"یک بالش برای من بیاور."
"ساعت هشت و نیم است."
"امشب شام چی داریم؟"
اولین جملاتی که من دیکته کردم و آقای تایپ کردن. حدود یک ماه پیش. خودشون شروع به تایپ تو گوشی مامان کرده بودن که منم مشتاقانه نشستم کنارشون. بنویس پاک کن، بنویس پاک کن رفتیم جلو تا اینا نوشته شد. البته نه با این املا 😅 املای آقای خیلی ضعیفه.
امشب داشتم ظرف میشستم که دیدم تلفن خونه زنگ زد. مامان برداشتن و آقای از اون طرف گفتن من بودم :) بعد دیدم گوشی خود آقای زنگ زد. نگو آقای گوشی منو برداشتن و رفتن تو تماسهای اضطراری و دارن باهاش زنگ میزنن. گفتن این گوشیت قفل باشه هم به این سه تا زنگ میزنه؟ آقاجون، آبجی، منزل؟ گفتم آره جوری تنظیم کردم که اگه مثلا تصادف کردم بتونن بدون داشتن رمز، با گوشیم بهتون خبر بدن. بعد دوباره مشغول ظرفها شدم، ولی دیدم همچنان دارن با گوشی من ور میرن. رفتم جلو نگاه کردم دارن تو همون قسمت تماسهای اضطراری تایپ میکنن =)
"سلام شوما کو جاهاستی"
=)))))
گوشی الانشون از ایناییه که اگه ماربازیش رو تا آخر بری دوربینش باز میشه 😂😂 [گمونم یه بار دیگه هم اینا رو اینجا گفته باشم 🤔] الان شوق کردن یه لمسی بخرن، فقط به خاطر اینکه بتونن پیام بنویسن 😊.
امشب یکککک عاااالمه دودمان خانوادگی رو بررسیدیم. البته فقط سمت آقای رو. خیلی خوش گذشت. کاشف به عمل اومد که پدربزرگ مادری آقای هشت تا زن گرفتن! البته همه میمردن یا مریض میشدن و ایشون میرفتن دوباره زن میگرفتن. هدهد میگفت بنده خدا یه پاش تو عروسی بوده یه پاش تو عزا😂 البته وضعش خوب بوده، وگرنه زنهای بقیه هم میمردن، اونا چرا تجدیدفراش نمیکردن؟ 😆 و چند مورد هم خانمهایی بودن که شوهرشون میمرده و به دفعات ازدواج میکردن. خلاصه حس تعلق و خاطره و اینا فک کنم یا وجود نداشته یا مهم نبوده یا جبر شرایط بوده یا هرچی. وگرنه آدم دلش میخواد با همونی که جوونیهاشو طی کرده، تو پیری دعوا و غرغر کنه، نه یه آدم جدید غریبه که باید دوباره از اول کلی تلاش کنی بشناسیش و بعد هم هی مقایسه و یادآوری خاطرات و... .
- تاریخ : يكشنبه ۶ آبان ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۴
- نظرات [ ۰ ]