مونولوگ

‌‌

آقای


بسیار وقت گذشته بود که کنار پدرم راه نرفته بودم، البته من و پدرم به تنهایی! دورترین وقتی که یادم می‌آید، چهار پنج ساله بودم که یک سفر دو نفره با پدر رفتم. چرا از بین پنج فرزند (آن موقع هنوز پنج تا بودیم) مرا که دقیقا وسطی بودم بردند؟ چون بیش از حد بابایی بودم. اتفاق غیرمترقبه‌ای که در آن سفر افتاد را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم (آیکون خجالت‌زدگی و عجب بچه‌ای بودم ها!). خاطره‌ی بعدی مرتبط با بابایی بودنم مربوط به حدود یکی دو سال بعد از این سفر است. پدرم به تنهایی سفر رفته بود. در آن زمان عادت داشتم همیشه‌ی همیشه کنار پدرم می‌خوابیدم، در مدت نبودش بخاطر این سفر مادرم بستر پدر را می‌انداخت و من هرشب گریه‌کنان در آن به خواب می‌رفتم. خاطره‌ی نزدیکتری ندارم. یعنی فراموش کرده‌ام. مثل پیرانی که دورها را چون ساعتی پیش به خاطر دارند و دیروز را چنان که دو قرن گذشته فراموش کرده‌اند. از مدت‌ها پیش رابطه‌مان به سلامی و علیکی و گاهی، هفته‌ای، دو هفته‌ای بحث کوتاهی در سیاست یا مذهب یا وقایع اطراف خلاصه شده است. پدرم مرد بی‌نهایت ساکت و درونگراییست و اغلب فقط به حرف‌های تمام‌نشدنی ما، بچه‌هایش، گوش می‌دهد. پدرم بسیار گوش می‌دهد. البته از آنجا که من استثنا هستم علاوه بر این‌ها به دفعات مرا به جایی رسانده، جایی به دنبالم آمده و مدتی هم کلا راننده‌ی سرویسم شده! برای کارهای اداری‌ام با من به این اتاق و آن اداره دویده، پیشنهاد کمک هزینه‌ی خرید اتومبیل داده، برای اولین بار به من، دختر کوچکش، اجازه‌ی تنها سفر کردن داده (و سپس به بقیه) و خیلی کارها از این قبیل. انجام این کارها به نظرتان زیادی بدیهی می‌آید؟ این‌ها کارهایی است که برای بقیه خواهران و برادرانم نکرده است! من مطمئنم که پدرم مرا بیشتر از آن‌ها دوست ندارد، اما آن‌ها باید یاد بگیرند که چگونه پدر خود را وادار به کاری کنند که به خواست خود نمی‌کند!

امشب بنا بود بروم عکس بگیرم :) از خودم :) بی‌ذوق‌ها! خیلی هم :) دارد :| خلاصه بنا به شرایطی غیرمنتظره پدر با من همگام شد. و من زیر باران کیف می‌کردم که با پدرم راه می‌روم. تصور می‌کردم همه می‌دانند با چه شخصیت شخیصی قدم می‌زنم و به این خاطر افتخار می‌کردم. وقتی پدرم پول عکس را می‌پرداخت هم ذوق می‌کردم (اصلا هم به این خاطر پدرم را نبرده بودم که پول عکس را حساب کند!). وقتی برمی‌گشتیم، داخل کوچه قدم‌هایمان را با هم و قدهایمان را با هم می‌سنجیدم. اختلاف خیلی کمی داریم! پدرم قدبلند نیست، شاید الانِ پدرم پنج شش سانتی از الانِ من بلندتر باشد. اما سایه‌اش تا همیشه آنقدر بلند است که من هرچقدر هم قد بکشم باز هم نگران هیچ باد و بوران و آفتاب سوزانی نخواهم بود.


  • نظرات [ ۵ ]
شاخه سیب
۲۵ ارديبهشت ۹۷ , ۰۰:۵۸
شاید علت رفتارهای پدرت همین نگاه خدایگانی ایه که بهشون داری.
"من خدایگان دخترم هستم پس باید خدایی کنم! حمایت و تامین تا حد ممکن یا حتی بیشتر از حد ممکن."

پاسخ :

کدوم رفتارها؟
راستش من به پدرم و راه رفتن کنار پدرم افتخار می‌کنم ولی ایشون رو خدایگان خودم یا حتی قهرمان خودم نمی‌دونم، این حس رو هم بهشون القا نکردم. من بیش از حد واقع‌بینم :)
^_^ khakestari
۲۵ ارديبهشت ۹۷ , ۰۱:۱۵
:) خدا حفظشون کنه

پاسخ :

خیلی متشکرم :)
خدا والدین شما رو هم حفظ کنه ان‌شاءالله :)
سید مقدام حیدری
۲۵ ارديبهشت ۹۷ , ۰۴:۳۴
سایه شان بر سرتان مستدام باد

پاسخ :

خیلی ممنونم از دعای خوبتون
متقابلا برای شما ان‌شاءالله
بلوط خانوم
۲۵ ارديبهشت ۹۷ , ۱۳:۲۸
خداحفظشون کنه. شما رو هم :)

پاسخ :

خیلی ممنون
همچنین پدر بزرگوار شما رو هم :)
خورشید ‌‌‌‌
۲۵ ارديبهشت ۹۷ , ۱۷:۵۷
چه مطلب قشنگی بود... :)

مستدام باشه این حس و حالهای خوب :)

پاسخ :

خیلی لطف داری شما عزیزم :)
ممنون و همچنین برای شما از این حس‌های خوب :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan