انقدر غر زدم به جون مامان که خودم خسته شدم. دو تا کیک پرتقالی قرار بود بپزم یکیش رو بفرستم خونهی دایی. اولی رو بعد از درآوردن، مامان داغداغ از این ظرف به اون ظرف کرد از هم پاشششید! ناراحت شدم و شروع کردم به غر زدن؛ همزمان متوجه بودم که دارم سخت میگیرم و خب حالا مگه چی شده؛ ولی اینکه میشد مامان دخالت نکنن و الان یه کیک درسته داشتیم اذیتم میکرد و به شکل غر از دهنم خارج میشد. آب پرتقال رو با دست مبارک گرفته بودم و کلی پوست پرتقال رنده کرده بودم و همزمان نهار و شام آماده کرده بودم* و نهایتا کیکم متلاشی شده بود.
دیروز هم سر دوختن چادرم چقدر به خواهرم غر زدم. با دو تا بچه این همه راه اومده بود تا خونهی ما، تو کارای خونه کمکم کرد، چادرمم دوخت، اونوقت من بهش غر زدم. یه دقیقه رفتم بالا که قیچی بیارم، اومدم پایین دیدم شروع کرده برش زدن. گفتم چرا بدون اینکه نظرمو بگم برش زدی؟ از کجا میدونی من چه قدی در نظر دارم؟ قد من و خواهرم یکیه، چهره و جثهمونم خیلی شبیهه، جوری که ما رو با هم اشتباه میگیرن. هدهد یهکم فرق داره با ما دوتا. خواهرم گفت من خودم اندازهشو گرفتم دیگه، حالا چه قدی در نظر داشتی؟ گفتم کوتاه، گفت خب این کوتاه شده. گفتم نخیر بلند! گفت این بلند شده اتفاقا! 😂😂😂 اینو در نظر بگیرین که من کاملا جدی صحبت میکردم، کوتاه، نه بلند 😂 واضح بود که دارم بهانه میگیرم و علتشم این بود که نظرمو راجع به چادر خودم نخواسته بود.
دیروز رو راست و ریستش کردم و تشکرات و اینا. الان هم پشیمان و نادم هستم، اما نمیتونم برگردم به حالت نرمال. هنوز پکر و دمغم و باید بخوابم و صبح بلند بشم تا حافظهم ریست بشه.
* نهار که آقای یک و نیم دو از سرکار میان، شام رو هم مامان اصرار دارن از چهار پنج شروع کنیم به پختن!
- تاریخ : شنبه ۱۷ آذر ۹۷
- ساعت : ۲۰ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]