مونولوگ

‌‌

من هم گاهی شعر می‌گویم، اما کسی باور نمی‌کند که شاعر باشم!

به سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب نگاه می‌کنم،انتظار داشتم ساعت را ببینم، نبود، چند صدم ثانیه سردرگم بودم.
همکلاس و هم‌خانه‌ی برادرم گم شده بود، پیدا شد.
داشتم زبرا می‌پختم. ف آمد دنبال دسته‌های شیرآبشان. آمد دم در آشپزخانه. برایشان چیزی نفرستادیم.
پسرِ صاحبِ مغازه‌ی پایینِ کلینیک ذهنم را بد درگیر کرده. نه پدر را دیده‌ام نه پسر را. امروز در کلینیک سر مشکلش و راه حل مشکلش بحث بود، بیشتر از همه درگیر شدم. اصلا حرف نزدم.
هدهد گفته بود بیا این‌ها را دستت کن. النگوهاش را می‌گفت.
گوشی را چک می‌کنم. هنوز خبری نیست. اصلا برایش مهم هست؟ اصلا به درک!
"تعصب (عِرق) همیشه هم بد نیست!" هم دکتر می‌گوید هم روانشناسمان. گفتم قصدم کشتن کامل آن است، تا چه‌قدرش حاصل شود.
یک آهنگ دانلود کرده بودم. هرچه می‌گردم نیست.
چرا ح درس نمی‌خواند؟ چرا اینقدر پرخاشگر شده؟
یک چی‌پف می‌خواستم. حتی یک پانصدی ته کیف پولم نیست!
صدای دکتر می‌آمد که به مریض می‌گفت هفته‌ی بعد نیست. چرا فراموش کردم دقیق بپرسم تا برای هفته ی بعد برنامه بریزم؟ چرا هروقت دلش بخواهد با شوهرش یا تنها می‌رود سفر و من نمی‌توانم؟
نگاهم خیلی اتفاقی به نگاهش برخورد. اخم کرده بودم، لبخند زد و نگاهش را تا ورودی در حس کردم! چه می‌شود که گاهی حتی مغرورهایشان، برای حتی یک اخم، غرورشان را کنار می‌گذارند؟
کلید هوم گوشی را فشار می‌دهم، دفعه‌ی هزار و بیستم. خبری نیست.
یک چیزی می‌خواستم بنویسم، هر چه فکر می‌کنم معادل ایرانیش خاطرم نیست! عجبا!
چرا وقتی نمی‌خواستم، همه چیز ظاهرا مهیا بود، همین‌که دلم لرزید، همه‌چیز به هم ریخت؟
از النگو دست کردن بیزارم. هیچ‌وقت النگوی طلا نخریدم.
آخرین تلخ را هم خوردم! تا آخر ماه چند روز مانده؟
گفتم نمی‌رسم بروم آن سمت‌ها و فقط نوشتم "درخت انجیر معابد، احمد محمود" فردا دستم بود. واقعا؟
ساعت چند شد؟ گوشه‌ی سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب که فقط نوشته 216...

  • نظرات [ ۶ ]

‌‌

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


  • نظرات [ ۵ ]

قبض روح :|

من نمی‌دونم این دوره‌های قبض و بسط چرا انقد تند تند میان میرن! شورشو در آوردن دیگه! میخونم و حوصله‌ی کامنت‌گذاریم نمیاد. واسه نوشتن هم که اصلا موضوع پیدا نمیشه. چی بگم خوب؟

مثلا بیام بگم دیروز برای اولین بار جواب آقای جان رو دادم و باعث شد تو این سن یه سیلی از مامان جان بخورم!!!؟؟؟

یا بگم سر هیچ و پوچ با هدهد بحثم شد؟ دقیقا هیچچچ و پوچچچ!

یا مثلا بگم روزمره‌ها پشت سر هم تکرار میشه؟

یا بگم موزیک‌پلیر گوشیم پوکید این روزا از بس ازش کار می‌کشم؟

یا بگم انقد کار عقب‌افتاده دارم که توشون دارم تعلل می‌کنم... خوندن سند ۲۰۳۰، دیدن ویدئوهای آموزش اکسل، مرور درسهام، مرتب کردن خونه و...

یا بگم خودمم دقیقا نمی‌دونم این روزا چ‌ه م‌رگ‌م‌ه؟؟؟!!!؟؟؟

یا مثلا باز مثل قبلنا بگم کاش هیشکی منو نمی‌خوند تا هر چرتی می‌خواستم می‌گفتم :|

هعی از ته دل :|

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan