- تاریخ : چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۸ : ۲۹
- نظرات [ ۸ ]
من واقعا نمیدونم این حجم از خنگولیت چطور میتونه در یه آدم جمع بشه! وبلاگ رو به هدهد لو دادم! :( البته آدرسش رو نه، فقط حقیقت وجودش رو :) گرچه گفت خودش میدونسته :| گفت نخونده، ولی از اینکه همهش در حال نوشتنم شک کرده، بخصوص تو کربلا. یه بارم جلوی جمع اشاره کرده بود که "این آرتمیس داره خاطراتش! رو مینویسه! ولی کجا نمیدونم، شاید تو یه وبلاگی چیزی مینویسه!"
برای توضیح یه مطلبی تو منگنه قرار گرفتم که باید وجود وبلاگ رو لو میدادم. اول ازش قول گرفتم اصلا راجع به چیزی که میگم کندوکاو نکنه. بعد که قضیه رو گفتم، چند نفر از اهالی بیان رو هم براش معرفی کردم. حالا میگفت "آدرس بده منم بیام وبلاگتو ببینم! :)))" :|||
- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۱۹
- نظرات [ ۴ ]
رفتم شهر کتاب، "بیوهکُشی" و دفتر رنگآمیزی و مداد رنگی برای خودم خریدم :) دفترم انقد خوبه! شاید یه طرحش رو گذاشتم. برای تولد دوستم هم پازل هزارتایی خریدم. شهر کتاب تو طرح عیدانه بود و تخفیف میداد. گفت کد ملیت؟ گفتم ایرانی نیستم. گفت پس تخفیف نمیتونم بدم. آخرش گفت کد ملی خودم رو برات زدم :) اون چهار تومن تخفیف نه منو پولدار میکرد نه اونو فقیر. فقط یه لبخند تو خاطرات من حک شد و شاید یه حس خوب تو ذهن اون.
رفتیم تولد دوستم. یه کافیشاپ با دکوراسیون آبشار و صخره و مجسمههای بزرگ و سقف بلند رو به آسمان، با پرسنل فیسفیسی و بداخلاق! کیکمون رو هم راه ندادن. گفتیم یه اسم عحیب غریب که نمیدونیم چیه سفارش بدیم، سورپرایز شیم. آوردن دیدیم یه لیوان با یکم بستنی و کلی ژله! :/ من اصلا ژله دوست ندارم! بعدش رفتیم تو پارک نشستیم کیک خوردیم :)
امسال نوروز خوش گذشت کلا. یازده بهدر رفتیم میامی. بابام مسابقه گذاشت از کوه بریم بالا و بیایم پایین. (مثلا کوه، فیالواقع کوهچه!) آقایون خانما جدا. هدهد برد و داداش کوچیکم. خوشبحالشون، جایزه نقدی بود :)
سیزده بهدر هم رفتیم حرم و خونهی عسل و عصر هم دشت و دمن! من حوصله نداشتم نشستم تو ماشین بیوهکُشی رو تموم کردم!
بقیهی اتفاقات از ذهنم رفته :)
+ روز مرد چی بخرم؟؟؟ چقد کادو خریدن واسه مردا سخته :/ اصلا چیز خاصی به ذهن آدم نمیرسه! آقایون راهنمایی کنن مردا چی دوست دارن؟
- تاریخ : پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۷
- نظرات [ ۵ ]
به مامان و آقای میگم "کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست!" حتی یه سؤال نمیپرسن که چراااااا؟؟؟ حتی مشکوک هم نمیشن؟D; بعد مجبورم خودم توضیح بدم که "بابا طبیعت خونم اومده پایین! بریم یه وری..."
حالا مثلا چون من اصرار کردم، رفتیم یه وری! مثلا...
... من و هدهد ...
- تاریخ : شنبه ۱۴ اسفند ۹۵
- ساعت : ۰۸ : ۲۶
- نظرات [ ۶ ]
به عنوان هدیهی روز مهندس، این پست رو با صدای بلند برای دو تا مهندس منزل قرائت نمودم، باشد که رستگار شوند :)
- تاریخ : جمعه ۶ اسفند ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۲۱
- نظرات [ ۸ ]