مونولوگ

‌‌

تموم شهر خوابیدن/آقای بی‌خواب شدن اما!


الان دارم پیاده‌روی می‌کنم روی تردمیل! تردمیلم از گوشت و پوست و استخون تشکیل شده و گاهی حرف هم میزنه! مثلا بهم میگه:

"تا دوازده!"

"آقااای😫!"

یا:

"حدودا سی!"

"چی؟"

"وزنت!"

"هه! من؟ نوچ! اشتباس :)"

"بذا ببینم، حدووودا اممممم از سی و هشت بیشتر نیستی!"

"ههههه نوووچ!"

"بیشتر نیستی! پاهای من ترازوئه :)"

"بذارین ببینم چند درصد خطا داشتین (اممممم هزارِ تقسیم بر چل و هشت؟ اممممم) بیست و یک درصد خطا!"

"نه بابااااا! همون سی و هشتی :))"



+ یکی از مواضع گل کردن حسادت من، دیدن دخترائیه که با باباشون صمیمی‌ان. چرا آقای هیچ‌وقت با ما صمیمی نبودن؟ چرا مثال این حرفای ساده رو تو دلشون نگه داشتن همیشه؟ آه! سکوتشون خیلی برام سخت گذشته و کوچکترین حرفی که میزنن رو مغزم حکاکی میشه.


  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan