خیلی طولانیه، بعیده بتونین بخونین. برای من ارزش داره، برای شما فک نکنم.
دختر خوبیه. البته الان که دیگه مامان خوبیه. روز اولی که رفتم دانشگاه برای ثبتنام دیدمش. کبری رو هم همون روز دیدم. فرقش این بود که به سرویه حس مساعدی داشتم، ولی به کبری نه. ثبتنام ایرانیها زودتر از ما و جای دیگهای انجام شده بود و بنابراین من اون روز هیچ همکلاس ایرانیای رو ندیدم. بعدا فهمیدم که برخلاف ایرانیها که با مامان باباشون برای ثبتنام اومدن، ما اغلب تنها بودیم. من که خیلی خیلی برای ورود به جامعه بیتجربه بودم. فقط بلد بودم چجوری تنها برم حرم و برگردم خونه که خیلی به ندرت ممکن بود این اتفاق بیفته. البته به علاوهی رفتن به پیشدانشگاهی که باید با اتوبوس میرفتم. و خب البته ادارهی آموزش و پرورش و سالن مهندس مشکی هم زیاد میرفتم. روز ثبتنام یادمه آقای منو رسوند جلوی در ادارهی کل، لباس کار تنش بود و این یعنی هیچ قصدی نداشت که باهام بیاد داخل و تو هزارجای دیگهای که نمیدونستم قراره بفرستنم همراهیم کنه.
ما همکلاسیهای آینده، اونجا در تمام مسیر بروکراسی همدیگه رو میدیدیم و اونا با هم حرف میزدن. اونا یعنی همهی دوستهای بعدهای من. پلههای طبقات ادارهی کل، بانک، محضر و دانشکده، مدام بین اینها میچرخیدیم و چشم تو چشم میشدیم. خیلیها خیلی زود با هم دوست شده بودن، واضحه که من جزء خیلیها نبودم. فقط کنار دانشکده با سرویه مسیرمون تلاقی کرد و اونجا نمیدونم چطور شد که شمارهی همدیگه رو گرفتیم. تو آخرین مرحله، پشت در معاون مالی دانشکده وقتی در انتظار برگشتش به اتاقش بودم، کبری رو هم دیدم. سر صحبت رو باز کرد و معلوم شد همکلاسی هستیم. بعدها بهم گفت اون روز خیلی بهش برخورده وقتی من بهش بیمحلی کردم و بدون اینکه بهش بگم بیاد با هم برگردیم و حتی بدون خداحافظی بعد از تموم شدن کارم راهمو کشیدم رفتم! خب ما که با هم دوست نبودیم، اون فقط پرسید رشتهتون چیه، گفتم مامایی. نگفت بیا با هم دوست بشیم یا با هم برگردیم که :|
این اولین دیدار من با سرویه و کبری بود. لیلا رو بعدا تو کلاس دیدم. اصلیترین دوستان من تو دانشگاه این سه تا بودن. به خاطر یه هیاهوی مسخره که اول ترم یک، مسئولین بیکفایت دانشکده و دانشگاه راه انداختن، بین ایرانی و غیرایرانی کاملا فاصله افتاد و فرصت شروع تعامل رو ازمون گرفت و من هیچ دوست ایرانیای نداشتم. البته که تعامل داشتیم، ولی در حد همکلاسی، نه دوست.
ماجرا از این قرار بود که ورودی ما برخلاف تمام ورودیهای گذشته جمعیتش خیلی زیاد بود، فک کنم چهل و پنج نفر بودیم. از این تعداد هفت نفر افغان بودیم که پنج نفرمون با سهمیهی بینالملل اومده بودن، از جمله کبری و سرویه و لیلا. مسئولین دیدن تو کلاسهای تئوری مشکلی نیست، ولی بعدا وارد بیمارستان که بشیم با این تعداد به مشکل میخوریم. به خاطر همین گفتن میخوایم شما رو دو گروه کنیم و نصفیتون ورودی بهمن بشین. همه مخالف بودن، بجز من و فک کنم یکی دو نفر دیگه. قرار شد قرعهکشی بشه، اینطور که شمارههای دانشجویی رو بر اساس رقم آخرشون به دو گروه زوج و فرد تقسیم کردن و بعد بین زوج و فرد قرعه انداختن. قرعه افتاد به زوج و من افتادم بهمن. اما این وسط یه تبصره وجود داشت و اون اینکه دانشجوهای بینالملل چون پول دادن و از حدود یک و نیم سال پیش روند ثبتنامشون شروع شده و زیادی منتظر موندن، چه زوج چه فرد، از مهر شروع میکنن. همین که اعلام شد، کل دانشجوهای بهمن زدن زیر هرچی قرارداد و قرعهکشی بود! همهی دانشجوهای خارجی انگشتنما شدن که اینا همونان که با پول دارن درس میخونن. سلام و علیکی رد و بدل نمیشد و نگاهها همه غیضآلود بود. با اینکه همهی دانشجوها قرعه رو قبول کرده بودن، اما با این شرایط اونقدر اعتراض کردن و گفتن الا و لله، همممهمون از مهر شروع میکنیم که بالاخره مسئولین گفتن اگه اینقدر کمعقلین قبول، بیاین همهتون برین مهر سر کلاس بشینین. فقط اگه اون آخر، زایمان گیرتون نیومد و مجبور شدین ده ترمه تموم کنین خودتون میدونین. و بچههام خودشون دونستن :) همه رفتیم تو یه کلاس نشستیم، ولی جو از همون اول سنگین شده بود و خیلی طول کشید تا تقریبا متعادل بشه و نه کاملا.
خلاصه در طول تحصیل ما یه اکیپ شش نفره داشتیم، متشکل از من، سرویه، کبری، لیلا، مریم که افغان بودیم و جعفرصادق که دورگهی عرب ایرانی بود، ایرانی به حساب میاومد، ولی تعصب ایرانیبودن نداشت. جعفرصادق فامیلیش بود و همیشه همینجوری صداش میزدیم. من و سرویه تقریبا همیشه با هم بودیم. کبری و لیلا در مرتبهی بعدی ارتباطاتم بودن، مریم و جعفرصادق در مرتبهی بعدی بعدی. سرویه فقط یه مامان داشت و البته یه نامزد تو هرات. مادرش به خاطر بیماری قلبی از بارداری منع شده بود و سرویه تکفرزند بود. خودش خیلی بچه دوست داشت. همیشه میگفت من چهارده تا بچه به نیت چهارده معصوم میارم، چون خودم خیلی تو تنهایی بزرگ شدم. پدرش رو دو سال قبل بر اثر سرطان از دست داده بود و بعد از دبیرستان با پسرداییش عقد کرده بود. کل چهار سال دانشگاه رو تو عقد بودن و سلولخان (اسم مستعار برای سلیمان) مدام در رفت و آمد بین ایران و افغانستان بود. جالبی ماجرا اینجا بود که پدر سلولخان، برخلاف خواست سلولخان، مدام به سرویه میگفت درستو بخون، درستو بخون، حالا برای عروسی وقت هست، درست که تموم شد بعد. تازه یه مدت هم بهش میگفت نمیخوای ارشد بخونی؟ نمیخوای بری هند ادامهتحصیل؟ که دیگه فک کنم سلولخان داغ کرده بود :))) همین بود که بلافاصله بعد از تموم شدن آخرین واحدها سرویه رفت هرات، عروسی گرفتن و دیگه برنگشت! برای گرفتن مدارک تحصیلیش به من وکالت داد، پاسپورت دانشجوییش رو هم داد دست من، خودش رفت. ولی یکی از مهرههای اصلی ماجرا، گفت آسمون به زمین بیاد، زمین به آسمون بره، خودش باید بیاد تا بهش مدرکشو بدم؛ نقل به مضمون البته. حتی گفتم مدارک پزشکیش رو میفرسته که بارداره و نمیتونه سفر کنه، قبول نکرد. سرویه هم بیخیال مدرکش شد. تا الان که دخترش یک ساله شده و اومده مشهد.
دیشب به من پیام داد که اومده مشهد. امشب پیام داد که پاسپورتشو میخواد. جدا ناراحت شدم. همیشه میدونستم و میدیدم که سرویه به همه به چشم وسیله نگاه میکنه، به دوستاش به چشم دوستان وسیلهای! روابطش رو گسترده و کمعمق نگه میداشت. میدونست که هر کسی یه جایی بهدردش خواهد خورد و با شامهی تیز و فرصتطلبی ذاتیش خیلی به موقع از همهی امکانات و وسیلههاش! استفاده میکرد. دختر خوبی بود، ولی تو نگاه من حرکاتش کاملا براساس منافعش بود. الان که فکرشو میکنم دوستی با من هم براش همینطور بود. تو اون هفت نفری که میتونست باهاشون ارتباط قوی بگیره، به من چسبیده بود. سردترین و نچسبترینِ اون هفت نفر که نه، کل کلاس و کل دانشکده حتی! چون سرویه رشتهش ریاضی بود و بدون کنکور و خوندن یک کلمه زیستشناسی اومده بود نشسته بود سر کلاس مامایی! چون چهار نفر دیگه از ما هم بدون کنکور اومده بودن و طبیعتا تسلط من روی درس زیستشناسی رو نداشتن. نفر هفتم هم که کنکوری بود، تا مدتها از وجودش اطلاعی نداشتیم. از بیرون که نگاه کنی انتخاب خیلی هوشمندانهای بوده. تا چند ترم از نظر درسی کاملا به من وابسته بود و خب این یه دونه اخلاق خوب رو دارم که بیمنت و تقریبا بیحد و بیحسودی کمک میکنم. سرویه اصلا شخصیت وابستهای نداشت، بلکه فرصتطلب یا فرصتشناس بود. تمام هدفش این بود که تا اونجایی که میتونه کسب کنه و بعد در اسرع وقت برگرده خونه، پیش مادرش. هیچوقت با ما تریا یا جای دیگهای نمیومد، یا اگر میومد انگار هدف فقط خوردن چای بوده، تند تند چایش رو میخورد و چون دلیل تریا اومدن برطرف شده بود، زود خداحافظی میکرد و میرفت. هیچوقت وقتی برای دوستیمون نذاشت. هیچوقت ازش نمیخواستم برای من اضافه بمونه یا با من تا فلانجا بیاد، چون دوست نداشتم چیزی رو از کسی بخوام که تمایلی به دادنش نداره. کاری که اون زیاد میکرد و من هم زیاد وقت صرفش میکردم. البته با رضایت، مشکلی نداشتم. انصافا دختر خیلی خوبی بود. وجوه مثبت، فراوان داشت. محبوب کل کلاس بود. خوشاخلاق و خندهرو بود. ولی خیلی کم دیدم که منافعش رو از نظر دور بداره! به نظرم این یا یه ویژگی ذاتی بود، یا یه ویژگی اکتسابی نهادینهشده. همیشه این تنها مشکل، اینکه ازم به عنوان وسیله استفاده میکرد و اینکه نمیدونستم اگه واقعا هیچ منفعتی براش نمیداشتم باز هم با من میچرخید یا نه، آزارم میداد. ولی تا امشب بهش اعتراف نکردم. اینکه بعد از دانشگاه بره و جواب پیامهاتو خیلی کوتاه و دیر به دیر بده و دلیلشم مشغله عنوان کنه، و وقتی که بعد از دو سال که برمیگرده اولین حرفهاش این باشه که راهنماییم کن چجوری مدرکمو بگیرم، نشون میده صمیمیتی در کار نبوده. البته من خودم میدونم که تو کل زندگیم فقط یه دونه دوست صمیمی داشتم، تو دوران دبستان و راهنمایی. تازه اگه بشه به اون مدل دوستی گفت صمیمیت. ولی بقیه که از بیرون نگاه میکردن ما رو تو همهی کلاسها کنار هم میدیدن و این از نظر اونا یعنی صمیمیت. از نظر من یعنی اگه برگردم نه اینکه بهش بگم کنارم نشین و از رو دستم جزوه ننویس، اما میرم کنار کبری و لیلا میشینم و یه صندلی هم برای سرویه نگه میدارم.
الان هم راهنماییش میکنم، تا هرجا که واقعا بلد باشم؛ ولی برای اینکه قرار دوستانه با بچهها بذاریم دیگه حرفی نمیزنم. چون دیشب مطرح کردم و گفت باز هماهنگ میکنه. و این یعنی هر وقت اون وقت داشته باشه.
به نظرم این متن رو خیلی شیطانی، خبیثانه و بدبینانه نوشتم. الان خواننده احتمالا بدترین تصورات رو در مورد سرویه داره. ولی مسئله اینه که ما آدمها یه مجموعهایم. این اخلاقی که از سرویه منو آزار میداد اخلاق غالبش نبود. چون هر لحظه نیازی به استفاده ازش نبود. و دیگه اینکه سرویه اخلاقیات برجستهی دیگهای هم داشت، جوری که اگه برگردم هم رابطهمو باهاش کات نمیکنم. دافعه و جاذبهی توامان، نمیذاره که این کارو بکنم. و سوم هم اینکه سرویه خیلی زیرک بود، جوری آدمو راضی میکرد کاری براش انجام بده که طرف فکر نمیکرد این از من خواهش کرده! و بنابراین خیییلیها متوجه این اخلاقش نمیشن قطعا و صددرصد. همینقدر بگم این چیزی که من توصیف کردم رو بیخیال شین. با شخصیت کاریزماتیکی که سرویه داشت، اگه شما هم ببینینش یقین کنید که از دوستدارانش خواهید شد.
خلاصه تعجب نکنین چرا چهار سال تمام با این احساسات سر کردم و باز به همون رویه ادامه دادم. رابطه، بین حداقل دو نفر انسان تعریف میشه، یعنی یک طرف قضیه سرویه است، یک طرف دیگهش منم با اخلاقیات خاص خودم. من هم حتما چیزی تو اون رابطه داشتم که موندم. من اون موقع نمیتونستم دست دوستی به طرف کسی دراز کنم و اینکه سرویه تو دوستی پیشقدم شده بود موهبتی برای من بود. (یادم هست که کل سال پیشدانشگاهی، چون مدرسهم عوض شده بود و کسی رو نمیشناختم تنها بودم.) بعد از مدتی هم که با کبری و لیلا و بقیه لینک شدم، برای پس زدن دوستی سرویه دیر بود. نمیتونستم درخواست کمک رو به این دلیل رد کنم که اون قرار نیست بعدا به من کمک کنه.
+ نیاز داشتم اینا رو بنویسم، موقع نوشتن بهتر فکر میکنم. باید کاملا ابعاد رابطه رو برای خودم تشریح میکردم تا بتونم در آینده، چه مقابل سرویه چه مقابل شخصی مثل سرویه مواضع درستی بگیرم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
- ساعت : ۰۲ : ۲۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]