مونولوگ

‌‌

مهمونی

دیشب کیک کیشمیشی پختم :) مهمونا زیاد بودن و به همه نمی‌رسید، فلذا قایمش کردیم تا بعدا تنها تنها بخوریم! امروزم که روزه‌ایم، مونده برا افطار. ولی عجب پروسه‌ای شده بود! من از اینور داشتم با کیک ور می‌رفتم، مامان از اون ور با خورش، زن‌داداش و هدهد با سالاد، یک شلم شوربایی بود تو آشپزخونه‌ی 12 متری! برای اولین بار چند تا خرابکاری کردم تو کیک پختن، اول تلق تخم‌مرغ رو فرش آشپزخونه شکست! دوم موقع جدا کردن سفیده و زرده، زرده‌اش تلق ریخت رو فرش آشپزخونه! سوم ظرف شیر بازم تلق ریخت رو کانتر. دیگه دیدم تا خونم مباح نشده باید فرار کنم و کردم. رفتم تو اتاق خواب و بقیه‌ی تلق تلق‌هام رو اونجا ادامه دادم :)

دیشب داشتم سرسام می‌گرفتم از دست بچه‌هاشون. فک کنم یه شیش تایی اونا داشتن، دو تا هم ما داشتیم، خونه رو رو سرشون گذاشته بودن! می‌خواستم خفه‌شون کنم. انقد از بچه بدم میاد که حد نداره! اگه ساکت و بی آزار باشن حس خاصی بهشون ندارم، ولی کو بچه‌ی ساکت و بی آزار؟ همه‌شون عینهو از باغ‌وحش در رفته‌ها! با وجود این نمی‌دونم چه سریه که این بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه انقدر عمیق تو قلبم نفوذ کردن! برای اولی که قلبم وایمیسته اصلا!

یه چند تا سوتی مهموناتی هم دیشب دادم. وقتی اولین مهمون زنگ در رو زد، من تو اتاق خواب بودم. تا می‌خواستم برم بیرون سلام‌علیک، دیدم عسل با عجله اومده تو اتاق و میگه یه چادرنماز بده، میگم واسه کی، واسه چی؟ میگه واسه مهمون، میخواد نماز بخونه! با تعجب و اعتراض گفتم "هنوز از راه نرسیده؟ بذاره برسه بعد!" یهو برگشتم دیدم پشت سرم واستاده! یعنی تا در اتاق خواب اومده بود، اونم کسی که دفعه‌ی اوله اومده خونمون. فک کنم از در حیاط تو نیومده جانماز خواسته! بعدشم که رفت وضو بگیره، نوه‌اش از تو پذیرایی جیغ‌های واقعا بنفشی میکشید، منم که اصلا تحمل ندارم، داشتم به حالت استیصال صورتم رو خنج می‌کشیدم و می‌گفتم "ساکت! این چرا انقد جیغ می‌زنه و..." دیدم زن‌داداشم از خنده غش کرده! برگشتم دیدم هنوز پشت سرم واستاده! خودمو زدم به اون راه و پشت دیوار اتاق محو شدم :) اصلا این احترام بیش از حد و بی چون و چرا به مهمون رو قبول ندارم، سنش بیشتره که باشه. من اگه ناراحتی خودمو از بی‌ادبی و اذیت بچه و نوه‌اش نشون بدم اشکال داره؟ نه نداره :) نمی‌تونم بگم "عب نداره بااااابا! بچه‌اس دیگه! بذا راحت باشه بازی کنه" میگم "بچه جون، ساکت باش، بشین یه جا، نیا تو آشپزخونه، بذا سرجاش اینو، مواظب ظرف جلو پات باش، به گلدون دست نزن" پدر مادرش اینا رو بگن تا من نگم، والا :)

تمام خروار ظرف‌های مهمونی هم افتاد گردن بنده، وحشت می‌کردین اگه آشپزخونه‌ی دیشبو می‌دیدین!

  • نظرات [ ۵ ]

شما هم ساعت و دقیقه‌ی یکسان، زیاد می‌بینین؟

_ دیشب همه رفتن خونه‌ی عسل، بجز من که به بهانه‌ی روزه موندم و واسه خودم کاپ‌کیک و راحت‌الحلقوم پختم :)

_ پیرزن همسایه ناگهان در وضعیتی که بوی سوختگی خونه رو پر کرده بود اومد خونه‌ی ما، چون پشت در مونده بود.

_ اولین تکه‌ی راحت‌الحلقوم رو ایشون با چایی میل کردن.

_ به زووور و برای اینکه ایشون غذا بخوره نشستم چند لقمه برنج و تن ماهی کنارش خوردم (چون بعد افطار نمیتونم غذا بخورم) انقد به زور که گلاب به روتون حالت تهوع گرفته بودم و هی تند تند لیوان آبم پر و خالی می‌شد!

_ فردا و پس‌فردا نمایشگاه خیریه‌ی کتاب و غذا تو دانشکده (ی سابقم) برگزار میشه، پس‌فردا که نمیتونم، شاید فردا رفتم. خیلی دوست داشتم منم کیکی چیزی میپختم میبردم، ولی انقدی خوب نمیشه کیکام که بشه فروخت!

_ یه اردوی بیابون‌گردی دو روزه هم گذاشته دانشگاه، من که دیگه دانشجو نیستم، ولی میپرسم شاید منم بردن :)

_ امروز صبح هم قالی آشپزخونه رو شستیم.

_ الانم برم بخوابم که دو ساعت دیگه باید برم سر کار.


والسلام، نامه تمام :)

  • نظرات [ ۳ ]

قانون مورفی

تو هر بخشی از زندگیم، قانون مورفی حاکم نباشه، اومدن آقامیرزام (شوهر خواهرم) به خونه‌ی ما کاملا از این قانون تبعیت میکنه :)

وقتی تمام ظرف‌ها رو شستم و فقط مونده سینک رو آب بکشم؛

وقتی فیلم یک دقیقه مونده که تموم بشه یا بدتر از اون به جای حساسش رسیده؛

وقتی دو لقمه به انتهای غذام مونده؛

وقتی وروجک بعد از کلی لالایی تازه رو پام خوابش برده؛

وقتی تازه از بیرون اومدم و تازه لباس راحت پوشیدم؛

شک نکنید که اگه قرار باشه ایشون بیاد، در یکی از موارد بالا خواهد آمد... بله، او خواهد آمد:)


+ ایشون بسیار مرد مؤدب و با شخصیتی هستن، منتها نمیدونم چه نسبتی با جناب مورفی داشتن که مصرن حتما قانونش رو رعایت کنن!

  • نظرات [ ۶ ]

تصور کن که می‌کوبد کسی بر در، که‌ای؟؟؟

از کلاس برگشتیم هرچی در زدیم باز نکردن. یعنی کسی خونه نبود. و ما در برف و بوران (بخوانید نم‌نم باران) پشت در ماندیم! چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بریم خونه دایی. (خونه بغلی!)

یک ساعت اونجا بودیم که داداش زنگ زد. اون‌هام اومده بودن خونه ما و پشت در مونده بودن. ما هم دعوتشون کردیم به منزل دایی جان.

حدود یه ربع بیست دقیقه بعد، زنگ در رو زدن. خواهر جان بود با بره‌ی ناقلا و وروجک و مادرشوهرش که اومده بودن خونه‌ی ما و طبیعتا پشت در مونده بودن و طبیعتاتر اومده بودن اینور!

نیم ساعت بعد گوشیم زنگ خورد. دیدم داداش کوچیکه است و از خونه زنگ میزنه. (مجرم اصلی پشت در موندن ما) پرسید کجاییم و... پنج دقیقه بعد اونم پیش ما بود.

اندکی بعد مهندس از شهرستان رسید. ترمش تموم شده و بعد از سه هفته میومد خونه. اونم جلو جلو زنگ زدیم گفتیم بیا همینجا :)

سر سفره فهمیدیم که پدر و مادر گرام هم حرکت کردن به سمت منزل. چیه؟ فک میکنین اون‌هام هوار شدن رو سر خانواده‌ی دایی؟؟؟ خوب درست فکر کردین :)

زن‌دایی بنده خدا هر مهمون جدیدی وارد میشد یه چیزی به شام اضافه میکرد. دیشب شب آخر گروه ۱۳ برنامه دستپخت بود و مثل هر شب یه چالش جدید داشتن. ما هم به زن‌دایی میگفتیم شمام تو یه چالش شرکت کردین! و الحق که تبدیل غذای چهار نفره به غذای شونزده نفره یه چالش واقعیه...


+ چقد خوشحال شدم اونی که میخواستم تو دستپخت اول شد! ولی بنظرم جایزه‌اش خیلی متناسب مسابقه نبود...

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan