- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۴۰
بحمد الله و المنه تموم شد. "درخت انجیر معابد"
از اول که شروع شد تا دیروز که به آخرای کتاب رسیدم، با خودم میگفتم بیام بگم چه کتاب فوق العادهایه. هنوزم البته میشه گفت و خیلیهام میگن، ولی من دیگه نمیتونم اون شکلی بگم فُوْ قُل عاد ده! فقط بخاطر قسمت پایانی کتاب. پشت جلد دوم کتاب نوشته "کتاب از نظر ساختار، ظرفیت تازهای از رئالیسم است که با سورئالیسم پیوند خورده است." همین بود، ولی آخر کتاب انگار تخیلی شد :/ تو رمان، رئالیسم رو میپسندم، تو فیلم تخیلی و فضایی! رو :)
در کل میتونم بگم بخووونیدش. از اون کتاباییه که قابلیت اینو داره نذارینش زمین. گرچه من فقط سر کار وقت میکردم بخونم و تو اتوبوس. بخاطر سفر و کارای قبل و بعدش هم یک ماهی مونده بود زمین.
+ چرا هرجا چش میگردونی دارن آلبوم سرگذشت قمیشی رو گوش میدن؟ چند وقت تب همایون، چند وقت تب قمیشی، چند وقت تب چاووشی... آهنگای تبدار :| (نه که خودم گوش ندادم😂)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۰
- نظرات [ ۳ ]
اول اینکه یه سوالی رو مدام تو کتاب تکرار میکرد که در واقع یه شبهه بود. آخر هم کامل و دقیق بهش جواب نداد. حالا من که نمیخوام با خوندن این کتاب بفهمم امام حسین (ع) به حق بوده یا نه، ولی اگه کسی با یه همچین سوالی این کتاب رو بخونه فکر نمیکنم قانع بشه. اصولا جواب دادن به شبهات کار هر کسی نیست. به قلم کشیدنش هم.
نکتهی دیگه اینکه من میدونم کوفیها ناگهان جبههشون رو عوض کردن و تاریخ هم میدونه و کسی نمیتونه این رو انکار کنه. اما تو کتاب دلایل این تغییر وضعیت رو خیلی باز نکرده و سریع از روش رد شده. یا شاید هم به نظر من سریع بوده. منظورم اینه که بقیهی قسمتهای کتاب همهاش داره از حرفها و حالات درونی افراد صحبت میکنه، به این قسمت که میرسه از ظاهر قضیه حرف میزنه و حدیث نفس کاراکترها خیلی بهش پرداخته نمیشه. برای من خیلی جالبتر بود اگه میومد میگفت که اونا به طمع چه چیزهایی یا از ترس چه چیزهایی این کار رو کردن. یا اینکه آیا جهلشون باعث این کار شده یا همون طمع و ترس و...
و آخریش هم اینکه فضای داستان خیلی محدوده. من دوست داشتم داستان حداقل نحوهی پیوستن چندین نفر از اصحاب امام به سپاهشون رو تعریف کنه. برام جالب بود اگه میخوندم راجع به قصههای مختلف افراد مختلف سپاه امام. ولی خوب قصه فقط شامل یک نفر میشد.
بنظرم اومد نویسنده سعی داره بیطرفانه قضیه رو نگاه کنه. حالا چقد موفق بود رو خیلی نفهمیدم، چون خودم بیطرفانه نخوندم! ولی اینکه سعی داشت سوال (شبهه) ایجاد کنه بنظرم یه جور جسارت نویسنده رو میرسونه و به این معنیه که از جواب دادن نمیترسه و مطمئنه جواب خوبی براش وجود داره. حتی اگه نتونه خواننده رو قانع کنه، این چیزی از ارزشش کم نمیکنه. چون خواننده اگه خواننده باشه به یه کتاب رمان بسنده نمیکنه و دنبال سوالی که ایجاد شده میره.
خلاصه که بخونیدش به ما هم بگید نظر شما چی بوده :)
امروز این دلبرا رو خریدم. عاشق طرح جلدشون شدم. اگه به جای کلهی احمد محمود مرحوم چیز دیگهای میذاشتن یا کلا هیچی نمیذاشتن شاید حتی قشنگتر هم میشد. سی صفحه خوندم و تا اینجا بد گرفتتم!
این گیاهان زیبا به نیابت از "انجیر معابد" حضور به هم رسوندن ;) یکیش مال منه یکیش مال هدهد :)
"درخت انجیر معابد" دو جلدیه.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۱۳
- نظرات [ ۴ ]
اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."
پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک میخوام🙆 من پشمک میخوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک میکردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فلههایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه میخوردم که مامان برگشتن با این هیبت:
- تاریخ : يكشنبه ۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۰۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۴ ]
مرگ مسئلهی عجیبی است.
آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است. بعضیها آنقدر زود متوجه حضور مرگ میشوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانهبازی بیشتر زندگی میکنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطهی مقابلش چیست. بعضیها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از اینکه اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشستهاند. ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانهی شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تکوتنها بمانیم.
.
.
.
و زمان هم مسئلهی عجیبی است.
.
.
.
غم و اندوه پدیدهی عجیبی است.
.
.
.
عشق پدیدهی عجیبی است. آدم را شگفتزده میکند.
مردی به نام اُوِه/ فصل 39
- تاریخ : دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۱۳
- نظرات [ ۵ ]
خوب (خُب) داره پیش میره، نه خیلی خوب نه خیلی بد.
در عرض چند روز چهار پنج مورد مشکوک به سندرم داون داشتیم، قلبشونو که گوش میدادم داشتم به موجودات کوچولوی بی گناهی فکر میکردم که الان اون تو بودن و منتظر تا ما تصمیم به بودن یا نبودنشون بگیریم! بچههای داون نگاه تحقیرآمیز یا ترحم یا تمسخر رو میفهمن؟ برای راحتی خودشون میخوایم که نباشن؟
"مردی به نام اوه" در صفحه ۲۷۶ متوقف شد، چون حدود ده پونزده برگهاش حذف و معادلش برگهی تکراری چاپ شده! تمام وقتم پره و شاید شنبه وقت کنم برم پردیس کتاب، یا عوضش کنن که بعید میدونم یا از صفحات محذوف از روی یه کتاب دیگه عکس بگیرم.
طرح تابستانهی کتاب شروع شده، میدونستین؟ :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۰
- نظرات [ ۵ ]
صبح زود رفتم یه جایی که مربوط به همون انتخاب دو پست قبل میشه و بعدا اگه ادامه یافت میگم کجا. بعدش راه افتادم سمت درمانگاه. از دیر رسیدن بدم میاد، از زود رسیدن هم چنین! برای احتراز از زود رسیدن چننننند ایستگاه زودتر پیاده شدم و با حالت شبه جاکینگ (شبهِ شبهِ دو!) بیست و پنج دقیقه پیادهروی کردم. آخرشم "دکتر زنگ زده گفته نمیاد! شرمنده فراموش کردم بهت خبر بدم" :|
البته یه دلیل ضمنی هم برای پیادهروی و آفتابسواری داشتم و اون دید زدن مغازههای خاصی بود که همیشه از تو اتوبوس میدیدم، که نزدیکای مقصد یادم افتاد یادم رفته نگاشون کنم :||
گفتم لااقل برم پردیس کتاب این بن کتابی که 10 ماهه داره تو کیفم خاک میخوره رو آبش کنم. BRT رو اشتباه سوار شدم، پیاده شدم، دوباره سوار شدم. موقع پیاده شدن همین که پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم حس کردم یه چیزی زیر پام له شد! نگاه کردم پای یه آقایی رو لگد کردم!!! اصصصلا در محدودهی دید من نبود و اینکه ناگهانی جلوی در اتوبوسی که در حال تخلیهی مسافره ظاهر میشه تقصیر و اشتباه خودشه، ولی دو بار معذرتخواهی کردم و سریع جیم شدم! تمام پیادهروی تا اتوبوس بعدی رو (که از خوششانسی هممسیر بودیم) فقط با غیظ نگاهم میکرد😂😂😂 مجبور شدم راهمو طولانیتر کنم تا مسیرمون متفاوت بشه.
