فلاسک رو آبجوش کردم و نیاوردم. اومدم پارک بانوان واسه سکوت و خلوت و فکر. یهکم که گذشت دیدم همه دارن ورزش میکنن و من دراز کشیدم! پا شدم قدم بزنم، هرچی پول و کارت و طلا تو کیفم بود گذاشتم جیب پالتوم و راه افتادم. (بله، من طلا هم با خودم حمل میکنم =) مامان اصرار دارن که پلاکمو بندازم گردنم، هرچی هم میگم باهاش احساس خفگی میکنم به گوششون نمیره. چند وقت پیش تو درمانگاه بودم که دیدم تقی افتاد رو زمین، قفلش خراب شده بود. منم گذاشتم تو کیفم و دیگه نه خودشو درآوردم، نه صداشو!) یهکم که راه رفتم دیدم دلم واسه دو تنگ شده، شروع کردم دوی نرم. خیلی وقته ورزش نکردم، تنبل شدم حسابی. توی دو، نفر اول دوم دبیرستان و دانشگاه (کلاس خودمون) بودم. دیروز هدهد اومده بود درمانگاه، رفت رو ترازو، چهل و شیش کیلو بود! یعنی چهار پنج کیلو کم کرده بود! و منی که فکر میکردم لاغر شدم، پنجاه و یک بودم! دو کیلو اضافه کردم امسال! BMI ام شده بیست و نیم! البته تا وزن ایدهآل چند کیلویی فاصله دارم، ولی خب ظاهرا دارم میرم سمتش و اگه ادامه بدم احتمالا ازش رد هم میشم. بهخاطر وزن که نه، ولی بهخاطر نشاطی که لازمه تو زندگی، تصمیم شل و ولی گرفتم که گاهی بیام همین پارک بانوان و بدوم. امروز بعد بیست دقیقه دوی نرم و تند، شبیه وقتی مسابقهی دو میدادیم نفسنفس میزدم، یعنی افتضاح! مایهی خجالت و شرمساری! دلم واسه والیبال هم تنگ شده، ولی یک نفره که نمیتونم ببازم! دوچرخهها رو هم کردن تو اون اتاقه و بهش قفل زدن، وگرنه یهکم رکاب میزدم. دلم واسه اونم تنگ شده.
الانم همه بجز من و چهار پنج نفر دیگه، رفتن خونههاشون. منم دارم فکر میکنم برم یه شکلاتگلاسه بزنم تو رگ، ولی خوشم نمیاد تنها برم اونجا. باید هدهد هم میاوردم با خودم.
- تاریخ : سه شنبه ۱۸ دی ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]