. مامان و باباش از هرات رفته بودن کربلا و الان تو مسیر برگشت برای عروسی اینجا توقف کردن.
تو ذهنم ساعت به ساعت امشب و فردا رو برنامه ریخته بودم که چه بکنم و چه نکنم که بتونم اون فوقبرنامهی دلخواهم رو انجام بدم. ولی چون حالم اینطوریه هی فک میکردم چقد سخت و چقد زیاد :( تا اینکه ناگهان قفل ذهنم باز شد و دیدم چرا باید اون فوقبرنامه رو انجام بدم؟ اونم امشب و فردا؟ و اینطور شد که انگار منو از یه مسئولیت سنگین و بزرگ مرخص کردن و به تعطیلات فرستادن :)))
جالبه برای خودمون فشار ایجاد کنیم، بعد خودمون فشار رو برداریم و از این حس آزادی لذت ببریم :) البته شرطش اینه که به فشار و وظایف ایجادشده، هرچند غیرضروری متعهد باشیم.
الانم میخوام برم بخوابم، چه خواب کاملی بشه از الان تا فردا صبح :)
- تاریخ : يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]