هر روز عصر زیر پنجرهی اتاقم تو کلینیک چند تا بچه بازی میکنن. تو این دنیای موبایل و تبلت و لپتاپ، وقتی هیاهوی این بچهها، همراه نسیم عصرگاهی میپیچه تو اتاق، مثل یه پرنده میشم که از این بالا خودشو میزنه به نردههای پنجره، ولی نمیتونه بره بیرون. از وقتی دارم این حس رو تجربه میکنم، بیشتر دلم میخواد از این کار بیام بیرون. از اینجا بیام بیرون که بتونم زیر سایهی عصر برم بشینم تو حیاط یا تو پارک. بشینم و فقط بشینم. از اون نشستنهایی که آدم تو حرم دلش میخواد، که هیچی نگه، هیچی نخونه و اگه امکان داشته باشه به هیچی هم فکر نکنه. آروم و بیدغدغه فقط بشینه. به اطراف نگاه کنه ولی فکر نکنه. البته فکر رو نمیشه از ذهن جدا کرد، اما حداقل به خودش و زندگی خودش فکر نکنه. متاسفانه سایهی عصر، مخصوصا پاییز که هوا خیلی خوب میشه، آدمو به اینجور هوسها میندازه. اینجور مواقع یهجوری احساس حرمان میکنم که انگار عصرهای جمعه یا بقیهی روزهای تعطیل در شمار عصر نیستن.
شبها که دارم برمیگردم سعی میکنم از راه رفتن بیرون کلینیک لذت ببرم، به خودم میگم مگه تو همونی نبودی که یک ساعت پیش میگفتی کاش میتونستم اون بیرون باشم؟ کاش میتونستم زیر این بارون راه برم؟ لابلای این نسیم قدم بزنم؟ ولی نمیدونم چرا وقتی تایم کاریم تموم میشه، مزهی تمام این کارها هم از بین میره :(
شبها که دارم برمیگردم سعی میکنم از راه رفتن بیرون کلینیک لذت ببرم، به خودم میگم مگه تو همونی نبودی که یک ساعت پیش میگفتی کاش میتونستم اون بیرون باشم؟ کاش میتونستم زیر این بارون راه برم؟ لابلای این نسیم قدم بزنم؟ ولی نمیدونم چرا وقتی تایم کاریم تموم میشه، مزهی تمام این کارها هم از بین میره :(
+ کیفمو باز میکنم، بوی لواشک غیربهداشتی که از پیرمرد دستفروش خریدم، سلولهای سبزآبی مغزمو به جنبش میندازه! الان دارم به خودم وعده میدم:
"از اینجا که رفتی بیرون، یه تیکه لواشک میذاری تو دهنت، تا BRT قدم میزنی! (میکشمت اگه مثل همیشه عجله کنی و تندتند راه بری!) بعد صبر میکنی تا خلوتترین و روشنترین BRT بیاد، بعد میری میشینی رو صندلی خودت، تا خود خونه لواشک میخوری و آهنگ رندوم گوش میدی! حق هم نداری هیچکدومو عوض کنی! البته بحز اون یکی ^_*"
شماهام لطفا دعا کنین باتری گوشیم رو همین چهار درصد بمونه :)))
- تاریخ : سه شنبه ۱۳ شهریور ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۲۱
- نظرات [ ۴ ]