تو پردیس کتاب هم کتاب موردنظر، "جنگ چهرهی زنانه ندارد" یافت نشد، گفت تموم شده. "مردی به نام oh" رو گرفتم. البته اسم اصلیش "مردی به نام اوِه(ove)" است، ولی شخصیت کتاب من استثناءً اسمش هست oh :):):)
برگشتنی رفتم حرم، نماز ظهر رو خوندم و برگشتم. یک زاویهای پیدا کردم از کنار یک دری تو یک صحنی که یک دید قشنگی به ضریح داره. خادم همه رو با جاروش چپ و راست میکرد، دید من از جام خیلی خوشم اومده هیچی بهم نگفت، رفت و اومد و همهاش بقیه رو تار و مار کرد :) نحوهی مدیریت تولیت آستان قدس به طور محسوس با گذشته فرق کرده. چیزی که من احساس کردم تو این دوره قوانین تا حدی از خشکی دراومده و به راحتی و رضایت زائر توجه بیشتری میشه، که تبعا از شدت نظمی که قبلا داشت کم کرده. گاهی حتی بخاطر این کاهش نظم و با یادآوری نظم خدشهناپذیر سابق یه کوچولو اذیت میشم. ولی در کل تفکر تولیت جدید و خلاقیتها و طرحهای جدیدش رو نسبتا میپسندم :)
از اونجایی که بنده مستجاب الدعوه هستم، برای زایمان سرویه دعا کردم، برای خ.ص، برای دلژین، برای خاله و برای خودم هم. خدا همه رو حاجتروا کنه :)
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۰۰
- نظرات [ ۳ ]
اولی هدیهی تولدمه، از همون دوست مذکور چند پست قبل که گفتم برای هم کادو میگرفتیم :)
دومی از استاد محترمم هست که من ازشون شرمنده هستم و نمیتونم باهاشون روبرو بشم. چون مصادف با شروع دانشگاه، به یک علت واهی، به طور ناگهانی دیگه کلاس نرفتم و حتی خداحافظی هم نکردم! بقیه فکر میکنن علت نرفتنم دانشگاه بوده، ولی نبود؛ خیلی خیلی مزخرف بود علتش :|
سومی از معلم زیست سوم دبیرستانمه. از حج برای من و دو سه نفر دیگه تو مدرسه، کتاب آورد. برای بقیه کتاب بود، برای من قرآن! اعتراف میکنم ناراحت شدم، چون فکر میکردم قرآن که تو خونه داریم، کاش یه کتاب دیگه بهم میداد. الان از این فکر شرمندهام :(
+ فکر کنم تو اصل بازی، توضیح و تفصیل وجود نداشت. ولی من دوست داشتم بگم هر کدومو کی بهم داده :) چون تعداد کتابایی که تو زندگیم هدیه گرفتم خیلی کم بوده است!
+ دو تا دیگه هم داشتم، یکی از معلم پنجم ابتداییم، راجع به جغرافیای افغانستان بود که نمیدونم کجا گم شده! یکی هم از معلم عربی سوم دبیرستانم؛ ولی نه پیداش میکنم نه یادم میاد که چی بود اصلا!
+ آخر پست به این نتیجه رسیدم که یا دوستامو خوب انتخاب نمیکنم، یا دوستام منو خوب نمیشناسن. چرا هر چی کتابه از معلم و استادم هدیه گرفتم؟ تازه اون یکی که دوستم بهم داده هم خودم ذکر کردم که کادو کتاب دوست دارم!!!
+ رو عکس کلیک کنین بزرگ میشه، قد میکشه :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۴۲
- نظرات [ ۰ ]