مونولوگ

‌‌

پرونده‌ی صداقت بسته شد

1/08/97 ساعت 20:30

یکی از مریض‌هامونو کشتن، امروز صبح. شاید همون وقتی که من تو طبقه‌ی سوم ساختمان قرشی تو جلسه‌ی مثلا هم‌اندیشی و تعامل و اعتراض و از این قبیل نشسته بودم. یا شاید اون موقعی که داشتم با حجت کل‌کل می‌کردم. یا وقتی تو مترو کتاب می‌خوندم. یا حتی وقتی هنوز از خواب بیدار نشده بودم. بله، آخری محتمل‌تره...
آه! وقتی شنیدم وانمود کردم شوکه شدم، ولی نشده بودم. هه! وقتی یکی دیگه از مریض‌هامون برای داروش اومده بود و از خانم ص پرسید فلانی رو می‌شناختین، مطمئن بودم که می‌خواد خبر مرگشو بده. آخه وقتی خودش می‌دونه که فلانی مریض ماست چرا باید بپرسه می‌شناسینش یا نه؟ هی من‌من کرد، من‌من کرد، بعد گفت امروز صبح کشتنش.

یکی دو سال از من بزرگتر بود، شش سال پیش ازدواج کرده، زنش الان نوزده سالشه، دخترش چند ماه پیش به دنیا اومده، برای تولدش، برای بابا شدنش خیلی خوشحال بود.
دو سه شب پیش که اومده بود، داشتم فکر می‌کردم چه شرایط خوبی داره. تو این سن خونه، ماشین، زن، بچه و شغل استخدامی با حقوق نسبتا خوب داره. امروز می‌گفتن که با شوهرخواهرش مشکل داشته و مظنون اونه.
آه! آه!
و چیزهای دیگه‌ای که گفتنش چندان مهم نیست.


چیزی که امروز خیلی اذیتم می‌کرد این بود که من خیلی کم متاثر شدم. گویا اتفاق معمولی افتاده. مثل چند روز پیش که یه مرد اومد تو مغازه و به مغازه‌دار گفت که "دیشب جلوی مغازه‌ی شما گوشیو یه نفر رو دزدیدن" و من شنیدم که "دیشب جلوی مغازه‌ی شما یه نفر رو کشتن" و اصلا تعجب نکردم! نمی‌دونم چم شده.

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan