مونولوگ

‌‌

از اینجا تا شهر مورد علاقه‌ی من 4hr & 40 min

خوب مسلما بهشان مربوط نیست. و تازه بنده خداها که چیزی نگفته‌اند و مطمئن نیستم که تو ذهنشان چی میگذرد. و تازه تو ذهنشان هم این باشد که "چه دختر نچسب خوابالویی! انگار خرس قطبی است!" و فک کنن "پررو پررو رفته تخت بالایی و پایین هم نمی‌آید انگار آن بالا قلمروش هست و ما هم زیردستاش" و فکر کنند که "چرا هی جای وسایلش را عوض می‌کند و از کتاب به گوشی، از گوشی به جدول، از جدول به کتاب وول می‌خورد؟" و "چرا آن هندزفری لامصب را از گوشش بیرون نمی‌کشد تا بشنود که میگوییم ساک پتو را بده یا چراغ را روشن کن؟" و "دختره انگار از دماغ فیل افتاده با آن پتویی که تو گرما رو خودش کشیده!!!" و "خیلی هم شلخته و هپلی هپوست! اصلا ملافه رو تخت و بالشش نکشید، همینجوووور روش خوابید!" و گیرم همه‌ی این‌ها یا نصفش یا هیچیش راست باشد. در هر حال هیچ توفیری نمی‌کند. دیوانه‌ام واقعا. کی اصلا به تو محل میگذارد؟ دقیقا! هیچکس :) از کجا؟ از آنجا که اول ملافه‌ام را برنداشتم و بعد که خواستم بردارم دیدم نیست. از آنجا که فهمیدند روی حجابم حساسم و سعی نکردند فرت و فرت که در را باز می‌کنند، فرت و فرت هم ببندند و بعد از تلاش مذبوحانه‌ای که بعد از هر باز شدن در برای بستنش کردم، ناچار شدم پتو پیچ شده آن بالا بِچِپَم و گرما را تحمل کنم.

همه خوبند مگر خلافش ثابت شود :) این‌ها خوبند و خلافش ثابت نشده :)


+ به وقت ساعت بیست و یک دیشب :)

  • نظرات [ ۴ ]

بشنو از من کودک من!

نمیدونم چرا این خانم اینجوریه! یه حس فرار ازش دارم. بعد از قضیه‌ی کربلا و هم‌سفر شدن ما با این خانم و پسرش، این محبت‌هاش خیلی شدت گرفته. نسبت به خواهرم بیشتر و نسبت به من کمتر. دخترش رو هم بار آخری که دیدم خیلی لبخند میزد و بیشتر از همیشه صحبت میکرد. پسرش رو هم نگم بهتره. انقد ازش متنفر شدم که حد نداره. تو این چند سالی که اینا همسایه‌ی ما بودن اصلا پسرهای این خانم رو ما ندیدیم! حالا نمیدونم این آقا از کجا خواهر من رو دیده و پسندیده. خوب بندگان خدا، شما به هر طریقی هم بخواین جلو بیاین، این محبت‌های فراوان و خارج از حد معمول، راهش نیست. همون مثل قدیم اصلا محل ندین بهتره! اون وقت‌ها انقد من راحت بودم. این خانم میومد خونه‌ی ما اصلا نگاه هم نمیکرد بهمون:) مثل بقیه لازم نبود حتما بری سلام‌واحوال‌پرسی پر و پیمون کنی. یه سلام از دور هم کافی بود;) گاهی سلام هم میکردی جواب نمیداد، نه از روی بی‌محلی، بلکه اصلا حواسش نبود و یا داشت صحبت میکرد؛ خلاصه که براش اهمیت خاصی نداشتیم! حالا تو سفر انگار ما رو زیر ذره‌بین گذاشته بودن. من و خواهرم که کلا تنها میرفتیم همه جا. علتشم وجود ایشون و پسرش بود. یعنی اگه نبودن حتما حتما با والدین عزیز میرفتیم. یه لحظه ما با پدر و مادرمون تنها نبودیم، یه آب خوش از گلوی ما پایین نرفت تو این سفر. تصور کنین ما از طرف پدر و مادر از هفت دولت آزاد بودیم، اون وقت ایشون از ما سوال جواب میکردن که شما کجا میرین و کجا بودین؟ البته به منظور بازپرسی که حق و جرئتش رو نداشتن :) ولی از روی ف.ض.و.ل.ی میکردن این کار رو. گرچه جواب هم نمیگرفتن. ما بی‌ادب نیستیم هاااا! ولی واقعا خیلی رو اعصاب بودن و اگه میخواستیم یه‌کم باهاشون خوش و بش هم بکنیم دیگه معلوم نبود چی میشد. تو اون سفر من هی وسایلامون رو به زور از دستشون میگرفتم؛ ازیرا که ایشون سعی تمام داشتن حتما در حمل وسایل ما مشارکت داشته باشن. آخه با شصت هفتاد سال سن میاد کوله‌ی من یا خواهرم رو برمیداره، میگه سنگینه بذار من بیارم :/ از اونور پسرش انگار نه انگار! انقد نفهم که آقای جان اگه حتی دو تا کوله‌ی سنگین هم پشتشون بود، بازم راست راست راه میرفت و حتی یه تعارف هم نمیزد که من دستم خالیه یکیش رو بدین به من! البته حدس میزنم خیلی ساده است و بخاطر همین به ذهنش نرسیده این کار، وگرنه از سایر خودشیرینی‌ها که دریغ نداشتن! دیگه چی بگم والا!
به خدا خودمم خجالت میکشم این حرفا رو بزنم. میدونم بزرگتره و احترامش رو باید نگه دارم. ولی جدا نمیتونم باهاش عادی باشم. در این حد که تو جمع تقریبا ندیده میگیرمش😈 انقد که حرص منو درمیاره! یعنی محبتاش انقد تابلوئه که بقیه هم حتی بهمون گفتن اینو!
امروز اینجا بود. هی من اینا رو یادم میره، هی این خانم میاد یادم میاره!
غرض از این حرفا اینکه، لطفا محبت بیش از حد به هیچ‌کس نکنین. چون هم طرف خیلی معذب میشه و ممکنه تو رودربایستی گیر کنه، هم اینکه خودتون رو زیر سؤال میبرین و این فکر رو تو ذهن طرف میندازین که لابد من از این سَرَم که این جلو من دولا راست میشه. واسه امر مهمی مثل ازدواج که دیگه اصلا نکنین این کار رو. اگه منفی بشه که اصلا صورت خوشی نداره و تغییر رفتار شما خیلی تو ذوق میزنه؛ اگر هم مثبت بشه توقع عروس خانم و خونواده‌اش اینه که شما همیشه همینجور متواضع باشین و مثل قبل همیشه تأییدشون کنین که این هم مشکل‌ساز میشه بعدا. از یه کودک سن و سال گذشته به شما کودکان عزیزم نصیحت!
  • نظرات [ ۰ ]

خستگیا در رفت دیگه!

من برگشتم. هم از کربلا، هم به وبلاگ...

سفر نسبتا سختی اومد بنظرم، ولی وقتی امشب مامان سفر چندین سال پیششون رو برام یادآوری کردن، فهمیدم خیلی سفر راحتی داشتیم ما!

بشخصه برای هیچکس سوغاتی نیاوردم، حتی یک سوزن! ولی برای خودم یک دستبند نقره با دوتا نگین عقیق و یه نگین شرف‌الشمس (عقیق زرد) و همچنین یک دست لباس میووو خریدم:) یعنی طرح گربه است! البته بنظر من به جغد میخوره، ولی خوب روش نوشته MEOW!

بعد از برگشت فهمیدیم اون همسایه‌مون که چند پست قبل ازش نوشته بودم و تو خونه زایمان کرده بود، بچه‌شو فروخته!!! یعنی میگه مادرم با همدستی پرسنل بیمارستان در ازای دو و نیم میلیون تومن فروخته‌تش و گفته تو نمیتونی بزرگش کنی و تو این خونه‌ای که حتی گاز نداری چطوری تو زمستون نگه‌اش میداری؟ در حال حاضر بچه‌ی دومش رو هم مادرش نگه‌داری میکنه. به اینکه برای بچه خوب شده یا بد، یا اینکه یه خونواده خریده‌تش یا باند قاچاق اعضای بدن، یا اینکه حالا که فروخته چرا دو و نیم میلیون، هم فکر نکنم، دارم به این فکر میکنم که من تو اون بیمارستان کارآموزی کردم و پرسنلش رو میشناسم، مسئول زایشگاه رو میشناسم، یعنی اونا واقعا همچین آدمایی بودن؟؟؟ هرچی سنم بیشتر میشه، میفهمم من بیشتر از اونی که فکر میکردم ساده‌ام. من هیچوقت تصور نمیکنم آدمی که مقابل منه ممکنه، شاید، احیانا یه وقتی روی دیگه‌ای هم داشته باشه، ممکنه آدم متظاهری باشه، ممکنه اونی که نشون میده نباشه. یه ضربه‌ی خیلی بد هم از یه فرد نزدیک بابت همین قضیه خوردم، ولی انگار گل منو اینطوری سرشتن و من همچنان همه رو آدم‌های صادقی میبینم.

یه جریان عجیب و فوق پیچیده که کنترلش اصلا دست ما نبود قبل از سفرمون اتفاق افتاد و باعث شد سفر خیلی نچسبه و در واقع خیلی بار معنوی نداشته باشه برای من و خواهرم و البته یه شخص دیگه. و اون اینکه بطور ناخواسته با خانواده‌ای همسفر شدیم که پسرشون درست قبل از حرکت به خواهرم از طریق پیامک ابراز علاقه کرده بود. یک احساس کاملا یکطرفه و با نتیجه‌ی صددرصد مشخص. امکان چنین ازدواجی ابدا وجود نداره. دلیلش هم عدم تناسب فکری، فرهنگی، خانوادگی، اقتصادی ووو... هست. فقط من و خواهرم از ماجرا خبر داشتیم و به دلایلی نمیشد به مامان و بابا بگیم، وگرنه پدرم همچین سفری رو برنمیتابیدن! دلیلمون هم این بود که خانواده‌ی اون بنده خدا گناه دارن، اگه بابام میفهمیدن ممکن بود برخوردی پیش بیاد. تنها کنترلی که ما روی این قضیه داشتیم این بود که کاری کنیم اوشون حد خودشون رو نگه دارن. هرچقدر که بنده خدا پیام داد و زنگ زد جواب ندادیم و در کل سفر هم، حتی کمی با هم هم‌کلام نشدیم. حتی در حد سلام و علیک. و این در حالی بود که تمام سفر و همه جا با هم بودیم. ما تا هم اکنون نفهمیدیم حکمت اینکه همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما هم‌سفر بشیم چی بوده! و این رو هم نفهمیدیم که شماره تلفن خواهرم رو از کجا به دست آورده! خدا کنه از سرش بیفته و ماجرا خلاصصص بشه.


  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan