کیفم را برمیدارم. داخلش را نگاه میکنم، همه چیز مثل همیشه سرجایش است.
در آینه نگاهی میاندازم، چشمم به او میافتد که یکوری روی مبل نشسته و خیره نگاهم میکند.
در حالتی بین جبر و اختیار دستش را میگیرم و داخل کیف میاندازمش.
او اما موجود عجیبی است، آرام و قرار ندارد.
پایم را که از در میگذارم بیرون زیپ کیفم را باز میکند، یواش یواش بالا میآید، به اشکال مختلف خودش را از سر و کولم آویزان میکند.
با قصههای هزار و یک غم، داخل گوشهایم میشود، با فشار از چشمهایم اخراجش میکنم.
آب میخورم و او را قورت میدهم. حالم را که بهم میزند آه میکشم و به آسمانش میفرستم.
باران که او را به سرم میکوبد، مثل چتری بر سرم سایه میکند.
باران میایستد و او دستش را در گردنم حلقه میکند.
از خودم میکَنم و پرتش میکنم، سینهخیز پیش میآید و چون زنجیر به پایم چنگ میزند.
از استیصال باز میایستم.
روی زمین مینشینم، کنارم مینشیند.
موهایم را نوازش میکند، دستانش را میگیرم.
آغوشش را باز میکند، در آغوشش میگریم.
مرا سخت میفشارد، در آغوشش میمیرم.
- تاریخ : شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
- ساعت : ۱۸ : ۱۸