دیشب با خودم فکر میکردم اگه همهی مهمونها برای خوشبختی و عاقبتبخیریشون دعا کنن، حتما خدا قبول میکنه.
یعنی چند نفر از مهمونها یادشون بوده از ته قلب همچین دعایی بکنن؟
به کلینیک گفتم عروسی خواهرمه، دوشنبه و سهشنبه! نمیام :) بعد سهشنبه بهجای اینکه برم خونهی خواهرم، رفتم نمایشگاه کتاب =) آخه تا پنجشنبه بیشتر نیست. جالبیش اینجاست که یک ساعت قبل از رفتن آقای پرسیدن تسنیم الان چه نمایشگاهی در حال برگزاریه؟ فهمیدم که جناب اینجینیَر عبدالوهاب با آقای در موردش صحبت کرده. گفتم نمایشگاه کتاب و دیجیتال، اتفاقا الان میخوام برم همونجا! و بعد آقای که میخواست شوهرخاله رو برسونه منم رسوند. خیلی به نفعم شد، چون نمایشگاه خیلی دوره به خونهمون.
دو تا از کتابایی که هی میگشتم و پیدا نمیشد رو پیدا کردم.
چند تا از کتابایی که هی میگشتم و پیدا نمیشد رو پیدا نکردم.
چند تا از کتابایی رو که پیدا بودن ولی من دنبالشون نمیگشتم خریدم.
چهار تا کتاب شعر هم به پیشنهاد یکی از غرفهها خریدم. هنوز پام کاملا به غرفهش نرسیده یه خانمه گفت چه چیزی مدنظرتونه؟ غزل؟ نو؟ کلاسیک؟ فلان؟ بهمان؟ من که تازه فهمیدم غرفهی شعره، گفتم من خیلی اهل شعر نیستم. گفت میخوای من پیشنهاد بدم؟ با خودم گفتم بد هم نیست خارج از لیستم چند تایی بگیرم، شاید توشون افقهای جدیدی برام باشه. گفتم حافظ میخونم و فاضل نظری، سهراب سپهری هم خوبه. چند تا غزل و سپید معرفی کرد که من یه غزلشو برداشتم و داشتم بازم بین کتابها نگاه میکردم که فروشنده عوض شد و بهجاش یه آقایی اومد و شروع کرد به معرفی کتاب. یکی رو که تقریبا به زور بهم داد!!! اول گفت یه دو تا غزل از این بخون، خودشم شروع کرد به خوندن از حفظ :| خب من دارم یه شعرو میخونم، تو یکی دیگه میخونی، مگه من میتونم تمرکز کنم؟ بالاخره تمرکز کردم و خوندم و خوشم نیومد، گذاشتم سرجاش یه کتاب دوبیتی رو که خانمه بهم داد گرفتم خوندم. آقاهه نظرشو در مورد کتاب دوبیتی گفت، باز شروع کرد همون کتاب اولی رو معرفی کردن! گفت شما یه بار دیگه بهش نگاه کن، منم نگاه نکردم و کتاب دو بیتی رو گذاشتم کنار کتاب اولم. خانمه اومد یکی دیگه پیشنهاد داد، خوندم ازش خوشم اومد، سه تا رو بهش دادم گفتم حساب کن. آقاهه گفت بیا در مورد این کتاب تجدیدنظر کن، خیلی کتاب خوبیه. عالیه، من به همممه پیشنهادش میکنم. با خودم گفتم شاید من نمیفهمم خب. برداشتم یه شعر دیگه ازش بخونم که باز شروع کرد یه شعر ازش از حفظ خوند :||| خب بابا تو بلدی، بیا اینم حساب کن من برم :/ :))) خلاصه که منتظر باشید منِ شعرندیده، از این به بعد هی شعر بذارم اینجا.
انقد همهچی ریخت و پاشه تو خونه که من بیصبرانه منتظرم خاله اینا برن و همهچی آروم بشه. الان بعد عروسی تازه مهمونیها شروع شده. فلانی فلانی رو دعوت میکنه، فلانی فلانی رو! دایی هم شب جمعه میرسه. البته دایی خونهی خودش میاد و مهمون ما نیست، گرچه مهمونبازی زیاده بعدش. در هر حال اگه تا چند ماه آینده مهمون راه دور برامون بیاد و بخواد یه ماه دو ماه بمونه، من خودم رو از پشت بوم حلقآویز کرده و با گلوله در شکمم فرو خواهم کرد :/ نمیدونم شما حواستون بوده یا نه، اما در یک سال اخیر خیلی زیاد مهمون راه دور داشتیم که حداقل دو هفته و حداکثر سه ماه میموندن و گاهی حتی با هم همپوشانی پیدا میکردن. کاملا احساس کاروانسرادار بهم دست داده. از همه بدتر اینکه وقتی میان توقع دارن خواهر یا برادرشون (مامان یا آقای) رو تکیه زده بر اریکهی قدرت و ما بچهها رو چونان خدمه در حال بدوبدو ببینن. کلا همیشه ناراضیان از اینکه چرا خواهر و برادرشون با این سن هنوز فعالیت دارن و کار میکنن. فکر میکنن ما خیلی بچههای بدی هستیم 😢 به نظرشون مامان و آقای الان فقط باید دستور بدن و ما بچهها هم دیگه درس و کار و اینا رو تعطیل کنیم، همیشه در دسترس باشیم که کارها رو انجام بدیم. مامان چهل و هشت، آقای پنجاه و پنج سالهان.
بچههای خاله هم خیلی با برهی ناقلا و وروجک و جوجه دعوا میکنن. به نظر من که کمی لوس بار اومدن. چند سال پیش که من کابل خونهشون بودم و اون موقع فقط دو تا بودن، به خاله گفته بودم. خاله خیییلی ناراحت شده بود! یه چیزی میگم یه چیزی میخونید! خالهم روی بچههاش مافوق حساسه، شوهرش از اون هم بیشتر. کمتر از گل بهشون بگی دیگه هیچی دیگه! من که فکر نکنم هیچوقت انقد بچهمو تحویل بگیرم. اونم اگه چهار تا باشن.
خانم ص وقتی فهمید خالهم با چهار تا بچهی نه، هشت، چهار ساله، و نه ماهه، اربعین رفته کربلا و بعد اومده تو ایران یه چرخی زده، گفت چهار تا؟؟؟ مردمم بیکارن هی تند تند بچه میارن. به من برخورد، یعنی چی خب؟ دوست داره بچه زیاد داشته باشه، به تو چه؟ اصلا باید میگفتم وقتی یکی مثل تو هیچ بچهای از خودش به جا نمیذاره، یکی مثل خالهی من باید جورتو بکشه، وگرنه تعادل از بین میره :| 😂
ها راستی، تو عروسی به پیشنهاد من یه عکس شیش نفره گرفتیم :) سه خواهر، سه برادر :)
اصلا وقتی قد رعنا و قامت بالای داداشامو مخصوصا تو کتشلوار میبینم، به نظرم یکی از بهترین لذات این دنیا رو میبرم. بعد میگم ببین، وقتی میگن دیدن مرگ جوون برای پدر و مادر چقدر سخته، تو اصلا نمیتونی بفهمی. بعد از لذتی که بردم درجا احساس عذاب وجدان میکنم. گاهی هم یاد کربلا و علیاکبر و قاسم و عون و جعفر میفتم. من نمیتونم درک کنم مگر اینکه جوون رشید و رعنای خودمو از دست بدم. اینو دیشب که زندایی با ورود عروس و داماد شروع کرد به گریه کردن و بعد هم تا آخر بغض داشت بیشتر فهمیدم. زنداییم چند ماهه داشش جوونشو از دست داده، میخواستن تازه برای دامادیش اقدام کنن. زندایی جوونم، که همه میگفتن با داشتن بچههای نوجوون چقدر خوب مونده، تو این چند ماه شکست خورده، خم شده، انواع دردها به بدنش هجوم آورده، پیر شده.
* میدونم ابصاره، ولی دوست دارم بنویسم احوال
- تاریخ : چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]