دو تا دختر، باباشون رفته زن دیگهای گرفته. مادرشون رو نه طلاق میده نه خرجی. الان با مادرشون تو خونهی مادربزرگ پدریشون زندگی میکنن. یعنی مادرشوهر، عروس و نوههاشو نگه میداره، شوهرش که بابای پسرش نیست آدم خوبیه ولی وضعش خوب نیست. مادر دخترها افسردگی گرفته و حالش اصلا خوب نیست. دختر بزرگ سن مدرسهشه ولی نمیره. دلم براش کباب شد! گوشی دستم بود خیلی کنجکاوانه اومد تو گوشیم نگاه میکرد. هیچ بازیای ندارم تو گوشیم، به هدهد گفتم، یه دونه بازی داشت، خونه سازی. اول خودم یه کم بازی کردم بعد که خوب نگاه کرد دادم دستش.
دلم میخواست برشون دارم بیارم بزرگشون کنم. اصلا من احساس خاصی به بچهدار شدن ندارم، ولی نمیتونم ببینم بچهای حالش بده. اگه حال روحی و روانی بچه خوب باشه باز فقر خیلی موردی نداره، زندگی ساده یا تجملاتی بالاخره میگذره. مهم اینه که اصل حالش خوب باشه. دوست دارم الان که مجردم از اینجور بچهها بیارم بزرگ کنم، ولی میدونم صلاحیتشو ندارم (اینکه اجازه ندارم که اصلا مسئلهای نیست ^_^) من حتی میتونم بعد از ازدواج هم بچه از پرورشگاه یا تو کوچه خیابون بردارم بزرگ کنم و هیچ حس حسرتی نداشته باشم، یعنی حسی که الان دارم اینه. و حتی تصمیم یکنفرهی قاطعی دارم که بعدا چه بچه از خودم داشته باشم چه نداشته باشم حداقل یه بچهی بیخانمان بیارم بزرگ کنم. ولی میترسم بعد از اینکه خودم بچه داشته باشم دیگه نتونم حسم رو کنترل کنم و حتی اگه تصمیمم پابرجا باشه معلوم نیست حسم همینی باشه که الان هست. و تازه باید ببینم بچهای که میخوام بزرگ کنم پیش من وضعش بهتر خواهد شد یا نه. اصلا این چه فکراییه که میاد به ذهنم؟ دیوانه شدم از دست رفتم :||
+ یه نگرانی دیگه هم که چند شب قبل نصف شب ناگهانی اومد سراغم این بود که من از عروسک بدم میاد، بعد اگه بابای بچهها بخواد عروسک براشون بخره، یا خالهای عمهای کسی، بعد اونوقت من چیکار کنم؟ :/
- تاریخ : شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۴۴
- نظرات [ ۳ ]