مونولوگ

‌‌

 

نمدونم چیکار کرده‌م که امشب بهم دو تا چای ندادن :( تازه خیلی هم ناراحتم که نشده حتی یه سیاهی تو خونه نصب کنم. می‌خواستم از مامانم بگیرم، همه رو خودشون زده‌ن به دیواراشون.

این شبا چون کارم طول می‌کشه، یک ساعتی بعد از اذان میام مسجد. وسط یا آخرای سخنرانی می‌رسم. راستش از سخنرانی‌هاش خوشم نمیاد. برای روضه میام در اصل. امشب داره در مورد این میگه که سن ازدواج بالا نره و... از من که گذشت و بالا رفته دیگه فایده نداره 😁

امروز بازیافتی‌ها رو جمع کردم تو حیاط، ایشالا فردا بهروب بیاد ببره. خیلی زیاد شد، خودمم تعجب کردم ذره ذره انقد شده. به این میگن کار آهسته و پیوسته. دسشویی رو هم که شستم، فرنگی رم شستم. از وقتی مامان بابام رفته‌ن ازش استفاده نشده. توش کرم‌های ریز سیاه شنا می‌کردن 🙈 سرچ کردم ظاهرا انگل نیستن و مال فاضلابه و وقتی یه جایی آلوده و مرطوب باشه زیاد میشن. دسشویی فرنگی هم چند هفته‌ای هست درش بسته بوده و استفاده نشده و مرطوبم که هست، زیاد شده‌ن. حالا نمدونم دامستوس اینا بریزم بذارم بمونه می‌میرن یا باید حتما سم حشرات بگیرم. علم شیر آب هم مدت‌هااااست که کمرش شکسته و مامان بابام با نخ بسته بودن و استفاده می‌کردن. امشب رفتم علم هم خریدم، ولی نمدونم می‌تونیم خودمون نصب کنیم یا نه 😃

هنوز از خانمه که بهم دو تا چای نداد ناراحتم :(

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

انقدر گذشته از نماز جماعت خوندنم که امشب که رفتم مسجد، رکعت دوم سهوا بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم رو گفتم. دو رکعت اول هم خیلی حواسم پی تجوید اشتباه امام جماعت می‌رفت. مثلا انا عنزلناه فی... یا سلام هی حتااا و نه حتَی مطلع الفجر و بسیار الف‌های دیگه که ع تلفظ شد و... دیگه گفتم وله‌کن بابا، دو دقه دنبال غلط نگرد، ایشالا که درست می‌خونه و حواسم پرت چیزای دیگه شد :)))

کل عصر داشتم به شرایط نداشتنم برای کربلا فکر می‌کردم. اینکه موقع اربعین کربلا رفتن که تنها گزینه‌م هستو دوست ندارم، ولی دلم می‌خواد همونو برم و همونم نمی‌تونم :))

چند تا نوحه‌ی خوب معرفی می‌کنید تو ماشین گوش بدم؟ قابلیت اشک آوردن داشته باشه لطفا، روضه‌طور مثلا. روضه‌ی درست حسابی، نه خرافات و چیزای عجیب غریب. از آقای کریمی هم نباشه لطفا، باهاش هیچ ارتباط نمی‌گیرم.

وقتی صدای جرنگ جرنگ استکان‌ها رو تو مسجد شنیدم، اینجوری بود که انگار گفته‌ن یه چیز ارزشمندی دارن برامون میارن. خیلی ذوق کرده بودم. تو خونه قهوه خورده و اومده بودم، ولی دو استکان چای برداشتم :)) بازم می‌خواستم که نیاوردن دیگه. بعدا آب آوردن که یه لیوانم آب خوردم. خیلی تشنه‌م شده بود.

 

 

 

اینم امشب، مسجد محلمون که ایشالا ختم منم همینجا باشه:

 

 

نمدونم چه سریه، هر وقت دستمال می‌برم با خودم (روضه، ختم اینا) دریغ از یه قطره اشک، باز وقتی یادم میره دستمال بردارم، رودها بر صورتم جاری میشه!

و چرا تو روضه‌ها میگن سادات ببخشن و بعد مثلا قسمت اوج روضه رو می‌خونن؟؟ یعنی واقعا فرقی داره سادات بودن و نبودن تو شدت متاثر شدن؟

 

پریشب، دو تیکه فرش کوچیک داشتیم (دو تاش با هم شاید یه فرش شیش متری مثلا) که بردم تو حیاط برای شستن. جیم‌جیم هنوز نیومده بود. شروع کردم شستن و فرچه‌شو زدم و پارو می‌کشیدم که جیم‌جیم زنگ زد. گوشیو برداشتم که تالاپ از دستم افتاد تو تشت آب :// بلندگوش خراب شده بود و فقط خش‌خش می‌کرد. تا صبح تو برنج استراحت کرد و حالش خوب شد :)) سشوار هم نداریم. جیم‌جیم گفت آه من گرفت که بدون من فرش شستی. البته وسطا دیگه اونم رسید و بقیه‌شو شست. دیروز هم علی داداشم که طبقه بالای ماست، کولرمونو نصب کرد که اونم داستان شد باز تعریف می‌کنم. پرده‌ی پنجره رو نصب کردیم. آینه و جاکلیدی رو نصب کردیم. کلی از وسایل تو کارتن رو جمع کرد جیم‌جیم و کارهای ریزریز دیگه که یاد آدم نمی‌مونه و در شمار هم نمیاد. خلاصه خوب کار کردیم و خوبم دعوا کردیم :)) مواد پیتزام گرفته بودیم که از خستگی رو پا نبودیم و حتی بدون انداختن جاهامون رو زمین ولو شدیم. امروز ولی در راستای داستان کولر، با فر داستان داشتیم که اونم باشه بعد. ولی نهایتا ظهر پیتزا رو درست کردیم و دلتون نخواد خیلی هم چسبید. چای آلبالو خوردیم. کیک و قهوه خوردیم. شربت بهارنارنج و زعفرون و تخم‌شربتی و گلاب و یخ :))) خوردیم و خلاصه امروز در عین اینکه یک لحظه بیکار نبودیم خیلی هم لاکچری‌طور تغذیه شدیم برخلاف دیروز. دیگه در یه روز رو یه پاشنه است، فردا می‌چرخه رو پاشنه‌ی دیگه.

 

امروز تو خیابون، دور یه میدون، یه خانمی می‌خواست بعد خروج از میدون، بره کنار و پارک کنه. آقایی که تو لاین راست بود بوق بوق بوق، راه نمی‌داد و بعدم که رد شد کلی با دست و بدن حرکاتی در شماتت اون خانم انجام داد. البته خب خانم هم انگار عجله کرده بود و دفاعی ندارم ازش بکنم. ولی بعدش این آقا که با بیرون آوردن سر، دست و کتف چپ و کمی از بالاتنه‌ش از پنجره‌ی ماشین داشت ادعای دست‌فرمون خوب می‌کرد، اومد چسبوند به ماشین جلویی من و شروع کرد باهاش مکالمه کردن در مورد اتفاق افتاده و هر دو ماشین با سرعت مثلا بیست سی اینا می‌رفتن. منم با بوق بوق بوق اعتراض کردم و آقای دست‌فرمون‌طلا، کلی قروفر خورد و دو سه بار نزدیک بود بخوره به اون یکی ماشین و بالاخره رفت تو لاین خودش. بعله.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

نمی‌دونین چقدر از اخبار دور افتاده‌م. هیچ کانال یا مرجع اطلاع‌رسانی ندارم. فقط جیم‌جیم که میره کلینیک، با نت اونجا یه مقدار خبر می‌خونه و برای منم میاره. فعلا می‌دونم آتش‌بس شده. نمی‌دونم چطور. نمی‌دونم قبلش کی کجاها رو و چقدر زده. کلا اطلاعاتم خیلی خیلی کمه. کاش دوباره نت برگرده.

همین‌طور که گفتم اطلاعاتم کمه و خب هنوز مغزم فکر می‌کنه همون دو سه روز اوله و ایران خیلی نزده و اسرائیل خیلی زده. اینه که وقتی شنیدم آتش‌بس شده، انگار سوختم. زورم اومد اسرائیل نخورده دربره. ولی شایدم ایران زده، خوبم زده. اینو بعد بهش فکر کردم. یکی از تحلیلایی که قبل قطعی نت خونده بودم این بود که اسرائیل ول‌کن نیست و اونقدر خواهد زد تا به تجزیه‌ی ایران برسه، به شرطی که ایران نتونه تو بازدارندگی موفق باشه. و اگر حتی اینطور بوده باشه، یعنی ایران انقدری قدرت نشون داده یا انقدری هزینه وارد کرده که از ادامه منصرف شده‌ن. البته باید دید آتش‌بس موقته یا دائمی. و اصلا خود آتش‌بس واقعیه یا تاکتیک. و اصلا اسرائیل دروغگو، پای آتش‌بس می‌مونه یا نقض می‌کنه.

امروز از سه‌شنبه‌بازار دو تا گلدون جدید خریدیم. یه سانسوریا و یه استخوونی. خوشم ازشون میاد. برگشتم هم سالاد ماکارونی درست کردم، انقدری که هم برای ظهر خودم باشه، هم شبمون، هم فرداظهرمون 😃 بابامم سر راهش از خونه به سر کار، پارو و دریل برام آورد. دریل که باهاش چیزمیز بزنیم به دیوار. پارو هم که ایشالا دو تیکه فرش هست، خیلی خاک داره، اونا رو بشوریم.

  • نظرات [ ۲ ]

دیشب بعد از شاید هفت هشت ماه، رفتم خونه‌ی مامان بابام شب موندم و خوابیدم! یه‌کم بدخواب شده بودم اولش. تو اتاقی که اسمش اتاق منه! ولی با وسایل و رخت‌خواب‌های اضافی پر شده :)) هنوز کمد و کابینت نزده‌ن، چون بودجه ته کشیده فعلا. بزنن اینارم جابجا می‌کنن بعدش. موقع تقسیم اتاق‌ها، وقتی هنوز خونه اینطوری بود

 

 

اتاق مستر که مشخص بود مال مامان باباست، حجت هم اتاق بزرگه رو برداشت و گفت کوچیکه مال تو. والدین هم هی مخالفت می‌کردن که نه بزرگه مال خواهرته. اون موقع با اینکه بزرگه رو می‌خواستم با خودم گفتم کوووو تا ما بیایم اینجا و معلوم نیست چند دور بچرخیم تا اون موقع و هیچی نگفتم. گفتم دعوا هم بخوایم بکنیم سرش، بذارم همون آخرا باشه که لااقل مطمئن باشم ارزش داره. و واقعا هم همین شد و اصلا نیازی نبود بخوایم تو سروکله‌ی هم بزنیم :)) چار صباح دیگه‌م حجت داماد میشه و کلا از مالکیت اونم خارج میشه. دنیا همینه واقعا.  بیشتر وقتا غافلیم، گاهی که بشینیم خوب فک کنیم، می‌بینیم قصر می‌خوایم واسه چند سال زندگی؟ که بعد یه آجرشم نتونیم ببریم؟ همون آجرا و سنگ‌های گرون‌قیمت و کابینت های‌گلس و مبلمان فلان و یخچال برند بهمان و... و سال‌ها هم خودمونو اسیر و بدبخت کنیم که اینا رو دربیاریم. ما داریم چیکار می‌کنیم واقعا؟ حالا اینا رو که میگم خودمم درگیرشم و دنبال همین دنیا. کاشکی هر لحظه متوجه باشیم که چقد زندگی کوتاهه و از هر چی همونجا داریم استفاده کنیم. خیلی اومانیستی شد نه؟ :))

دیروز تو وبلاگ شاگردبنا خوندم که نوشته بود کلی از اونایی که تو زن‌زندگی‌آزادی بودن الان دارن مقاومت می‌کنن و انقلابی‌ها فحششو می‌خورن! خونه‌شونه، وظیفه‌شونه، منت ندارن سر کسی و این چیزا. بذارین راست‌وحسینی حرف دلمو بگم. خیلی پررو هستین. این کسی که به اسم شاگرد بنا، در قالب زن و شوهر، وبلاگ می‌نویسه، اولا خیلی مشکوکه شخصیت‌هاش واقعی باشه. الان مثلا تو تهران دارن چیکار می‌کنن که یک دقیقه! نمی‌خواد وقت شوهرشو بگیره که کارا زمین نمونه؟! رفتن تو اتاق فکر جنگ مشارکت می‌کنن با دختر هفده هجده ساله‌ی خیبرشکن و دامادشون؟ پشت پدافندا نشسته‌ن؟ کاش یه‌کم با جزئیات از کارایی که می‌کنن بنویسن ما هم بفهمیم تو سیستان و عراق و مشهد و تهران و سوریه و... دقیقا چیکار می‌کنن. چون ظاهرا در تمام امور تخصص دارن و در همه‌ی موارد نخبه‌ان و تو همه چی نفر اولن و... نمی‌دونم واقعا. اینطور به نظر میاد که یا کلش داستانه، یا حداقل بخشیش و خدا کنه که راست نباشه واقعا. شما فکر کنید برای من مذهبی دافعه داره این رفتار و لحن و پرخاش و درشت‌گویی و توهین و... که تو هر پستشون مشهوده، چه برسه واسه اونایی که باید جذب بشن! یه قسمتی تو همون پست بود که گفته بودن مخالفن تو راهپیمایی‌ها متفاوت‌ها (بخوانید بی‌حجاب‌ها یا کم‌حجاب‌ها) رو بولد کنن (که من هم مخالفم)، چون این جذب شمارشیه، نه جذب به ارزش‌ها. پس ایشالا با جذب آشنا هستن. ایشون اکثر مذهبی‌هارم داره می‌کوبه به بهانه‌ی اینکه اونجور که ایشون می‌خواد با غیرمذهبی‌ها درشت‌خویی نمی‌کنن و عبا می‌پوشن!!! و فکرشون اینه که چطور میشه بقیه رو متمایل‌تر کرد به دین. بعد واقعا نمی‌دونم چطور می‌خوان با تندی و شماتت و تحقیر و توهین، اسلام رو گسترش بدن. اصلا می‌خوان؟ یا به نظرشون همین تعدادی که الان هست کافیه و خیلی از مردمو باید بریزن دور؟ چون امام حسین با ۷۲ تفر تو کربلا پیروز شده. از حرفم دور شدم. فرموده‌ن این اشخاصی که الان دارن مقاومت می‌کنن منت نذارن چون اینجا خونه و وطنشونه و وظیفه‌شونه. من توی همون اینستاگرام خلوتم که دنبال‌شونده‌هامم کم بود، تقریبا از هر طیفی رو می‌خوندم، همون‌طور که الان این وبلاگو می‌خونم و خواهم خوند. چون حتی اگه داستان باشه بازم یه شخص با یه ایده اون پشت نشسته داره می‌نویسه و من می‌خوام با این مدل فکری هم آشنا باشم. توی اونایی که می‌خونم طلبه هست، مذهبی چندآتیشه هست، آتئیست هست، سیاسی موافق نظام هست، سیاسی مخالف نظام هست، بی‌طرف هست، ممتنع هست، مخالف سرسخت هست، موافق سرسخت هست، موافق منتقد هست، بی‌حجاب هست، باحجاب هست. ولی ندیدم کسی سر کسی منت بذاره. تا دیدم همه گفته‌ن فعلا اختلافاتو بذاریم کنار. یه سریا هم کلا جنگ‌طلبن که اونا که دیگه منتی قرار نیست بذارن. جامعه‌ی آماریم کوچیکه و می‌پذیرم شاید یه جایی کسی منت گذاشته، ولی فراگیر نیست که به همه تعمیم بدیم. این از این. دیگه اینکه الان شد خونه‌شون؟؟؟ اون موقع نبود؟ اون موقع که مزدور تعریفشون می‌کردین. عوامل غرب بودن. دست‌نشانده‌ی دشمن بودن و حرف و نظرشون مال خودشون نبود و قوه‌ی تفکر نداشتن و به تحریک بیگانگان و معاندین ساز مخالف می‌زدن. الان دیگه وطنشونه و وظیفه‌شونه. درسته، هم وطنشونه، هم وظیفه‌شونه. و حق دارن در سایر مواردی که مربوط به وطنشونه هم نظر بدن و حرف بزنن و اعتراض کنن و... من موافق کامل حجابم. و ایدئالم زندگی تو جامعه‌ی باحجابه. ولی اگر به هر دلیلی، چه کم‌کاری نظام حاکم و ایرادات کار فرهنگی و کم‌کاری خود مردم جامعه یا نفوذ و برنامه‌ی خارجی و و و، درصد زیادی از مردم دیگه این رو نخوان، نمیشه با زور و خشونت باهاش مقابله کرد. اون جایی که تو امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر قوه‌ی قهریه وارد میشه، جاییه که انقدر این درصد کمه که اگه بخواد اونم با همین قوه مقابله کنه، توانشو نداره و ماجرا تموم میشه. نه اینکه جنگ داخلی راه بیفته، اونم تو جغرافیای خاورمیانه با گرگ‌های دورش. ولی شما ببینید توروخدا. اینکه اون ماجراهای داخلی اتفاق افتاد، هر دو طرف خون دادن و هر کدوم هم دلش برای جوون‌هاش سوخت و آتیش گرفت و ما با هر دو طرف درد کشیدیم و گریه کردیم و آخر هم یا به علت بیشتر بودن زور این طرف، یا تعداد این طرف یا هر دو، ماجرا ظاهرا با برد مذهبی‌ها تموم شد (که این نشد و درواقع پیروز نداشت، کما اینکه شاهد آزادی‌های روزافزون حجاب و زنان بدون روسری بیش از پیش هستیم)، ولی ببینید که همون‌ها که اون روزها مزدور و خائن خطاب شدن، این حرفا رو گذاشتن پشت سر و فعلا کنار ایران مونده‌ن. وقتش نیست شاگردبناها کمی خجالت بکشن از اینکه همه رو ریخته بودن تو دایره‌ی خائنین؟ وقتش نیست بفهمن اینا هم‌وطنانشون هستن؟ اینا هم حق دارن نظر بدن؟ فرضا نظر درست، فقط نظر شما باشه، ولی نظر شما یک درصدی داره و نظر سایرین هم یک درصدی و کار فعلا با دیکتاتوری پیش نمیره. کاش منطق شما رو می‌فهمیدم. اینکه می‌خواین کلا از بیخ بزنین و نابود کنین به قیمت دیکته کردن نظرتون یا می‌خواین بالاخره یه تعدادی که میشه و ممکنه رو به جمعتون اضافه کنین؟

نیومده بودم اینا رو بگم، ولی خب دیگه سرریز کرد. و یک چیز دیگه اینکه کاش پیروی و اطاعت بی‌چون‌وچرا از غیرمعصوم و بستن راه نقد و تفکر و اشکال به کارشون رو هم جزء افتخاراتمون ندونیم. یادمه جزء اولین قصه‌های کتابامون اون قصه‌ی ابوذر بود که بزرگانشون بهشون گفته بودن میرین طواف کعبه تو گوشاتون پنبه بذارین نشنوین محمد (ص) چی میگه و ابوذر یه بار فکر کرده بود چرا گوش نکنم؟ گوش داده بود و جذب شده بود. این قصه هم نفی اطاعت بی‌چون‌وچرا از رهبران و کساییه که فکر می‌کنین خطا نمی‌کنن و هم تایید آزادی آشنایی با انواع تفکر و داده (البته بعد از یه پرورش اولیه‌ی قوه‌ی تفکر و تعقل، نه که بچه رو ببری با بودیسم و فلان و بهمان آشنا کنی).

و اینکه اسماعیل فرزند هاجر بود گمون کنم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

خب، دیروز نه تنها آشتی کردیم که بعدش کلی هم خونه رو سامون دادیم. لباس شستیم. جای وسیله‌ها رو مشخص کردیم. هوف، شونه‌هام خیلی سبک‌تر شد. ایشالا دیگه مرتب مرتب که بشه عالی میشه :)

امروز صبح، چهار پا شدیم. سفارشا رو راست‌وریس کردیم و اومدیم بیمارستان، جیم‌جیم شیفته. منم باید برم دفتر کفالت برای تمدید گواهینامه. کاش برای ما هم پنج ساله و ده ساله تمدید می‌کردن، نه سال به سال. باز خوبه امسال شرط آوردن تجردنامه رو برداشته‌ن. یعنی اینطور گفته‌ن بهمون، برم ببینم مطمئنم میشم. اون خودش بجز زمان و علافیش، بین دو تا ده میلیون هزینه‌شه و هر سال باید می‌بردیم و علت منطقیشم هنوووووز نمی‌فهمم که چرا باید مجردا اثبات کنن مجردن و متاهلا اثبات کنن متاهلن و تجرد و تاهل چه ربطی به گواهینامه داره 🤷‍♀️ فعلا فقط گفته‌ن انگشت‌نگاری ببرم. تا حالا هفت هشت باری فک کنم انجام داده‌م. هر بار میگم نکنه خلاف‌های رانندگی رو هم به عنوان جرم حساب کنن و بگن بله، نامبرده دارای سوء پیشینه می‌باشد 🤣 کارهابی گواهینامه رو فقط شنبه‌ها انجام میدن و فقط به تعداد ده نفر تو هر دفتر. نمی‌دونمم ساعت کاریشون از چنده، شیش؟ شیش‌ونیم؟ هفت؟ یا حتی هشت! اگه دیر برسم و بشم نفر یازدهم باز باید تا هفته‌ی بعد صبر کنم. ۹ روز دیگه‌م بیشتر اعتبار نداره گواهینامه‌م. من درواقع از یک ماه پیش شروع کرده‌م کاراشو. ولی دو هفته معطل انگشت‌نگاری شدم که همیشه سه چهار روزه میومد و این بار هم اومده بوده، ولی مثل سابق پیامک نداده بودن که بیا ببر. هفته‌ی پیش هم که شنبه‌ش تعطیل شد. 

 

منم مثل بقیه کاملا از اخبار قطع شده‌م. کسی هست که اطلاعات و اخباری داشته باشه؟ یا اینکه به علت بودن در کانون حوادث، از جریانات مطلع باشه؟ لطفا ما رو هم در جریان بذارین یه‌کم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

دعوا

 

امروز با جیم‌جیم دعوا کردم. این دعواها دوره‌ای میاد و میره و نمی‌دونم چرا تموم نمیشه و چرا بالاخره به یه تفاهم کامل نمی‌رسیم. یعنی شاید کلا تفاهم کامل محاله اصلا.

یه کار بد هم کردم. یعنی بعضی وقتا که خیلی عصبانی میشم و هر چی میگم نه گوش میده نه متوجه منظورم میشه نه متوقف میشه، نمی‌دونم چطور این عصبانیتو خالی کنم و اون وقت اشیاء دم دستمو پرت می‌کنم و جالبه بعدش آروم میشم، راحت میشم. امروز ظرف و ظروف روی اپن رو پرت کردم. سبد استکان‌ها که دو تا استکان توش بود و جالبه که نشکستن. کوکی، نون خرمایی و بدتر از همه، یه مقدار آب‌هویج! که پاشید به دیوار و خیلی کثیف شد. البته یک ساعت بعد رفتم با دستمال تمیز کردم و با اینکه گچی بود دیوار، ولی تا حد خوبی تمیز شد. بعدشم باز یک ساعت جیم‌جیم اومد آشتی و صحبت که من نکردم، نه آشتی، نه صحبت. اونم دوباره قهر کرد. از اون روزاااااست امروز. بعد رفتم سفارشا رو تحویل بدم و تو برگشت یه خورش فسنجون هم گرفتم. برنج هم خودم دم کردم الان، هنوز آماده نشده. نمی‌دونم چطوری آشتی کنیم و غذا بخوریم 😃 خیلی گشنمه، معده‌مم درد گرفته، صبحانه هم نخوردیم هیچ‌کدوم. اومدم خونه تو حموم بود داشت لوازما رو می‌شست. هنوز که هنوزه خونه مرتب نشده. الانم دراومده نشسته تو اتاق فک کنم داره بازی می‌کنه. هوف

 

  • نظرات [ ۳ ]

خالِ بدون تب

 

روز قبل از جنگ، من تب‌خال زده بودم. و طی این مدت، با این تب‌خال، مهمونی خانوادگی، عروسی، تولد و مجلس ختم هم رفتم! تازه برخلاف دفعه‌های قبلی، هم بزرگه هم یه جای تو چشمه. اینم شامس مایه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

روز ششم

 

صبح روز اولین حمله، من بنزین زده بودم. امروز دیدم باز آخرای باکمه. برگشتنی هم دیدم برخلاف روزای قبل که صف طویلی جلوی همه‌ی پمپ بنزینا بود، تو هر ردیف پنج شیش تا ماشین بیشتر نیستن که خب طبیعیه و رفتم تو صف. ولی همین پنج شیش تا دو برابر زمان همیشگی طول کشید. حالا شانس من، این ماه من سهمیه‌ی دولتی و آزادمم تموم شده بود و حتی دفعه‌ی قبل هم با کارت جایگاه زده بودم. امروزم کلی معطل شدم تا کارت آزاد برسه دستم. دقت کردم دیدم دو نفر با کارت جایگاه تو دبه بنزین پر کردن. به جیم‌جیم گفتم گفت خیلی‌ها چون شلوغه ماشین نمیارن و تو دبه می‌برن، ولی فک نکنم. یکیشون که ماشینشم بود. به نظرم اومد کارشون خلافه مخصوصا تو این موقعیت. تو نت چند تا شماره پیدا کردم برای گزارش، ولی نمی‌دونم واقعا بررسی می‌کنن و یا کدوم سریع‌تر کار می‌کنه. اگه برای این موقعیت شماره‌ی خاصی اعلام کرده‌ن و می‌دونین لطفا بگین. البته باید دفعه‌ی بعد که داشتم رد می‌شدم شماره‌ی جایگاهم بردارم، تا اون موقع وقت دارین اعلام کنین :))

امروز رفتیم خونه‌ی خواهر جیم‌جیم و تولد خواهرزاده‌هاشو گرفتیم. خواهرش خیلی از کیک رنگین‌کمان خوشش اومد. ناهار هم درست کرده بود زودتر که ما هم بخوریم، ولی خب ما عجله داشتیم و نموندیم. دیگه ناهارمونو پک کرد داد بهمون. بعلاوه‌ی یه مقدار گوشت شترمرغ و ماهی و سبزی و دو تا ظرف پیرکس نو که خیلی مناسب پخت پیتزاست. راستش نمی‌دونم به این لطف‌ها چه حسی داشته باشم. مامان‌ها و خواهرهامون از این مدل مهربونی‌ها بهمون می‌کنن و فکر می‌کنم برای هر کدوممون وقتی از طرف خانواده‌ی خودمون باشه حس خاصی نداریم، ولی وقتی از طرف خانواده‌ی اون یکی باشه یه‌کم معذب میشیم انگار. جیم‌جیم هم همین‌طوره. نمیشه هم بهشون بگی ما خودمون از پس امورات خودمون برمیایم و اینا رو نمی‌خوایم، چون خب الزاما به این علت نیست که فک کنن برنمیایم، فقط یه‌جور مهربونیه. ما هم سعی می‌کنیم سخت نگیریم :)

چند تا عکس از جوجه‌ها و باغچه‌ی مامان بابام بذارم :) روزگار خیلی جالبه، آدم چه فکرایی می‌کنه و نهایتا چی پیش میاد. این نهالا که حالا بعضیاش درخت شده‌نو با مامان بابام با هم رفتیم خریدیم و کاشتیم، تو چند نوبت. فکر می‌کردم وقتی بیایم اینجا چه خوب میشه، اتاق خودمو خواهم داشت. نمی‌دونستم وقتی این خونه آماده بشه، دیگه خونه‌ی جدا خواهم داشت.

 

به‌به، کی برسه 😋

 

 

 

 

متفاوت و برتر

 

 

این آقابزرگه :)) همون جوجه کوچولو. ماشالا، ماشالا

 

 

اینم انار ماشین من :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

روز پنجم

 

از ظهر یه‌کم خوابیدم. پا شدم، نون نداشتم، سیب‌زمینی سرخ کردم خالی خوردم. کیک درست کردم برای تولد خواهرزاده‌های جیم‌جیم که دیروز بود و قراره فردا ببریم براشون. صبح هم رفتیم چند قلم لوازم تحریر گرفتیم برای کادوی تولد. قصد دارم کیکو رنگین‌کمان بزنم. یه‌کم دیگه به نبرد آشپزخانه‌ی مملو از ظرف میرم و ایشالا شام و تزئین کیک. امروز نرفتم خونه‌ی مامان، تقریبا هر روز میرم. شبی که اینجا هم یه صداهایی بلند شده بود مامان چند بار زنگ زد گفت بیا اینجا، لااقل اگه کاری شد با هم بشیم :)) نرفتم، کار داشتم. گفت تو و بابات چقد خونسردین. راستی ما چهارشنبه‌ی قبل اومدیم پایین ولی هنوز هیچی سر جاش نیست و وقت نکردیم مرتب کنیم. اگه کسی بخواد تمرکز منو به نصف تقلیل بده، منو بندازه تو یه محیط شلوغ و شلخته. و حتی فقط تو یه محیط شلوغ و نه شلخته. به من باشه خونه بزرگ باشه و فقط دیوار داشته باشه و پنجره و کلی کمد و کشو و یه کتابخونه و دو تا میز و صندلی. و شاید یه قاب عکس. محیط بزرگ و خالی، به! چه زیبا. ولی زندگی یه‌جوریه که ما که هیچی وسیله نداریم هم کلی وسیله داریم.

شنبه عروسی هم رفتم تازه :) البته از اول تا آخر تو خبرا بودم و وسطا یه دستی هم می‌زدم. تازه دیروزش یه تبخال بزرگ وحشتناک هم زده بودم که خب مگه مجلس بدون جوش یا این چیزا میشه اصن؟ :))

دیروز دقیقا موقعی که صداوسیما رو زدن، من وارد یه لوازم تحریری شدم. تا پامو گذاشتم تو، فروشنده که خانوم بود با هیجان به تلویزیون اشاره کرد و گفت صداوسیما رو زدن ولی از جاش تکون نخورد. همونجا بودم که دومی رو هم زدن و خاک یا دود استودیو رو گرفت و بالاخره خانم گوینده رضایت داد پاشه بره :) خدا حفظش کنه. اینکه شاهد صحنه‌ی زنده‌ی این ماجرا باشم خیلی احتمالش کم بود، چون ما تلویزیون نداریم و داشتیم هم من اصلا نمی‌بینم. تازه اصلا قصد رفتن به اون مغازه رو نداشتم و از وسط راه یهو تصمیم گرفتم برم اونجا و برگشتم سمتش.

 

به امید پیروزی حق

 

  • نظرات [ ۰ ]

جنگ

 

من آهنگ "بر طبل شادانه بکوب" رو دارم تو گوشیم و گاهی همینجور رندوم (چی بگم بجاش؟) پخش میشه. یه بار جیم‌جیم گفت کی فکرشو می‌کنه یکی این آهنگو داشته باشه و بی‌مناسبت بهش گوش بده یا همچین مضمونی. امروز داشتیم می‌رفتیم جایی و این تو ماشین پخش شد و منم نتونستم گریه‌مو نگه دارم. کی فکرشو می‌کرد یه روز یکی با شنیدن این آهنگ غمگین بشه و گریه کنه؟ به کل ماجرا که فکر می‌کنم خشم منو می‌گیره. خشم از بی‌عدالتی، بی‌چشم‌ورویی، قلدرمآبی، یک بام و دو هوا رفتار کردن، وارونه جلوه دادن حقایق، و اینکه دستت به هیچ جایِ دنیایی بند نیست. فقط خدا هست که هست برامون. مثلا فلسطین، لبنان، سوریه و... یه کورسوی امیدی داشتن به ایران که یه قدرتی هست شاید بتونه کمک کنه، هرچند که ایران به صلاحدید کشور خودش خواسته باشه کمک کنه. ایران ولی نداره و این تنهایی مقابل چند تا قدرتمند ایستادن قلبمو درد میاره. کاش کشورهای مسلمان بیدار می‌شدن. کاش برای فلسطین بیدار می‌شدن. کاش...

بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم عشق این خاک در من هست. تصور بهم ریختنش، مساوی با تصور بهم ریختن هویت خودمه. خیلی نگرانم، خیلی، خیلی. خدایا میشه یه معجزه بفرستی و با دست ایران اسرائیلو محو کنی؟ برای کسایی که امیدوارن فقط جنگ تموم بشه میگم، اینکه به سرطان تشبیهش می‌کنن، تشبیه درستیه. شما اگه به کل منطقه نگاه کنین، مثل یه تومور، داره به هر طرفی متاستاز میده. آرزو و دعای نابودیش اصلا چیز بدی نیست که تنها راه‌حل قطعی برنگشتن این شرایطه. اینکه موقت محدود بشه، خوبه، ولی درمان نیست. خدا کامل محوش کنه ایشالا.

 

ما تازه امروز تونستیم به همت جیم‌جیم عزیزم، بیشتر قرض‌ها و وام‌هامونو تسویه کنیم. فقط یه وام مونده که خداروشکر سنگین هم نیست. ولی نمی‌تونیم شادی خالص و امید زیادی رو تجربه کنیم. یه برزخ بدیه که یک قدم بعدیت با تردیده. من از شروع این وضعیت (که اسمش کاملا جنگه) و بخصوص از دیروز که مشهد هم زده‌ن، هر کاری می‌کنم، میگم شاید آخریش باشه. شاید حتی ثمرشم نبینم. کیک که می‌پزم میگم شاید به تزئین و بسته‌بندیش هم نرسم. راستش از مرگ می‌ترسم، ولی ترسش اصلا فلج‌کننده نیست. به جیم‌جیم هم گفتم، دوز هیجانم بالاتر از ترسه و نمی‌دونم چرا. ولی خوب که به ترسام فکر می‌کنم، ترس اینکه برای ایران اتفاقی بیفته رتبه‌ی اول و ترس اینکه عزیزانمو از دست بدم رتبه‌ی دوم و ترس مرگ رتبه‌ی سوم رو داره. بعدش هم ترس به باد رفتن زحمتامون و اینجور ترس‌هاست. از طرفی فکر می‌کنم اگه لازم بشه تو جنگ وارد بشم و کمک کنم، چطور پدرومادرمو راضی کنم، چون می‌دونم محاله رضایت بدن. از طرف دیگه فکر می‌کنم منم یه بزدلم که فقط می‌ترسم اتفاقی بیفته و عملا کاری برای اینکه اتفاقی نیفته نخواهم کرد و مثل خیلی‌ها امیدوارم کسانی باشن که بتونن جلوی اتفاقات بد رو بگیرن. کسایی باشن که مثل من از مرگ بترسن، ولی برن پشت تسلیحات نظامی بشینن. یعنی چی میشه که کسی می‌تونه انقدر شجاع بشه؟ تازه اگه مردم پشتش باشن یه چیزی، مثلا ارتش. ولی مثلا یه سپاهی که می‌دونه خیلی‌ها ازش متنفرن و می‌خوان سر به تنش نباشه، از این طرف از خودی می‌خوره، از اون طرف از دشمن.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

اذا جاء نصرالله و الفتح

و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا

فسبح بحمد ربک واستغفره انه کان توابا

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan