از در که اومدم بیرون، تا چند ثانیه قرارم یادم نبود. بعد که یادم اومد یه تیکه لواشک از تو کیفم درآوروم و گذاشتم در دهان. گذاشتن همانا ک گاز گرفتن زبان همانا! دردی داشت که تا گوشم تیر میکشید. بیخیالی گفتم و لبخند زدم دوباره که با دیدن مردی که یه پلاستیک رو انداخت رو زمین لبخند رو لبم ماسید :| همون موقع یه نفر یه تابلوی جلسهی دعای توسل از خونهش آورد بیرون و گذاشت دم در. به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد شب چهارشنبه است. قبلا ما هم جلسهی دعای توسل داشتیم، نوبتی. یک سالی هست که دیگه نداریم، فامیل پراکنده شدن. جلوتر که رفتم یه خانم و آقا رو دیدم. بغل آقا یه بچه و تو دستش یه گوشی بود. خانمش سعی داشت گوشی رو ازش بگیره که آقا نمیذاشت. بالاخره گرفت البته. بلافاصله یه زوج جوان رو دیدم که رو نیمکتهای کنار خیابون نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنفتن. از ذهنم گذشت چطور آدما بعد از ازدواج ادعا میکنن که همسرم بهترین همسر دنیاست؟ در حالی که بعیده اگه جای خانم اولی که دیدم رو با دومی عوض کنم، کیفیت زندگیشون فرقی بکنه. البته این ادعا رو بیشتر از طرف خانمها میشنوم و نمیدونم چرا. تو همین افکار بودم و مقداری راه گز کرده بودم که یه پیرمرد خیابونخواب دیدم و دلم گرفت. اما زیاد طول نکشید، چون بلافاصله چشمم به دستگاه عابربانک افتاد و رفتم که ببینم حقوق مرداد رو ریختن یا نه. مثل دیشب به خودم نگفتم اگه ریخته بودن یه سالار مهمونی، چون میدونم این شروط رو میذارم، ولی برام معنی نداره و بالاخره سالار رو خواهم خورد! دستگاه دینگ دینگ دینگ صدا میداد و در نهایت گفت که "تو چته؟ هفتصد تومن بیشتر تو حسابت نیست! هر روز میای اینجا چک میکنی که چی بشه؟ کسی میدزدتش" البته خیلی نگران احوالاتم نشین، عمدا حساب رو خالی میکنم که خرج نکنم :)
رفتم که سوار BRT بشم، برگشتم به علیبنموسیالرضا سلام بدم که دیدم صدام اصلا مفهوم نیست! لواشک رو تو دهنم چرخوندم و بین لپ و دندونام نگهش داشتم تا سلام بدم! وای بر منِ بیادب! از دور میدیدم که BRT روشن و خلوتم داره از ایستگاه خارج میشه :( ولی خودمو نگه داشتم و ندویدم! :دی تو ایستگاه اولین BRT پر و تاریک بود، دومی پر و روشن. درنگ رو جایز ندونستم و پریدم لای جمعیت. داشت در رو میبست که یکی از سمت مردها داد زد "خانم جعفری پیاده شو!" منم برگشتم سمت خانما و آهسته داد زدم "خانم جعفری پیاده شو!" تا خانم جعفری بیاد و برسه به در، راننده درو بست. داد زدم "پیااده میشن!" بعد از من مردهام داد زدن "آقای راننده نگه دار، پیاده میشن!" خود خانم جعفری نمیدونم چرا داد نزد!! مثلا آقاش بیرون بود و این داخل!
البته الان که دارم به خونه نزدیک میشم رو صندلی خودم نشستم و تمام پردههای اتوبوس رو باد برداشته. چادر منم خیلی قشنگ تاببازی میکنه :) باتری گوشیمم سه درصد شده و هیچ آهنگی هم گوش ندادم :)
رفتم که سوار BRT بشم، برگشتم به علیبنموسیالرضا سلام بدم که دیدم صدام اصلا مفهوم نیست! لواشک رو تو دهنم چرخوندم و بین لپ و دندونام نگهش داشتم تا سلام بدم! وای بر منِ بیادب! از دور میدیدم که BRT روشن و خلوتم داره از ایستگاه خارج میشه :( ولی خودمو نگه داشتم و ندویدم! :دی تو ایستگاه اولین BRT پر و تاریک بود، دومی پر و روشن. درنگ رو جایز ندونستم و پریدم لای جمعیت. داشت در رو میبست که یکی از سمت مردها داد زد "خانم جعفری پیاده شو!" منم برگشتم سمت خانما و آهسته داد زدم "خانم جعفری پیاده شو!" تا خانم جعفری بیاد و برسه به در، راننده درو بست. داد زدم "پیااده میشن!" بعد از من مردهام داد زدن "آقای راننده نگه دار، پیاده میشن!" خود خانم جعفری نمیدونم چرا داد نزد!! مثلا آقاش بیرون بود و این داخل!
البته الان که دارم به خونه نزدیک میشم رو صندلی خودم نشستم و تمام پردههای اتوبوس رو باد برداشته. چادر منم خیلی قشنگ تاببازی میکنه :) باتری گوشیمم سه درصد شده و هیچ آهنگی هم گوش ندادم :)
- تاریخ : سه شنبه ۱۳ شهریور ۹۷
- ساعت : ۲۰ : ۳۷
- نظرات [ ۱۰ ]