مونولوگ

‌‌

 

دیشب و امروز مقادیر قابل‌توجهی گریه کردم. به علل بیخود به جیم‌جیم گیر دادم و دعوا کردم (نه که دعوا کردیم). خوابم هم خیلی زیاد شده. یک‌ونیم ساعت صبح خوابیده‌م و ظهر بازم خوابم میومد که البته نبرد. از ظهر هم هیچ کاری نکرده‌م، درحالی‌که کار امروزم بیشتر از هر روزه و نمی‌دونم می‌رسیم تا فردا سر موقع تموم کنیم یا نه. دوست دارم یه صفحه‌ای با خودکار روی کاغذ بنویسم، ولی نمی‌دونم چی. آها راستی، ۱۳ تیر تولد میم‌الف بود که کمتر از یک ساله رفته شهرشون. من و جیم‌جیم هم کادوی تولدش که شامل یه شومیز و یه جوراب و یه بسته کوکی بود رو به همراه یه نامه‌ی دست‌نویس براش پست کردیم. خیلی تجربه‌ی باحالی بود. یه روزه هم رسید با قیمت خوب. پست ویژه فک کنم حدود ۱۳۰. کد پستیشم نداشتیم و نقشه‌ی شهرشون هم یه‌کم عجیب غریب بود، چند تا خیابون هم‌نام داشت و مثلا شماره‌ی فلان از فلان خیابون مفقود بود و :))) نشد از تو سایت کد پستی رو دربیاریم. علی‌اللهی فرستادیم و رسید :) ولی اصلا خونه و حتی شهرشون نبودن و روستا بودن و داداشش رفته پست گرفته و براش برده. خلاصه خوب بود. یادم باشه بهش بگم از نامه یک عکس برام بفرسته، چون خودم یادم رفت عکس بگیرم.

هفته‌ی پیش پنج‌شنبه، دوستمون رو دعوت کرده بودیم. همون که حدود یک ماه پیش مادرش فوت کرده بود. اینجا مخففا بهش بگیم فدا. خیلی حال روحیش بد بود. دستشم تازه جراحی کرده، نمی‌تونه رانندگی کنه. رفته بود فیزیوتراپی و ما هم تو راه برگشت به خونه رفتیم دنبالش. سر راه رفتیم بازار گل. یه گلدون شیشه‌ای سفید گرفتیم و یه دسته داوودی که بذاریم توش. یه دسته هم هفته‌ی پیشش گرفته بودیم و کافی بود. ولی ما که بریم بازار گل نمی‌تونیم در برابر خرید گیاه جدید مقاومت کنیم. بین زاموفیلیا و کوروتون مردد بودیم و کوروتون رو برداشتیم. ولی دیروز یه زاموفیلیا عییین همون که دیده بودیم و جیم‌جیم خیلی خوشش اومد و می‌خواستیم بگیریم و نگرفتیم، هدیه گرفتیم. چند روز پیش، جیم‌جیم گفت می‌خواد برای یکی از مریضای کلینیک کوکی ببره. نمی‌دونم چرا ولی مث که این دختر و مامانشو دوست داره. از یکی از شهرهای شمال میان فک کنم. کوکی رو براش برد و اونام دیروز با این زاموفیلیای قشنگ چرخه‌ی محبتو ادامه دادن. راستش اونجا که به خواست من کوروتون خریدیم و نه زاموفیلیا، یه‌کم عذاب وجدان گرفتم، ولی خب خدا مث که جیم‌جیمو خیلی دوست داره، سریع اون زاموفیلیاهه رو براش فرستاد. البته خدا از این حالا زیاد میده بهمون. به منم میده. اون روز مامانمو برای تزریق سوم PRPش برده بودم احمدآباد، تو خیابونای شلووووغ اونجا، تو یه ترافیک پیش‌نرونده‌ای دنبال جای پارک بودم. همینجور گفتم خدایا یه جای پارک بفرست. بعد اصلاح کردم یه جای پارک راحت بفرست. چون وقتی ترافیک باشه، کم پیش میاد عقبی‌ها اجازه بدن راحت دوبل بزنی. بری جلو دیگه عقبت پر شده. اینجور وقتا باید با سر بری تو جای پارک و با چند تا فرمون خودتو جا کنی که خب دنگ‌وفنگش بیشتر از پارک معمولیه. ولی به خدا پنج مترم نرفته بودم که یه جای پارک پت و پههههن جلوم ظاهر شد و در عجب بودم این همه ماشین جلوم هیچ کدوم اینجا رو ندیده‌ن یا نخواسته‌ن؟ من حیث لا یحتسب اینطوریه. حالا خدایا تعریفش کردم تعداد اینجور کاراتو کم نکنی ها! :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

دستم به نوشتن نمیره. دلم بود فقط عکس بذارم از هر چیزی دوست داشتم. از گلدون‌ها، مرغ‌ها، کیک‌ها... ولی تو صندوق بیان نمیشه چیزی آپلود کرد فعلا. نمی‌دونم اخلاق بدیه شاید، ولی ناراحتیم از اون مدلاست که نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه. خودمم دوست نداشتم حرف بزنم، ولی یه چیزی وام میداره حرف بزنم و بگم از چی دلخورم، حتی اگه برای هیچ‌کس مهم نباشه. یکی اینکه این همه آدم، حداقل ده نفر یا بیشتر که من هر روز وبلاگ‌هاشونو می‌خونم، یک نفر یک کلمه راجع به این ظلم از قلمش درنیومد بنویسه. درسته، وقتی حرفش بشه خیلی‌ها هستن بابت دلداری دادن، ولی اینطور به نظر اومد که در حد کنش مهم نیست، فقط در حد واکنش. الان که پست دزیره رو خوندم، انگار یکی اومد گفت بیا، یه‌کم حرف بزن. اشکام ریختن و دستم رفت سمت نوشتن و خالی کردن دلم.

۱. من اینجا به دنیا اومده‌م. مادرم از یک سالگیش و پدرم از حدود ده دوازده سالگیش (تنها) اینجا زندگی می‌کرده‌ن. این علت زندگی من اینجا.

۲. بعد از تموم کردن درسم خیلی اصرار کردم به پدرم که اجازه بدن برم. نذاشتن. چندین بار هم تو برنامه‌های بازگشت مختلف شرکت کردم، ولی به نتیجه نرسیدن. و در کل جوری نبود که بتونم برگردم و برنگردم. این علت موندنم اینجا.

۳. من، مثل خیلی از افغانستانی‌های دیگه و البته قریب به اتفاق ایرانی‌ها، بعد از قدرت گرفتن طالبان، مخالف اومدن افغانستانی‌هایی که سال‌ها اونجا زندگی کرده بودن بودم. علتشم بجز چیزهایی که می‌دونین، شناخت نسبی از مدل رفتاری ایران بود. ایران هیچ‌وقت به ما حس امنیت نداده. ما همیشه و همیشه و همیشه تهدید به اخراج شدیم. بچگی‌هامو یادمه که کاملا پذیرفته بودیم ممکنه هر لحظه بیان ما رو "بار بزنن" و "رد مرز کنن". حتی با وجود اینکه خودشون مدارکی به ما داده بودن که از نظر خودشون معتبر بود. الان با هر بار تمدید مدارک فرم‌هایی رو امضا می‌کنم که توش تهدید به اخراج هست. فکر هم نکنید که مثلا اخراج در برابر کارهای عجیب غریب. مثلا اخراج در برابر کار کردن تو اسنپ. یا حتی اخراج در برابر اینکه با یه مسئول معترضانه حرف بزنی. جریمه یا مجازات نه، اخراج. یعنی صفر کردن تمام تلاش‌های یک عمر یک آدم به راحتی آب خوردن. ما که دو و سه نسله اینجاییم اینطوریم، چطور فکر کردن ممکنه تو ایران آینده داشته باشن و بلند شدن اومدن اینجا؟ شاید شما ندونین اما این‌هایی که الان اینطوری دارن اخراج میشن، از مرز واقعی رد شده‌ن و اومده‌ن. بدون ممانعت ایران و حتی بدون بررسی ایران. بسیاری‌شون با پاسپورت و ویزای موقت که در ادامه ایران اینجا بهشون مدارک سرشماری داد برای داشتن آمار  و زیر نظر داشتن و... و بسیاری‌شون هم بدون پاسپورت از جلوی مرزبان‌های ایرانی رد شدن و اومدن. یعنی ایران مرزهاش رو باز گذاشت و مردم هم فکر کردن لابد آماده‌ی پذیرشه. واقعا خود ایران راهشون داد، روزها و هفته‌ها هم ادامه داشت. این یعنی بازی با چندین سال زندگی این مردم. یعنی من الانم می‌تونم فکر کنم شاید چیزهایی در سر داشت، شاید برای منظورهایی این کار رو کرد و نشد اونچه تو برنامه‌ش بود یا برنامه عوض شد و زد زیر میز. شاید قصد داشت در ادامه‌ی جنگ سوریه ازشون استفاده کنه یا حتی جاهای دیگه. هیچ چیز قطعی نیست و ما هم نه سیاستمداریم نه تو ذهنشون. ولی تو این سال‌ها دیدم هر وقت تنور جنگ سوریه داغ شد، کارهای اداری ما آسون شد، هر وقت شهید از سوریه آوردن یکی از گره‌های کارهای ما باز شد و قبل و بعدش، ما جزء آدمیزادهای لایق محترم صحبت کردن نبودیم. این بیشتر اذیت می‌کنه که خود ایران راه داد و خودش به این شکل ضرب‌العجلی بیرون کرد که میلیون‌ها تومن پول روی کارفرماها موند و رفتن، میلیون‌ها پول رهن روی صاحبخونه‌ها موند و رفتن، میلیون‌ها پول وسیله خریده شد و به‌جا موند و رفتن. نامردی کرد ایران. در باغ سبزی نشون داد که بیابون بود. باشه، ما هم نگفتیم بیرون نکنین. ولی اینطوری بیرون نکنین. ما هم که مدارک معتبر از بدو تولد داریم، به زودی نوبتمون میشه. حس وطن مهم نیست، مهم چند برگ کاغذه که دست یک عده‌ای هست که قوم برگزیده هستن و تعیین می‌کنن کجا وطن کی باشه. در حال حاضر برام مهم نیست اگه مجبور باشم هر جایی به غیر از ایران باشم. مجبور باشم از زیر صفر شروع کنم. مجبور باشم با تمام گذشته‌م خداحافظی کنم. دلم از خدا شکسته. موقعیتی برام تعیین کرده که دائم بین حس تعلق و گذر در رفت‌وآمد باشم. کاش یکی این حس منت و سربار بودن رو از رو دوشم برمی‌داشت.

 

 

چون توی دو تا از کامنتای پست قبل و احتمالا چندین ذهن دیگه بجز این دو ذهن این حرف وجود داشت که نفرین کردی؟ خیر، نفرین نکردم. فقط قرآن خوندم و واقعا دعا کردم که ایشالا اونجوری نشه. ملک اسلامه و آدم از خط افتادن بهش ناراحت و عصبانی میشه. اون اتفاقم که از خودم درنیاورده‌م؛ خدا سر یه سری از بنده‌هاش آورده و تعریف هم کرده که یادمون باشه و قرآن هم که برای تذکاره و تذکر دادن ناراحتی نداره. می‌تونه سر من هم بیاره اگه اراده کنه. نگفته هم اون بنده‌هاش عرب بوده‌ن، ایرانی یا آمریکایی و نگفته مسلمون بوده‌ن یا چی. گفتم خدایا اینجا یه وقت از اون کارا نکنی.

 

گنه کرد در بلخ آهنگری...

 

یه‌کم اخبار مربوط به اخراج افغانستانی‌ها رو خوندم و الان خشمگینم. واقعا نمی‌تونم انگار حرف بزنم، کلمه پیدا نمی‌کنم بگم تو سرم چیه. کار اگر کار درستی هم هست، به دست آدم‌های بی‌تقوا و نژادپرست و عقده‌ای و از مسیر بدترین روش‌ها در حال انجامه. و تقریبا درصد خیلی زیادی از مردم (اگه نگم تمامشون) رگه‌های قطوری از نژادپرستی و خودبرتربینی رو دارن و همراه و پشتیبان این شبه‌جنایتن. بزرگش کردم؟ اگر خطایی هم هست کوچیکه؟ این شما و این چرخ دنیا و این خدای ناظر. ایشالا که خدا شما رو مالک آفریده و صبح پا نمی‌شید ببینید باغتون خاکستر شده*.

 

 

* آیات ۱۷ تا ۳۳ سوره‌ی قلم رو بخونید.

کامنت‌ها رو جواب نمیدم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

نمدونم چیکار کرده‌م که امشب بهم دو تا چای ندادن :( تازه خیلی هم ناراحتم که نشده حتی یه سیاهی تو خونه نصب کنم. می‌خواستم از مامانم بگیرم، همه رو خودشون زده‌ن به دیواراشون.

این شبا چون کارم طول می‌کشه، یک ساعتی بعد از اذان میام مسجد. وسط یا آخرای سخنرانی می‌رسم. راستش از سخنرانی‌هاش خوشم نمیاد. برای روضه میام در اصل. امشب داره در مورد این میگه که سن ازدواج بالا نره و... از من که گذشت و بالا رفته دیگه فایده نداره 😁

امروز بازیافتی‌ها رو جمع کردم تو حیاط، ایشالا فردا بهروب بیاد ببره. خیلی زیاد شد، خودمم تعجب کردم ذره ذره انقد شده. به این میگن کار آهسته و پیوسته. دسشویی رو هم که شستم، فرنگی رم شستم. از وقتی مامان بابام رفته‌ن ازش استفاده نشده. توش کرم‌های ریز سیاه شنا می‌کردن 🙈 سرچ کردم ظاهرا انگل نیستن و مال فاضلابه و وقتی یه جایی آلوده و مرطوب باشه زیاد میشن. دسشویی فرنگی هم چند هفته‌ای هست درش بسته بوده و استفاده نشده و مرطوبم که هست، زیاد شده‌ن. حالا نمدونم دامستوس اینا بریزم بذارم بمونه می‌میرن یا باید حتما سم حشرات بگیرم. علم شیر آب هم مدت‌هااااست که کمرش شکسته و مامان بابام با نخ بسته بودن و استفاده می‌کردن. امشب رفتم علم هم خریدم، ولی نمدونم می‌تونیم خودمون نصب کنیم یا نه 😃

هنوز از خانمه که بهم دو تا چای نداد ناراحتم :(

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

انقدر گذشته از نماز جماعت خوندنم که امشب که رفتم مسجد، رکعت دوم سهوا بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم رو گفتم. دو رکعت اول هم خیلی حواسم پی تجوید اشتباه امام جماعت می‌رفت. مثلا انا عنزلناه فی... یا سلام هی حتااا و نه حتَی مطلع الفجر و بسیار الف‌های دیگه که ع تلفظ شد و... دیگه گفتم وله‌کن بابا، دو دقه دنبال غلط نگرد، ایشالا که درست می‌خونه و حواسم پرت چیزای دیگه شد :)))

کل عصر داشتم به شرایط نداشتنم برای کربلا فکر می‌کردم. اینکه موقع اربعین کربلا رفتن که تنها گزینه‌م هستو دوست ندارم، ولی دلم می‌خواد همونو برم و همونم نمی‌تونم :))

چند تا نوحه‌ی خوب معرفی می‌کنید تو ماشین گوش بدم؟ قابلیت اشک آوردن داشته باشه لطفا، روضه‌طور مثلا. روضه‌ی درست حسابی، نه خرافات و چیزای عجیب غریب. از آقای کریمی هم نباشه لطفا، باهاش هیچ ارتباط نمی‌گیرم.

وقتی صدای جرنگ جرنگ استکان‌ها رو تو مسجد شنیدم، اینجوری بود که انگار گفته‌ن یه چیز ارزشمندی دارن برامون میارن. خیلی ذوق کرده بودم. تو خونه قهوه خورده و اومده بودم، ولی دو استکان چای برداشتم :)) بازم می‌خواستم که نیاوردن دیگه. بعدا آب آوردن که یه لیوانم آب خوردم. خیلی تشنه‌م شده بود.

 

 

 

اینم امشب، مسجد محلمون که ایشالا ختم منم همینجا باشه:

 

 

نمدونم چه سریه، هر وقت دستمال می‌برم با خودم (روضه، ختم اینا) دریغ از یه قطره اشک، باز وقتی یادم میره دستمال بردارم، رودها بر صورتم جاری میشه!

و چرا تو روضه‌ها میگن سادات ببخشن و بعد مثلا قسمت اوج روضه رو می‌خونن؟؟ یعنی واقعا فرقی داره سادات بودن و نبودن تو شدت متاثر شدن؟

 

پریشب، دو تیکه فرش کوچیک داشتیم (دو تاش با هم شاید یه فرش شیش متری مثلا) که بردم تو حیاط برای شستن. جیم‌جیم هنوز نیومده بود. شروع کردم شستن و فرچه‌شو زدم و پارو می‌کشیدم که جیم‌جیم زنگ زد. گوشیو برداشتم که تالاپ از دستم افتاد تو تشت آب :// بلندگوش خراب شده بود و فقط خش‌خش می‌کرد. تا صبح تو برنج استراحت کرد و حالش خوب شد :)) سشوار هم نداریم. جیم‌جیم گفت آه من گرفت که بدون من فرش شستی. البته وسطا دیگه اونم رسید و بقیه‌شو شست. دیروز هم علی داداشم که طبقه بالای ماست، کولرمونو نصب کرد که اونم داستان شد باز تعریف می‌کنم. پرده‌ی پنجره رو نصب کردیم. آینه و جاکلیدی رو نصب کردیم. کلی از وسایل تو کارتن رو جمع کرد جیم‌جیم و کارهای ریزریز دیگه که یاد آدم نمی‌مونه و در شمار هم نمیاد. خلاصه خوب کار کردیم و خوبم دعوا کردیم :)) مواد پیتزام گرفته بودیم که از خستگی رو پا نبودیم و حتی بدون انداختن جاهامون رو زمین ولو شدیم. امروز ولی در راستای داستان کولر، با فر داستان داشتیم که اونم باشه بعد. ولی نهایتا ظهر پیتزا رو درست کردیم و دلتون نخواد خیلی هم چسبید. چای آلبالو خوردیم. کیک و قهوه خوردیم. شربت بهارنارنج و زعفرون و تخم‌شربتی و گلاب و یخ :))) خوردیم و خلاصه امروز در عین اینکه یک لحظه بیکار نبودیم خیلی هم لاکچری‌طور تغذیه شدیم برخلاف دیروز. دیگه در یه روز رو یه پاشنه است، فردا می‌چرخه رو پاشنه‌ی دیگه.

 

امروز تو خیابون، دور یه میدون، یه خانمی می‌خواست بعد خروج از میدون، بره کنار و پارک کنه. آقایی که تو لاین راست بود بوق بوق بوق، راه نمی‌داد و بعدم که رد شد کلی با دست و بدن حرکاتی در شماتت اون خانم انجام داد. البته خب خانم هم انگار عجله کرده بود و دفاعی ندارم ازش بکنم. ولی بعدش این آقا که با بیرون آوردن سر، دست و کتف چپ و کمی از بالاتنه‌ش از پنجره‌ی ماشین داشت ادعای دست‌فرمون خوب می‌کرد، اومد چسبوند به ماشین جلویی من و شروع کرد باهاش مکالمه کردن در مورد اتفاق افتاده و هر دو ماشین با سرعت مثلا بیست سی اینا می‌رفتن. منم با بوق بوق بوق اعتراض کردم و آقای دست‌فرمون‌طلا، کلی قروفر خورد و دو سه بار نزدیک بود بخوره به اون یکی ماشین و بالاخره رفت تو لاین خودش. بعله.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

نمی‌دونین چقدر از اخبار دور افتاده‌م. هیچ کانال یا مرجع اطلاع‌رسانی ندارم. فقط جیم‌جیم که میره کلینیک، با نت اونجا یه مقدار خبر می‌خونه و برای منم میاره. فعلا می‌دونم آتش‌بس شده. نمی‌دونم چطور. نمی‌دونم قبلش کی کجاها رو و چقدر زده. کلا اطلاعاتم خیلی خیلی کمه. کاش دوباره نت برگرده.

همین‌طور که گفتم اطلاعاتم کمه و خب هنوز مغزم فکر می‌کنه همون دو سه روز اوله و ایران خیلی نزده و اسرائیل خیلی زده. اینه که وقتی شنیدم آتش‌بس شده، انگار سوختم. زورم اومد اسرائیل نخورده دربره. ولی شایدم ایران زده، خوبم زده. اینو بعد بهش فکر کردم. یکی از تحلیلایی که قبل قطعی نت خونده بودم این بود که اسرائیل ول‌کن نیست و اونقدر خواهد زد تا به تجزیه‌ی ایران برسه، به شرطی که ایران نتونه تو بازدارندگی موفق باشه. و اگر حتی اینطور بوده باشه، یعنی ایران انقدری قدرت نشون داده یا انقدری هزینه وارد کرده که از ادامه منصرف شده‌ن. البته باید دید آتش‌بس موقته یا دائمی. و اصلا خود آتش‌بس واقعیه یا تاکتیک. و اصلا اسرائیل دروغگو، پای آتش‌بس می‌مونه یا نقض می‌کنه.

امروز از سه‌شنبه‌بازار دو تا گلدون جدید خریدیم. یه سانسوریا و یه استخوونی. خوشم ازشون میاد. برگشتم هم سالاد ماکارونی درست کردم، انقدری که هم برای ظهر خودم باشه، هم شبمون، هم فرداظهرمون 😃 بابامم سر راهش از خونه به سر کار، پارو و دریل برام آورد. دریل که باهاش چیزمیز بزنیم به دیوار. پارو هم که ایشالا دو تیکه فرش هست، خیلی خاک داره، اونا رو بشوریم.

  • نظرات [ ۲ ]

دیشب بعد از شاید هفت هشت ماه، رفتم خونه‌ی مامان بابام شب موندم و خوابیدم! یه‌کم بدخواب شده بودم اولش. تو اتاقی که اسمش اتاق منه! ولی با وسایل و رخت‌خواب‌های اضافی پر شده :)) هنوز کمد و کابینت نزده‌ن، چون بودجه ته کشیده فعلا. بزنن اینارم جابجا می‌کنن بعدش. موقع تقسیم اتاق‌ها، وقتی هنوز خونه اینطوری بود

 

 

اتاق مستر که مشخص بود مال مامان باباست، حجت هم اتاق بزرگه رو برداشت و گفت کوچیکه مال تو. والدین هم هی مخالفت می‌کردن که نه بزرگه مال خواهرته. اون موقع با اینکه بزرگه رو می‌خواستم با خودم گفتم کوووو تا ما بیایم اینجا و معلوم نیست چند دور بچرخیم تا اون موقع و هیچی نگفتم. گفتم دعوا هم بخوایم بکنیم سرش، بذارم همون آخرا باشه که لااقل مطمئن باشم ارزش داره. و واقعا هم همین شد و اصلا نیازی نبود بخوایم تو سروکله‌ی هم بزنیم :)) چار صباح دیگه‌م حجت داماد میشه و کلا از مالکیت اونم خارج میشه. دنیا همینه واقعا.  بیشتر وقتا غافلیم، گاهی که بشینیم خوب فک کنیم، می‌بینیم قصر می‌خوایم واسه چند سال زندگی؟ که بعد یه آجرشم نتونیم ببریم؟ همون آجرا و سنگ‌های گرون‌قیمت و کابینت های‌گلس و مبلمان فلان و یخچال برند بهمان و... و سال‌ها هم خودمونو اسیر و بدبخت کنیم که اینا رو دربیاریم. ما داریم چیکار می‌کنیم واقعا؟ حالا اینا رو که میگم خودمم درگیرشم و دنبال همین دنیا. کاشکی هر لحظه متوجه باشیم که چقد زندگی کوتاهه و از هر چی همونجا داریم استفاده کنیم. خیلی اومانیستی شد نه؟ :))

دیروز تو وبلاگ شاگردبنا خوندم که نوشته بود کلی از اونایی که تو زن‌زندگی‌آزادی بودن الان دارن مقاومت می‌کنن و انقلابی‌ها فحششو می‌خورن! خونه‌شونه، وظیفه‌شونه، منت ندارن سر کسی و این چیزا. بذارین راست‌وحسینی حرف دلمو بگم. خیلی پررو هستین. این کسی که به اسم شاگرد بنا، در قالب زن و شوهر، وبلاگ می‌نویسه، اولا خیلی مشکوکه شخصیت‌هاش واقعی باشه. الان مثلا تو تهران دارن چیکار می‌کنن که یک دقیقه! نمی‌خواد وقت شوهرشو بگیره که کارا زمین نمونه؟! رفتن تو اتاق فکر جنگ مشارکت می‌کنن با دختر هفده هجده ساله‌ی خیبرشکن و دامادشون؟ پشت پدافندا نشسته‌ن؟ کاش یه‌کم با جزئیات از کارایی که می‌کنن بنویسن ما هم بفهمیم تو سیستان و عراق و مشهد و تهران و سوریه و... دقیقا چیکار می‌کنن. چون ظاهرا در تمام امور تخصص دارن و در همه‌ی موارد نخبه‌ان و تو همه چی نفر اولن و... نمی‌دونم واقعا. اینطور به نظر میاد که یا کلش داستانه، یا حداقل بخشیش و خدا کنه که راست نباشه واقعا. شما فکر کنید برای من مذهبی دافعه داره این رفتار و لحن و پرخاش و درشت‌گویی و توهین و... که تو هر پستشون مشهوده، چه برسه واسه اونایی که باید جذب بشن! یه قسمتی تو همون پست بود که گفته بودن مخالفن تو راهپیمایی‌ها متفاوت‌ها (بخوانید بی‌حجاب‌ها یا کم‌حجاب‌ها) رو بولد کنن (که من هم مخالفم)، چون این جذب شمارشیه، نه جذب به ارزش‌ها. پس ایشالا با جذب آشنا هستن. ایشون اکثر مذهبی‌هارم داره می‌کوبه به بهانه‌ی اینکه اونجور که ایشون می‌خواد با غیرمذهبی‌ها درشت‌خویی نمی‌کنن و عبا می‌پوشن!!! و فکرشون اینه که چطور میشه بقیه رو متمایل‌تر کرد به دین. بعد واقعا نمی‌دونم چطور می‌خوان با تندی و شماتت و تحقیر و توهین، اسلام رو گسترش بدن. اصلا می‌خوان؟ یا به نظرشون همین تعدادی که الان هست کافیه و خیلی از مردمو باید بریزن دور؟ چون امام حسین با ۷۲ تفر تو کربلا پیروز شده. از حرفم دور شدم. فرموده‌ن این اشخاصی که الان دارن مقاومت می‌کنن منت نذارن چون اینجا خونه و وطنشونه و وظیفه‌شونه. من توی همون اینستاگرام خلوتم که دنبال‌شونده‌هامم کم بود، تقریبا از هر طیفی رو می‌خوندم، همون‌طور که الان این وبلاگو می‌خونم و خواهم خوند. چون حتی اگه داستان باشه بازم یه شخص با یه ایده اون پشت نشسته داره می‌نویسه و من می‌خوام با این مدل فکری هم آشنا باشم. توی اونایی که می‌خونم طلبه هست، مذهبی چندآتیشه هست، آتئیست هست، سیاسی موافق نظام هست، سیاسی مخالف نظام هست، بی‌طرف هست، ممتنع هست، مخالف سرسخت هست، موافق سرسخت هست، موافق منتقد هست، بی‌حجاب هست، باحجاب هست. ولی ندیدم کسی سر کسی منت بذاره. تا دیدم همه گفته‌ن فعلا اختلافاتو بذاریم کنار. یه سریا هم کلا جنگ‌طلبن که اونا که دیگه منتی قرار نیست بذارن. جامعه‌ی آماریم کوچیکه و می‌پذیرم شاید یه جایی کسی منت گذاشته، ولی فراگیر نیست که به همه تعمیم بدیم. این از این. دیگه اینکه الان شد خونه‌شون؟؟؟ اون موقع نبود؟ اون موقع که مزدور تعریفشون می‌کردین. عوامل غرب بودن. دست‌نشانده‌ی دشمن بودن و حرف و نظرشون مال خودشون نبود و قوه‌ی تفکر نداشتن و به تحریک بیگانگان و معاندین ساز مخالف می‌زدن. الان دیگه وطنشونه و وظیفه‌شونه. درسته، هم وطنشونه، هم وظیفه‌شونه. و حق دارن در سایر مواردی که مربوط به وطنشونه هم نظر بدن و حرف بزنن و اعتراض کنن و... من موافق کامل حجابم. و ایدئالم زندگی تو جامعه‌ی باحجابه. ولی اگر به هر دلیلی، چه کم‌کاری نظام حاکم و ایرادات کار فرهنگی و کم‌کاری خود مردم جامعه یا نفوذ و برنامه‌ی خارجی و و و، درصد زیادی از مردم دیگه این رو نخوان، نمیشه با زور و خشونت باهاش مقابله کرد. اون جایی که تو امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر قوه‌ی قهریه وارد میشه، جاییه که انقدر این درصد کمه که اگه بخواد اونم با همین قوه مقابله کنه، توانشو نداره و ماجرا تموم میشه. نه اینکه جنگ داخلی راه بیفته، اونم تو جغرافیای خاورمیانه با گرگ‌های دورش. ولی شما ببینید توروخدا. اینکه اون ماجراهای داخلی اتفاق افتاد، هر دو طرف خون دادن و هر کدوم هم دلش برای جوون‌هاش سوخت و آتیش گرفت و ما با هر دو طرف درد کشیدیم و گریه کردیم و آخر هم یا به علت بیشتر بودن زور این طرف، یا تعداد این طرف یا هر دو، ماجرا ظاهرا با برد مذهبی‌ها تموم شد (که این نشد و درواقع پیروز نداشت، کما اینکه شاهد آزادی‌های روزافزون حجاب و زنان بدون روسری بیش از پیش هستیم)، ولی ببینید که همون‌ها که اون روزها مزدور و خائن خطاب شدن، این حرفا رو گذاشتن پشت سر و فعلا کنار ایران مونده‌ن. وقتش نیست شاگردبناها کمی خجالت بکشن از اینکه همه رو ریخته بودن تو دایره‌ی خائنین؟ وقتش نیست بفهمن اینا هم‌وطنانشون هستن؟ اینا هم حق دارن نظر بدن؟ فرضا نظر درست، فقط نظر شما باشه، ولی نظر شما یک درصدی داره و نظر سایرین هم یک درصدی و کار فعلا با دیکتاتوری پیش نمیره. کاش منطق شما رو می‌فهمیدم. اینکه می‌خواین کلا از بیخ بزنین و نابود کنین به قیمت دیکته کردن نظرتون یا می‌خواین بالاخره یه تعدادی که میشه و ممکنه رو به جمعتون اضافه کنین؟

نیومده بودم اینا رو بگم، ولی خب دیگه سرریز کرد. و یک چیز دیگه اینکه کاش پیروی و اطاعت بی‌چون‌وچرا از غیرمعصوم و بستن راه نقد و تفکر و اشکال به کارشون رو هم جزء افتخاراتمون ندونیم. یادمه جزء اولین قصه‌های کتابامون اون قصه‌ی ابوذر بود که بزرگانشون بهشون گفته بودن میرین طواف کعبه تو گوشاتون پنبه بذارین نشنوین محمد (ص) چی میگه و ابوذر یه بار فکر کرده بود چرا گوش نکنم؟ گوش داده بود و جذب شده بود. این قصه هم نفی اطاعت بی‌چون‌وچرا از رهبران و کساییه که فکر می‌کنین خطا نمی‌کنن و هم تایید آزادی آشنایی با انواع تفکر و داده (البته بعد از یه پرورش اولیه‌ی قوه‌ی تفکر و تعقل، نه که بچه رو ببری با بودیسم و فلان و بهمان آشنا کنی).

و اینکه اسماعیل فرزند هاجر بود گمون کنم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

خب، دیروز نه تنها آشتی کردیم که بعدش کلی هم خونه رو سامون دادیم. لباس شستیم. جای وسیله‌ها رو مشخص کردیم. هوف، شونه‌هام خیلی سبک‌تر شد. ایشالا دیگه مرتب مرتب که بشه عالی میشه :)

امروز صبح، چهار پا شدیم. سفارشا رو راست‌وریس کردیم و اومدیم بیمارستان، جیم‌جیم شیفته. منم باید برم دفتر کفالت برای تمدید گواهینامه. کاش برای ما هم پنج ساله و ده ساله تمدید می‌کردن، نه سال به سال. باز خوبه امسال شرط آوردن تجردنامه رو برداشته‌ن. یعنی اینطور گفته‌ن بهمون، برم ببینم مطمئنم میشم. اون خودش بجز زمان و علافیش، بین دو تا ده میلیون هزینه‌شه و هر سال باید می‌بردیم و علت منطقیشم هنوووووز نمی‌فهمم که چرا باید مجردا اثبات کنن مجردن و متاهلا اثبات کنن متاهلن و تجرد و تاهل چه ربطی به گواهینامه داره 🤷‍♀️ فعلا فقط گفته‌ن انگشت‌نگاری ببرم. تا حالا هفت هشت باری فک کنم انجام داده‌م. هر بار میگم نکنه خلاف‌های رانندگی رو هم به عنوان جرم حساب کنن و بگن بله، نامبرده دارای سوء پیشینه می‌باشد 🤣 کارهابی گواهینامه رو فقط شنبه‌ها انجام میدن و فقط به تعداد ده نفر تو هر دفتر. نمی‌دونمم ساعت کاریشون از چنده، شیش؟ شیش‌ونیم؟ هفت؟ یا حتی هشت! اگه دیر برسم و بشم نفر یازدهم باز باید تا هفته‌ی بعد صبر کنم. ۹ روز دیگه‌م بیشتر اعتبار نداره گواهینامه‌م. من درواقع از یک ماه پیش شروع کرده‌م کاراشو. ولی دو هفته معطل انگشت‌نگاری شدم که همیشه سه چهار روزه میومد و این بار هم اومده بوده، ولی مثل سابق پیامک نداده بودن که بیا ببر. هفته‌ی پیش هم که شنبه‌ش تعطیل شد. 

 

منم مثل بقیه کاملا از اخبار قطع شده‌م. کسی هست که اطلاعات و اخباری داشته باشه؟ یا اینکه به علت بودن در کانون حوادث، از جریانات مطلع باشه؟ لطفا ما رو هم در جریان بذارین یه‌کم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

دعوا

 

امروز با جیم‌جیم دعوا کردم. این دعواها دوره‌ای میاد و میره و نمی‌دونم چرا تموم نمیشه و چرا بالاخره به یه تفاهم کامل نمی‌رسیم. یعنی شاید کلا تفاهم کامل محاله اصلا.

یه کار بد هم کردم. یعنی بعضی وقتا که خیلی عصبانی میشم و هر چی میگم نه گوش میده نه متوجه منظورم میشه نه متوقف میشه، نمی‌دونم چطور این عصبانیتو خالی کنم و اون وقت اشیاء دم دستمو پرت می‌کنم و جالبه بعدش آروم میشم، راحت میشم. امروز ظرف و ظروف روی اپن رو پرت کردم. سبد استکان‌ها که دو تا استکان توش بود و جالبه که نشکستن. کوکی، نون خرمایی و بدتر از همه، یه مقدار آب‌هویج! که پاشید به دیوار و خیلی کثیف شد. البته یک ساعت بعد رفتم با دستمال تمیز کردم و با اینکه گچی بود دیوار، ولی تا حد خوبی تمیز شد. بعدشم باز یک ساعت جیم‌جیم اومد آشتی و صحبت که من نکردم، نه آشتی، نه صحبت. اونم دوباره قهر کرد. از اون روزاااااست امروز. بعد رفتم سفارشا رو تحویل بدم و تو برگشت یه خورش فسنجون هم گرفتم. برنج هم خودم دم کردم الان، هنوز آماده نشده. نمی‌دونم چطوری آشتی کنیم و غذا بخوریم 😃 خیلی گشنمه، معده‌مم درد گرفته، صبحانه هم نخوردیم هیچ‌کدوم. اومدم خونه تو حموم بود داشت لوازما رو می‌شست. هنوز که هنوزه خونه مرتب نشده. الانم دراومده نشسته تو اتاق فک کنم داره بازی می‌کنه. هوف

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan