قرار شد امشب من برم و فردا شب مامان. یه ساعت داشتم پشت تلفن آدرس میگرفتم، از بس پیچ در پیچ بود. باید از سر کار میرفتم اونجا و با آقای و بقیه برمیگشتم.
مسجد رسول، جایی که من توش خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم، همونجایی که آقای امینی پرتم میکرد تو آسمونا، همونجایی که من دفتر صدبرگ کاهی با پاککنِ خودکار! جایزه گرفتم و عسل داستان بچهی غولپیکر رو نوشت و من به عنوان بهترین داستان دنیا باورش داشتم.
اون موقع؛ یه حیاط کوچیک و یه زیرزمین به عنوان کلاس درس داشت و نیمکتهای چوبی قراضه :)
الان؛ وااااوووو! چه جایی شده! حداقل پونصد متر زمین در سه یا چهار طبقه، و قراره یه زمین بزرگتر به عنوان حسینیه بهش الحاق بشه. فرشهاش هنوز کهنه و رنگ و وارنگه، صندلی که هیچ، پشتی هم ندیدم. من "مال" این مسجد محسوب نمیشم، مال اون مسجدیام که میگن مسجد جامع محله! مراسم اونجا موقع اذان شروع میشه و تا من برسم روضه و نوحه تموم شده و به شام رسیدن. مراسم اینجا با ورود من شروع میشه و تا یازده برمیگردیم خونه و شام میخوریم :) اونجا نمیدونم از کجا ساپورت مالی میشه، چون هر شب شام میدن به اون همه آدم و از مردم هم پولی نمیگیرن؛ ولی اینجا برای نهار ظهر عاشورا از اول دهه دارن پول جمع میکنن. یعنی در واقع کل هزینهش رو همین مردمی که هر شب میان تامین میکنن. امشب گفت شش تومن جمع شده و پنج تومن دیگهش مونده!
آخرهاش بود که چایی آوردن، تو سینیهای بزرگ. از نظمشون خوشم اومد، از ساده و واقعی بودنشون هم. مسجد به اون بزرگی، بعد از اینکه چایی رو دادن با کتری بین جمعیت راه میرفتن و چایی سرریز! میدادن :) میدونید، ما به چاییخور بودن معروفیم و اصولا با یه استکان سیر! نمیشیم :))) گرچه نسل جوونمون خیلی اینطور نیستن و من فک کنم کلا مال نسل بعدی باشم!
چون تنها نبودم باید برمیگشتم و نشد نوحهی بهتری ضبط کنم.
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۲۵
- نظرات [ ۱ ]