مونولوگ

‌‌

آشفته‌بازار ذهن من


مامان معتقدن موقع پختن برنجِ دمی، اوّل باید روغن بریزیم تو قابلمه بعدش آب، و اگه آب رو قبل از روغن بریزیم اون غذا دیگه غذا محسوب نمیشه! یا میگن باید اوّل محافظ ولتاژ رو خاموش کرد، دوشاخه‌ی لباسشویی رو به محافظ زد و بعد دوباره محافظ رو روشن کرد؛ در غیر این صورت محافظ ولتاژ جرقه میزنه و لباسشویی می‌سوزه. مثال‌هایی از این دست در زندگی ما بسیار است. گاهی بحث می‌کنم و سعی می‌کنم با مثال نقض اثبات کنم چنین چیزهایی صحت نداره. گاهی یک یا چند نفر از اعضای خانواده رو به شهادت و قضاوت می‌طلبم و عجیبه که معمولا هیچ‌کس از عقیده‌ی به حق من طرفداری نمی‌کنه. گاهی در مقابل عصبانیت مامان از اینکه مچم رو حین تخلف (مثلا همون عدم رعایت ترتیب آب و روغن!) گرفتن عصبانی میشم و میگم اینا هیچچچ ربطی به هم ندارن و عادات الکی و بی‌پایه‌ای هستن که خودتون اختراع کردین. گاهی هم فقط دستمو می‌کنم تو موهام و زل میزنم به افق! تو بچگی و نوجوانی و حتی اخیرا جنجالی‌ترین بحث‌های عالم رو با مامان داشتم، خودمو می‌کشتم هم نمی‌تونستم سکوت کنم، و خوب عذاب وجدان بعدش هم هیچ‌وقت از بین نرفت. به مرور از تعداد و شدت بحث‌ها کاسته شده و فک کنم هنوز هم لازمه که بیشتر و بیشتر از افق کمک بگیرم. ولی من یه چیزی رو نمی‌فهمم، من که توهین یا بی احترامی نمی‌کنم، چرا نباید بحث کنم؟ تنها مشکلی که تو بحث کردن به خودم وارد می‌بینم بالا رفتن کاملا بی اختیار تن صداست که چه بحث جذاب و دل‌انگیز باشه، چه روانفرسا، چه یه کنفرانس ساده، یا حتی توضیح مختصر راجع به چیزی تو یه جمع صمیمانه، به هر حال من صدام میره بالا و این نباید باعث ناراحتی کسایی بشه که منو میشناسن. ولی من بعد از بحث با مامان عذاب وجدان می‌گیرم، چون همه میگن حق ندارم با مامان بحث کنم، حتی اگه حق با من باشه. خوب من نمی‌فهمم چرا، واقعا نمی‌فهمم. مامان هم نیستم که بفهمم حس یه مامان چیه وقتی عصاره‌ی وجودش در مورد اختلاف نظر باهاش حرف میزنه.

مشکل دیگه‌ای که وجود داره اینه که از خودم می‌پرسم یعنی ممکنه من هم طاقت نداشته باشم کوچکترین حرف مخالفی رو بپذیرم؟ یا حتی گوش بدم؟ باید بگم من بیشتر از پنج خواهر و برادرم شبیه مامانمم؛ یکدندگی، بی‌قراری، استرس، عجول بودن، قبول نداشتن کارِ (نه حرف) بقیه (اغلب)، کمال‌گرایی، عدم توانایی کار گروهی، برخورد سخت با کوچکترین اشکالات و هزاران مورد دیگه نقایصیه که من و مامان رو شبیه هم کرده و من می‌ترسم که غیر منطقی و حرف‌نشنو هم باشم و خودم ندونم. تا به حال از اطرافیانم فیدبکی نگرفتم که بگه جلوی حرف حق می‌ایستم. ولی واقعا می‌ترسم با بچه‌م همینجوری رفتار کنم. یا اینکه من فوق‌استرسی بودن خودم رو صددرصد به مامان مربوط می‌دونم و شدیدا می‌ترسم این استرس رو بعدها به بچه‌م منتقل کنم. اگه استرسی نباشید نمی‌فهمید که کنترلش چقدر سخت یا غیرممکنه! من که این روزا دارم باهاش می‌جنگم می‌فهمم.

آقای شخصیتی بی نهایت خونسرد و آروم و به نسبت زیادی منطقی دارن. اصلا من متعجبم چطور ممکنه مامان و آقای این همه سال با این همه تفاهم! و بدون بحث و مشاجره با هم زندگی کرده باشن! فقط دو چیز به ذهنم میرسه و اون تبعیت مامان از آقای و کوتاه اومدن و سکوت آقای نسبت به مامانه. گاهی اینوریه گاهی اونوری. اگه قرار بود مامان در مقابل کارهای منطقی آقای (که با منطق خودش نمیخونه) جبهه بگیره، یا آقای در مورد کارهای مامان مدام بحث و مشاجره راه بندازه، الان من وجود نداشتم :) مامان هرچی هم که روح سرکشی داشته ولی مطیع همسرش بوده و درک نمی‌کنم چطور! آقای هم هرچی که با کارهای مامان مخالف بوده و اعتراض داشته ولی اغماض و گذشت رو قشنگ بلد بوده و اینم گرچه درک می‌کنم چطور، ولی روش دستیابی بهش رو پیدا نمی‌کنم.

خلاصه که امشب به این نتیجه رسیدم دور و اطرافم پر از درس زندگیه، اما بی‌تشابه به مدرسه. یه چیزی مثل کتاب خودآموزه که خودت باید تلاش کنی و به خودت درس بدی.

مدت‌های زیادی بود که به دوست داشتن فکر نکرده بودم. بچگی‌ها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نسبت به پدر و مادرم و خانواده‌م قدردان هستم ولی حس تعلق یا بستگی نداشتم. ابتدایی، راهنمایی و حتی دبیرستان احساسم این بود که هر لحظه اگه این ارتباطات قطع بشه من کمترین آسیب رو می‌بینم و بعدش به راحتی باهاش کنار میام. شاید واقعا اینطوری بودم. اما دیگه بهش فکر نکردم، اصرار نکردم اون عدم تعلق رو حفظ کنم و الان می‌بینم من واقعا خانواده‌مو دوست دارم. متأسفم که اینو میگم ولی من بهش که فکر می‌کنم می‌ترسم و وحشت می‌کنم حتی! چطور اینطور شد؟ من الان که به لایه‌های عمیق احساساتم فکر می‌کنم می‌خوام ازشون فرار کنم. احساس زنجیرشدن می‌کنم. بدون اینکه خواسته باشن یا حتی بهش احتیاج داشته باشن من دوستشون دارم، بخصوص و از همه بیشتر مامان رو. کاش میشد راحت‌تر بگم که من این احساسات رو نمی‌خوام، حس تعلق رو به هیچ وجه نمی‌خوام، اضافه شدن نقطه ضعف‌هامو نمی‌خوام. خدایا منو ببخش، بخاطر این حرفا مجازات یا امتحانم نکن، ولی نمیشد اینجوری نشه؟


  • نظرات [ ۸ ]
** دلژین **
۲۳ بهمن ۹۶ , ۲۳:۴۹
من همین بساط رو در مسائل بزرگتر با مامانم دارم...
مسائلی که واقعا گاهی عین مرد عنکبوتی میجنگم تا چیزی خدای نکرده به خاطر اون مقاومت ذهنی مامانم خراب نشه... 
یعنی بخوام بیام ازشون بنویسم ، هر ساعت باید پست بذارم :)) 
و خب اوایل به داد و دعوا و بحث و مشاجره میکشید ...
ولی الان با بحث شروع میشه و با سیاستی که دستم اومده بحث رو به نفع اون مسیری که مد نظرمه تغییر میدم :)) 
و خیلی هاش هم مرور زمان میخواد... 
اممم... این وابستگی و تعلقی که گفتی برای من برعکس بود... قبلا اصلا توان فکر کردن به این که لحظه ای نباشن یا جدا بشم رو نداشتم...
اما الان کنار تعلق خاطری که بهشون دارم ، کنار همه ی اون دوست داشتن هام ، بخشی از وجودم آماده اس برای دوریه ، نبودنه .... 

پاسخ :

سیاست! شاید بعضی وقتا سیاست به خرج بدم و نتیجه‌ی مطلوب بگیرم. ولی اغلب دوست دارم مامان از موضع اشتباه (خر شیطون) بیان پایین، یا حتی نیان ولی با یه زاویه‌ی نگاه دیگه هم آشنا بشن. نمی‌دونم، شاید کار بدی می‌کنم. احتمالا من سوار خر شیطونم!

می‌دونی عدم تعلق من از بچگیم ساخته‌ی خودم نبود، وااقعا روحم آزاد بود. نمی‌دونم بقیه چجورین من ذاتا به کسی وابسته نبودم. اما علاقه رو از محیط کسب کردم. تو خودت بستگی‌ها رو محدود کردی، ولی من اختیارا کاری نکردم. خیلی منفعلانه نشستم تا اشغال شدم :| اذیتم، اذیت.

هم میهن
۲۴ بهمن ۹۶ , ۰۰:۳۷

 

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

هم میهن ارجمند! درود فراوان!

 با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

"وب بر شاخسار سخن "

هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

 

آدرس ها:

 

http://payam-ghanoun.ir/

http://payam-chanoun.blogfa.com/

 

[گل]

 

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

پاسخ :

لطفا ده نفر برن وب ایشون!
جناب دچار
۲۴ بهمن ۹۶ , ۱۰:۰۶
سلام وقت بخیر :)

پاسخ :

عه سلام! تازه از وب شما بربگشته بودم! از حماقت کاووس متأثر شدم.
جناب دچار
۲۴ بهمن ۹۶ , ۱۰:۲۵
اینم یه کاووس دیگه

https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%88%D9%88%D8%B3_%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85%DB%8C

پاسخ :

ای وای! پس تو پستتون اشاره کنید کسی اسم بچه‌شو کاووس نذاره! احتمال خودکشیش میره بالا!!!
جناب دچار
۲۴ بهمن ۹۶ , ۱۰:۲۸
توی جواب کامنت یاقوت گفته ام :)

پاسخ :

کار خوبی کردید :)
زمستان ‌‌..
۲۴ بهمن ۹۶ , ۲۰:۳۳
چهل بار خواستم کامنت بذارم دیدم نقطه نظرم شلم شورباست! بحث جالبیسه حقیققققتا
رفتارها و سبک زندکی و تقریبا همه چیز آدم ارث است از خانواده و به نسل بعدی هم منتقل میشه بلاشک، مگر اینکه خواسته یا ناخواسته در مسیر رودخانه زندگی آدم سنگ هایی وارد بشن که مسیرش رو منحرف کنن! و‌ کل این قضایا به نظرم خطرناک هستن
کپی هستیم و کپی میشویم به این صورت:
 ...کپی»کپی»کپی» من » کپی » کپی » کپی .. 
باز هم ناقص شد :(

پاسخ :


ارث؟ اگه اینی که شما میگین باشه خطرناک‌تر از خطرناکه! وحشتناک‌تر از وحشتناکه! یعنی یکی شبیه من؟ یکی دیگه شبیهِ شبیه من؟ بعد بازم شبیهِ شبیهِ شبیه من؟ حیف خونه‌مون سه طبقه بیشتر نداره، احتمال ناقص شدن بیشتره تا تمام کردن، وگرنه خودمو پرت می‌کردم پایین تا به یک سلسله‌ی کج و کوله خاتمه بدم!
ولی نیست، اینجوری که میگین نیست، قطعا نیست. اون سنگریزه‌ها خیلی بیشتر از توصیف شماست، تخته سنگ‌های متعدد تو مسیر هست، ناخواسته که زیاااد، خواسته هم بسته است به آدمش. در عین وجود شباهت، متفاوت از نسل قبلیم و امیدمون به بهبود هنوز از دست نرفته!

زمستان ‌‌..
۲۴ بهمن ۹۶ , ۲۲:۳۶
بعله صد البته! تخته سنگ هایی که روزگار میندازه وسط باعث ایجاد تفاوت ها میشن، لکن اونوقت همه چی تصادفی میشه و غیر قابل پیش بینی، اینو گفتم خطرناک ! لکن تر، یک راه هست و اون هم تغییر آگاهانه و خودخواسته است ...ولی این راه صعب العبور و حوصله‌بر است!

پاسخ :

لکن راه چاره همین راه صعب العبور و حوصله‌بر! است...
زمستان ‌‌..
۲۴ بهمن ۹۶ , ۲۲:۴۶
به علاوه درسته که هیچیمون به هیچی نشده ولی ناسلامتی لقب مهندس رو‌یدک میکشیم. سه طبقه ، هر طبقه ۴ متر، میشه ۱۲ متر ... مقاومت هوا رو در نظر نگیریم، اگه با کله بپرید پایین به سرعت ۱۵/۵ متر بر ثانیه میخورید زمین. اگه وزن شما حدود ۶۰ گیلو باشه ضربه ای که به سرتون وارد میشه درست مثل اینه که یه پتک ۳ کیلویی رو با سرعت ۳۱۰ متر بر ثانیه بزنن تو سر شما ! من تضمین میکنم که در همون ثانیه اول رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات ! 
محاسبات مربوطه در صورت لزوم پیوست میشن.

پاسخ :

سه طبقه، هر طبقه نهایت سه متر میشه نه متر (اگه سوالی دارین شماره‌ی پیمانکار و معمار و بنا و اینا رو بدم بهتون) مقاومت هوا هم که صددرصد وجود داره و تو تهران و مشهد و کلان‌شهرها که احتمالا دو برابر سایر بلاده، وزن هم منفی پنجاه در نظر بگیریم، و اینکه من هیچ‌وقت جرأت ندارم با کله بپرم پایین (و اصلا مگه میشه با کله پرید پایین؟) آخرش اینه که با شش سال فاصله‌ای که بین من و فیزیک افتاده، احتمال میدم چلاق بشم تا میت!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan