مونولوگ

‌‌

تفریح یا شوک؛ مسئله این است!


همین الان از سینما رسیدیم کلینیک و چند دقیقه‌ای هست که فهمیدم امروز آخرین مهلت ثبت‌نامه. نمی‌دونین چه استرسی بهم وارد شد. اگه نتونم ثبت‌نام کنم هرچی این چند وقت خیال رِشتَم پنبه میشه و به راحتی ممکنه سرنوشت و آینده‌م عوض بشه. مهلت ثبت‌نام سی و یکم بود، امروز کبری خبر داد شده بیست و یکم! همینقد احمق و نفهم و غیرحرفه‌ای عمل کردن. واقعا بیشعورن! جالب اینجاست که به کبری خودم خبر دادم که ثبت‌نام کنه، گرچه اگه من نمی‌گفتم حتما یکی از میلیاردها دوستی که داره بهش می‌گفت. اما اگه من بهش نمی‌گفتم کسی نبود به من خبر بده که تاریخ رو ده روز کشیدن جلو. نزدیک بود وسوسه بشم و بخاطر اینکه ظرفیت فقط سه نفر بود خبرش نکنم، اما گوشیمو برداشتم و به سه نفری که می‌شناختم خبر دادم --> :) خدا هم اینجوری جواب داد --> :)) می‌دونم اونقدی داوطلب زیاد هست که من توشون گمم، ولی اگه خدا بخواد از زیر دست و پا هم که شده می‌کشدم بیرون، کافیه من راه بیفتم و اون بخواد :)

اول می‌خواستم تنها برم، قدم به قدم بهمون نفر اضافه شد. "به وقت شام" رو در حالی تماشا کردم که کناریم شوهرش سوریه بود و هی تو گوش من موقعیت رو تشریح می‌کرد، اونجا فلان استادیومه، اونجا که شبیه تخت‌جمشیده! شوهرم باهاش عکس داره. و فلان فلان فلان. آخرش هم گفت خوشم نیومد. نظرش این بود که شبیه واقعیت نیست. من که از هیچی خبر ندارم، دو ساعت تو اون دنیا زندگی کردم و به نظرم ملموس ساخته شده بود. من با بخش احساسیش بیشتر ارتباط گرفتم و رو همون فوکوس کردم. ترس کَپتان علی، لرزش دست و پاش، نگاه‌هاشون، ترس داعشی، خواستش برای زنده موندن، احساسات داعشی برای پسرش، من اینا رو فهمیدم از فیلم. ولی هنوز هم نفهمیدم چطور یه خواننده‌ی آمریکایی، یه چچنی، یه بلژیکی، یه آفریقایی، یه چینی و... به دین اسلام دراومدن، عضو داعش شدن، کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدن و به بقیه‌ی مسلمان‌ها مرتد میگن و نهایتا حاضرن براش بمیرن. وظیفه‌ی فیلم نبود که حتما به سؤالم جواب بده، ولی خوب وقتی این همه شخصیت متفاوت میارن و از هسته‌ی اصلیش خبری نیست گنگ میشه قضیه.
جای خنده‌دارش همونجا بود که اون زنه به اون مرده که می‌خواست به داعشی‌ها اقتدا کنه گفت نماز دفنتو بخونم ایشششالا! :))) ایشالاشو من اضافه کردم :)

+ حالا اینا به کنار، من با این سرگیجه چیکار کنم که از وقتی از رو صندلی سینما بلند شدم اومد سراغم و وقتی خبر ثبت‌نام رو شنیدم هی بیشتر و بیشتر شد؟

+ امیدوارم تا می‌رسم خونه، مهلت رو از ساعت بیست و چهار نکرده باشن ساعت دو :| بی‌مسئولیت‌های بی‌تدبیر!


  • نظرات [ ۵ ]
serek Khatoon
۲۱ فروردين ۹۷ , ۱۸:۵۹
ثبت نام چی؟ 
می‌خوای من برات انجام بدم؟

پاسخ :

ثبت‌نام چیزی که واقعا ممکنه مسیر زندگیمو عوض کنه! اگه شد میگم ان‌شاءالله :)
نمیشه، باید خودم انجام بدم عزیزم، دستت طلا! ایششششالا بری کربلا ;)
پرواز ...
۲۱ فروردين ۹۷ , ۱۹:۰۵
ولی اگه خدا بخواد از زیر دست و پا هم که شده می‌کشدم بیرون، کافیه من راه بیفتم و اون بخواد :)

چقدر این جمله خوب بود ، چقدر این جمله خوب بود ، چقددررررر این جمله خوب بود :))

پاسخ :

چقدر شما خوب حس کردی :))
برگ سبز
۲۱ فروردين ۹۷ , ۲۰:۵۶
همون کامنت پرواز فقط اینکه تو چقدر خوبی 

پاسخ :

همون جواب پرواز و اینکه بدی‌هامو که روم نمیشه بگم :|
برگ سبز
۲۱ فروردين ۹۷ , ۲۳:۱۲
کاش منم روم نمیشد 
انگار با گفتنشون بی پروا شدم در موردشون 

پاسخ :

دقیقا باعث میشه قبحش برامون بریزه.
گلاویژ ...
۲۲ فروردين ۹۷ , ۰۶:۰۳
تونستی ثبت نام کنی؟ 

پاسخ :

بلی بلی خدا رو شکر :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan