مونولوگ

‌‌

من و دخانیات

× به نظرت ما انقد با این داروها سر و کار داریم، بالاخره وسوسه نمی‌شیم امتحانشون کنیم؟
+ نه. چون داریم آثار سوءش رو جلو چشامون می‌بینیم!
× من که چیزی نمی‌بینم. همه‌شون خیلی هم سرحال و قبراقن، کسی هم ندونه اصلا متوجه نمیشه😆
+ خوب چیزی نداره که بخوایم جذبش بشیم!
× O_O
+ خوب تو قبلا در معرضش بودی و امتحان نکردی، پس الانم وسوسه نمیشی.
× نبودم در معرضش.
+ هیچ‌کس دور و برت مواد استفاده نمی‌کرده؟
× نه!!!
+ سیگار؟
× نه!!!
+ الکل؟
× نهههههه!!!
+ قلیون؟؟؟
× نه!!!
+ O_O حتی قلیون هم؟
× من تا حالا از نزدیک قلیون ندیدم😅 نزدیک‌ترین فاصله‌ام وقتایی بوده که رفتیم بیرون شهر، تو بساط مردم دیدم! تنها کسی که میاد خونه‌ی ما و سیگار می‌کشه، هر هفت هشت سال یه بار گذرش به ما میفته!
+ من می‌رفتم دانشگاه، دوستام مثل چی سیگار دود می‌کردن و مشروب می‌خوردن!

× همکار
+ بنده

یک اشتباه فاحش: + همکارم هستن، × بنده هستم!!!!!

= آیا درجه‌ی مصونیت من و همکارم در برابر مواد افیونی و روانگردان یکسان است؟

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی...

چند شبه تنهایی تو حیاط می‌خوابم. چون خانواده از طرف مامان خانوم ممنوع الکولر شده. حیاط خیلی خوبه، فقط مشکلی که هست اینه که حشرات گونه‌گون داره. اون شب آقای می‌گفت مارمولک هم هست تو حیاط!!! خلاصه که یه چیزی شبیه سرخک‌گرفته‌ها شدم، بس که حشرات مهمان‌نوازی کردن! البته من خوابم سنگینه، راهپیمایی حشرات رو حس نمی‌کنم، فقط صبح ردپاشونو می‌بینم. بین هر قدمِ قرمزشون حدود یک میلی‌متر فاصله است! (اغراق!) بین اعضای خونواده، من کمتر هدف نیش پشه قرار می‌گیرم، به قول دوستم تو حیاط تنها گزینه‌شون بودم، حسابی از خجالتم دراومدن! شاید امشب حوصله‌ام کشید، پشه‌بند رو درآوردم و نصب کردم. آخ که چه کیفی بده. اگه شرایطشو دارین حتتتما برین زیر آسمون بخوابین، گوسفند بشمرین تا خوابتون ببره :) شایدم مثل من نصفه شب مجبور شدین از زیر بارون فرار کنین بیاین تو. بعد قطع بشه، دوباره بساطو جمع کنین برین بیرون، باز بارون بیاد باز بیاین تو! :)

یه خبر استرس وارد آورنده! امروز تو کلینیک فشار خودمو گرفتم "15" بود! اصلا باورم نمیشه! چرا 15؟ همیشه رو 12 بودم، نه بالا می‌رفت نه پایین. چیکار کنم حالا؟ خراب هم نبود فشارسنج. البته یکم استرس رد کرده بودم قبلش و در حالت ایستاده هم گرفتم فشارمو، کافم یکم محکم‌تر بسته بودم. چقد این استادا بهم گفتن کم جوش بزن، کم استرس بگیر، ریلکس باش، یکیشون قشنگ برداشت گفت "تو ریسک بیماری قلبی و فشار خونت بالاست!" 😭😭😭

عوضش قندم از همه پایین‌تر ولی نرمال بود، 72 ، بعد 14/5 ساعت ناشتایی. بقیه 81، 88 و 108! بودن.

وزنم هم که هفته پیش گرفتم نیم کیلو تو ماه رمضون کم کردم، اگه نیم کیلو دیگه هم تا الان کم کرده باشم، بازم اشکال نداره، خوبه :)

باز خانم "ص" رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی هست در موردش که نمی‌تونم اینجا بگم، ولی خیلی اذیتم می‌کنه. کاش می‌تونست باهاش کنار بیاد، کاش اینطوری نمی‌شد براش. کاش این کارو نمی‌کرد باهاش. کاش بتونه سفت و محکم وایسته و پسش بزنه. کاش قدرتشو پیدا کنه. کاش حداقل یکی بود که بتونه روراست این حرفا رو بهش بزنه.

روانشناس2 هم اون روز بهش گفته بودن روی پا (یا به اصطلاح فقهی همون پشت پا) دیده بشه گناه داره! امروز جوراب مشکی شیشه پوشیده بود!!! وقتی گفت بخاطر همون حرف بوده، خیلی تعجب کردم. آخه نصف موهاش که بیرونه، آرایش غلیظ هم که می‌کنه، لباس آنچنانی هم که می‌پوشه. بعد اونوقت بهش گفتن پات دیده بشه گناه داره، رفته جوراب مشکی نازک پوشیده که از گناه جلوگیری کنه؟!؟! اصلا فکر نمی‌کردم به گناه از نوع پوششی! فکر کنه.

قراره ان‌شاءالله فردا شب، با مددکار و روانشناس1 بریم بیرون افطاری. بعد اون روز اینا هی به دکتر می‌گفتن شمام بیا بریم، دکتر هم هی می‌گفت من چیکار بیام، خودتون برین. دیروز بهشون گفتم انقد به دکتر اصرار نکنین، من با یه مرد نامحرم نمیرم رستوران سر یه میز بشینم شام بخورم. تعجب کردن و گفتن دکتر که همکاره و تازه سنی ازش گذشته و و و... گفتم پس من مزاحم نمیشم. قرار شد دیگه نگن به دکتر. بعدش "ص" برداشت به دکتر گفت "شما نمیاین دیگه؟" دکترم گفت "قول نمیدم، شاید نتونستم بیام!!!" اینم شانس من! تازه باز بعدش "ص" گفت "همینجا براتون یه ساندویچ درست می‌کنیم برای افطارتون!" خیلی ضایع بود. نه به اون اصرارش نه به حالا! احتمال 99% نمیاد، ولی اگه همون لحظه‌ی آخر تصمیم بگیره بیاد، نمی‌تونم نرم. خیلی تابلو میشه و صددرصد از رفتن منصرف میشه و جو از اینی که موجوده سنگین‌تر میشه، تُن‌ها! اگه زودتر بگه می‌تونم یه بهانه‌ای جور کنم. حالا بنده خدا مسن هم هست، ولی اگه بیاد و مجبور به رفتن بشم، کوفتم می‌کنه فردا شبو.

خوب خیلی حرف زدم، برم به شب پر ستاره‌ام برسم، شبم بخیر :) و شب شما نیز :)

متفرقات

کاش می‌شد آدم ولوم خصوصیاتشو به تناسب شرایط بالا پایین کنه! مثلا من از شدت معذب بودنم کم کنم، تا بقیه هم انقد معذب نباشن. می‌بینم بخاطر من معذبن، بیشتر معذب می‌شم واقعا :|

این خمیر کم‌کم داره سفت می‌شه، تازگیا فهمیدم قدرت انعطافم اومده پایین، کم‌تر تأثیر می‌پذیرم، کم‌تر نظرم برمی‌گرده، کم‌تر حوصله‌ی اراجیف شنیدن دارم، کم‌تر دلم بعضی چیزا رو می‌خواد... اینه که نمی‌تونم معذب بودنم رو مدیریت کنم. وقتی از حضور تو یه جمعی معذبم، دلیلم کم‌رنگ نمی‌شه، حتی بعد چهار ماه؛ چون دلیلم راحت عوض یا جایگزین نمی‌شه. حالا این خوبه یا بد؟ گاهی خوب گاهی بد...


_ گفتم "جوک بلد نیستم واسش تعریف کنم" گفت "جوک نهههه! گفته اصلا حرف نمی‌زنه!" هم ورنداشته بگه "این با ما کی حرف زد که بیاد با تو! (اه پیس پوف) حرف بزنه؟" شیطونه میگه دفعه‌ی بعد چسبو بجای میز بکوب تو سرش! نفهمیدم الان این با اونه یا با من. اومده تو اتاقم، بهش میگه واسه من پانتومیم اجرا نکن، بیا مستقیم به خودش بگو. خوشبختانه جرئت اینو نداره دیگه، همون پشت سرم حرف زده هم متعجبم!


+ امشب در بحثی با مامان جان، به این نتیجه‌ی جالب رسیدیم که از بین شش فرزند خانوار، بنده کم‌نگران‌کننده‌ترین فرد می‌باشم. نه غصه می‌خورن که مثل عسل اوضاع مالیم خوب نیست، نه غصه می‌خورن که مثل هدهد خودمو تو کار غرق و زندگی رو ول کردم، نه غصه می‌خورن که مثل بابای جوجه لاغر و ضعیف شدم و اعمال نادونانه انجام میدم، نه غصه می‌خورن که مثل مهندس از خونه دورم، نه غصه می‌خورن که مثل داداش کوچیکه درس نمی‌خونم و آینده‌ام مبهمه! در واقع بنده نگرانی خاصی برای والدینم ایجاد نمی‌کنم، مایه‌ی خرسندیه! فقط خودم یه نگرانی کوچولو دارم: اصلا با این همه بچه و مشکلاتشون، به منِ بی‌مشکل فکر هم می‌کنن؟🤔 بنظرم تا دیر نشده باید یه فکری به حال این حال بکنم.


+ یه ترس بی‌دلیل داشتم که نکنه یه آشنای همکار اینجا رو بخونه. الان دیگه ندارم :) شاید از اتفاقات محل کارمم بنویسم.

  • نظرات [ ۳ ]

همین الان یهویی

خوب تا دقایقی دیگه همکارم می‌رسه. سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. بعد با هم میریم تو. می‌شینیم. احتمالا یک ربع وقت داریم تا قبل از برقراری سکوت. بقیه‌اش توی تاریکی خواهد گذشت. همه چیز نرماله. فقط چند تا چیز هستن که آنرمالن.
یک: تو اون یک ربع وقت چی بگم؟ نمی‌دونم. موضوعات مشترک به ذهنم نمی‌رسه. یعنی من بلد نیستم سر صحبت باز کنم. ولی همکارم بلده. همینطور بلده چطور یه موضوع رو بسط بده. پس حل این مشکل رو می‌ذارم به عهده‌ی همکارم :)
دو: درک نمی‌کنم چرا وقتی دو نفر قراره با هم وقت بگذرونن، چطور ممکنه سینما تو گزینه‌هاشون وارد بشه! میرن دو ساعت تو سکوت به چیزی خیره میشن و فکر میکنن و میخندن و گریه میکنن که هیچ ربطی به شخص بغل‌دستی نداره و هیچ حسی رو بینشون تقویت نمیکنه و هیچ شناختی از اون به این اضافه نمیکنه. حتی میشه هر کدوم برن سالن‌های متفاوت و فیلم‌های متفاوت ببینن و بعد موقع خروج برگردن پیش هم. اما خوب من حتی درست نفهمیدم چطور شد که این قرار گذاشته شد. یعنی از طرف خودم میدونم. بعد تفریحیش مطرح بود و این مسئله که همکارام منو آدم منزوی‌ای ندونن هم تا حدودی دخیل بود. چون پیشنهاد از سمت همکارم بود.
سه: چرا امروز من کار بانکی داشتم و مجبور شدم زودتر از خونه بیام بیرون و مسیر یک ساعت و ربعه، امروز یک ساعته طی شد و بانک فوق خلوت بود و کمتر از چند دقیقه کارم تموم شد و تمام محاسبات من برای آن‌تایم بودن به هم ریخت و حداقل نیم ساعت علاف شدم؟ احتمالا حکمتش گذاشتن این پست بوده! بالاخره وبلاگ هم حقوقی به گردن آدم داره که اگه رعایت نکنیم اون دنیا خفتمون میکنه ;)
چهار: چرا این تخته سیاه که جلوی من روی دیوار نصب شده (خودمم رو نیمکت مدرسه نشستم ) و جزء دکوراسیون شهر محسوب میشه، تو جاگچیش! گچ نداره؟ میخواستم چیزی بنویسم ولی گچ نبود، اگه بود اینو مینوشتم:

حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست
بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست
:)

هم‌اکنون یه خانم مسن بیامد و از من بپرسید اینجا چی یاد میدن؟ o_o گفتم هیچی! گفت مگه اینجا کلاس نیست؟ گفتم نع :):):)
دیگه برم که وقتشه :)
  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan