مونولوگ

‌‌

تکمله


و آخرین خاطره‌ی امروز هم اینکه ما قبلا خونه‌مون حیاط‌دار و بزرگ بود، باغچه‌های بزرگ، درخت انجیر و انگور و انار و گوجه‌سبز و کلی گل مختلف و رنگارنگ و پیست دوچرخه‌سواری داشت! اون جلوی حیاط هم یه اتاق بزرگ متروک داشتیم. اتاقش گوشه‌ی دنج من بود که می‌رفتم توش خیال‌بافی می‌کردم، کتاب می‌خوندم، جدول حل می‌کردم، بازی می‌کردم و گاهی که نمازمو تا دم قضا شدن به تاخیر مینداختم اونجا یواشکی نماز می‌خوندم! این اتاق یه زیرزمین هم داشت. زیرزمینش در واقع حمام بود! یه در آهنی فوق سنگین داشت که کف حیاط باز می‌شد و یه پنجره هم به کف حیاط داشت. نمی‌دونم متوجه میشید چی میگم یا نه، پنجره‌ش یه گودال کوچیک تو حیاط ایجاد کرده بود که روشو می‌پوشوندیم کسی نیفته توش. خلاصه کلبه‌ی وحشتی بود. البته ما حمام دیگه‌ای تو خونه داشتیم و اونجا نمی‌رفتیم. مگر وقتایی که توپی، دمپایی‌ای چیزی سهوا یا عمدا (توسط برادرها و خواهرها در حین دعوا!) از پنجره میفتاد داخلش! این‌جور مواقع، ما باید چند نفره می‌رفتیم و در آهنی رو بلند می‌کردیم. روش مرسوم هم این بود که دو سه نفری دستگیره‌ی در رو می‌گرفتیم و بلندش می‌کردیم و یه نفر دیگه بلافاصله یه دمپایی میذاشت زیر در تا بسته نشه. بعد بقیه دستگیره رو ول می‌کردن و از نقاط مختلف در می‌گرفتن و می‌کشیدن بالا و اونی که دمپاییش افتاده بود اونجا می‌رفت سریع برش می‌داشت و برمی‌گشت. عموما هم از قسمت راهرو جلوتر نمی‌رفت، چون تو خود حموم تاریکی محض بود.
اما! من به شمع خیلی علاقه داشتم و گاهی یه دونه شمع از خونه برمی‌داشتم (کش می‌رفتم!) و می‌بردم تو اتاق جلوی حیاط، پشت صندوق آبیه قایم می‌کردم. بعد بعضی روزها که در زیرزمین باز بود، با شمع می‌رفتم تو زیرزمین و تو تاریک‌ترین قسمت، روشنش می‌کردم و به تماشای روشنی در تاریکی می‌نشستم! یا اگه زیرزمین بسته بود، نصفه‌شب که همه خوابیدن، می‌رفتم تو همون اتاق جلوی حیاط و روشنش می‌کردم. نمی‌دونم، فکر کنم یه ضربه‌ای چیزی به مغزم خورده بوده اون‌وقتا 😂 الان که فکر می‌کنم از شهامت خودم در عجب میشم. البته همین حالا هم همکارام میگن که شجاعم 😎
یه بار هم بر اساس درخواستی که امام جماعت محل موقع نماز مغرب ازمون کرده بود که برای نماز صبح هم بریم مسجد، می‌خواستم اذان صبح بلند شم یواشکی برم و در رو باز بذارم تا برگشتنی به مشکل نخورم. حتی یک ذره هم فکر نکردم ممکنه اتفاق بدی برام بیفته. جلوی در حیاط که رسیدم فکر کردم شاید در باز باشه دزدی چیزی بیاد تو خونه و نرفتم 😂

و خداوند حافظ کودکان است! وگرنه من تا حالا صدهزارمیلیارد دفعه یه کاری دست خودم داده بودم :)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan